
خب اینم پارت سه امیدوارم خوشتان بیاید
آکیسا: از عمارت خارج شدم نفس عمیق کشیدم و راه افتادم به ایستگاه قطار رسیدم و رفتم داخل واگن فکرم خیلی درگیر بود اما باید خودم را جمع جور کنم رسیدم خانه در زدم آراشی در را باز کرد وقتی من را دید تعجب کرد وارد خانه شدم دیدم عمه مارگارت و پدر و مادرم در حال صحبت هستند رفتم و سلام کردم و چون خسته بودم به اتاقم رفتم و برای رفع خستگی رفتم حمام داشتم به اتفاقات فکر می کردم که متوجه شدم نیم ساعت هست در حمام هستم زود رفتم بیرون و لباس پوشیدم و یکم خوابیدم بعدش که آرام تر شدم رفتم پایین سر میز عمه مارگارت رفته بود و مامان و بابا داشتند غذا می خوردند رفتم نشستم و شروع کردم به غذا خوردن پدرم گفت: ماموریت را زود تمام کردید گفتم : آسان بود زنگ در خورد و آرایش در را باز کرد و
دیدم آکیها و آیزا و ادیش با پدر و مادرشان آمدن بلند شدم و سلام کردم بعد نشستیم سر میز خداروشکر آکیها روبه رو من بود یکم عصبانی بودم به خاطر ادیش بود فقط پدر و مادر ها با هم حرف می زدن و ما ساکت بودیم یک دفعه هیچ کس چیزی نگفت و مادر آکیها گفت: خیلی ساکت هستین چیزی شده کیها و آیزا گفتند: نه و بعد نگاه من و ادیش کردن من گفتم : نه فقط یکم خسته ام بعد ادیش گفت: مشکل تو خستگی نیست من هستم به طرفش برگشتم و گفتم: حتما بابت این موضوع خیلی خوشحالی نه که باید..... آکیها پرید وسط حرفم و گفت: شما دو تا نمی توانید شراکت را نگه دارید و بهتر است ماموریت هارا جدا از هم انجام دهید گفتم: این طوری خیلی بهتر است تو و آیزا با هم من با خودم ادیش هم با غرورش آیزا گفت: چرا شما دوتا اینقدر لجباز هستید ببینم احساساتشان نسبت به چیست؟ من گفتم: اینقدر ازش متنفر هستم گهواره دیدن صورتش حالم را بد می کنه ادیش گفت: احساست متقابل هست گفتم : چقدر خوب
من و ادیش خیلی عصبانی بودیم غذایمان را خوردیم و به سالن رفتیم ما بچه ها به اتاق من رفتیم هیچ کس حرفی نزد تا اینکه ادیش گفت: آکیسا ازم معذرت خواهی کن من هم یک خنده کردم و گفتم: من نباید معذرت خواهی کنم البته اگر عقل و شعور داشتی می فهمیدی که تو یاید از من معذرت خواهی کنی ادیش: تو خوب ما بد آکیها: بچه بحث را تمام کنید آیزا: به نظر من این بهترین ایده است که من و آکیها با هم پرونده ها را حل می کنیم تو و ادیش جدا از هم اینکار را می کنید همه موافقت کردند و بزرگتر ها هم از همه چیز با خبر شدند بالاخره شب تمام شد رفتم خوابیدم و خیلی خسته بودم
نویسنده: خب از این قضایا حدود سه هفته گذشت و توی این سه هفته ادیش دو پرونده و آکیها و آیزا چهار پرونده و آکیسا سه پرونده حل کرد امروز هم به آکیسا و به ادیش یک پرونده دیگر برای حل کردن دادند و آکیها و آیزا هم نامزد کردند در جشن نامزدی اتفاق خاصی نیافتاد آکیسا: بالاخره پرونده چهارم رسید خب پرونده از این موضوع است که یک قتل رخ داده است نویسنده: آکیسا داشت پرونده را بررسی می کرد که متوجه شد یک قاتل زنجیره ای وشت این کار است بعد لز گذشت دو روز توانست بالاخره سرنخی از قاتل به دست آورد و توانست یکی از جاهایی که در آن اقامت دارد را پیدا کرد از قضا پرونده تی که ادیش در حال انجام آن بود درباره همان قاتل پرونده آکیسا بود و هر دو محل اقامت قاتل را پیدا کردند و هر دو به آنجایی روند
از زبان آکیسا: این تنها سرنخی هست که توانستم پیدا کنم پس باید ازش خوب استراحت کنم زود سوار کالسکه شدم و رفتم سمت جایی که مجرم اقامت داشت یک منطقه متروکه بود یکم که جلوتر رفتم دیدم یک عمارت بزرگ است که خیلی خراب و داغون بود آهان این هما عمارت است که در اثر زلزله خراب شد و دولت هم دیگر پولی برای تعمیر آن نداد وارد شدم همه جا پر از تار عنکبوت بود و خیلی خاکی مرطوب بود جلو تر پله بود رفتم بالا یک راهرو بود انتهای راه رو یک در مخفی بود که باز بود رفتم داخل
از زبان ادیش: جای قاتل را پیدا کردم ( نویسنده: راستی ادیش قرار است قاتل را دستگیر کند و آکیسا قربانیان را آزاد کند ولی هر دو کار توسط یک مجرم صورت گرفته که ادیش و آکیسا این را نمی دادند ) یک جای متروکه و یک عمارت خراب بود اولش فکر کردم کسی نمی تواند در آنجا زندگی کند رفتم داخل و از پله ها رفتم بالا که دیدم یک نفر در راهرو در حال دویدن است رفتم سمت آن که بگیرمش وارد یک در مخفی شد خیلی تاریک بود چراغ قوه را در آوردم روشن کردم هیچ اثری از مجرم نبود یک ربع ساعتی بود داشتم می گشتم که یکدفعه صدای پا آمد یک نفر داشت می آمد چراغ قوه را خاموش کردم و منتظر ماندم تا بیاید خب این پارت هم تمام شد تا پارت بعد خدانگهدار
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)