
اره دیگه…

دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد:«نه!خواهش میکنم نه،تو…مجبور این کار رو بکنی،نه» تفنگ در دستانش لرزش خفیفی کرد اما پایین نیامد.با این حال،صدایش لرزان و درمانده بود:«تو متوجه نیستی.من باید این کار رو بکنم.وگرنه اون منو می.کش.ه» لحظه ای هردو با ناامیدی به یکدیگر خیره شدند. قطره ای اشک بر گونه اش جاری شد و پایین قلطید. پریرفته بود.مrگ را توسط کسی که زمانی دوستش می پنداشت پذیرفته بود. کسی که چندی پیش،مورد اعتماد ترین فرد بود برایش. حال ان یکی نیز تعریفی نداشت. حاضر بود بمیرد تا ننگ خیانت به دوست را بپذیرد.اگر مساله جان خودش بود،بی تردید تسلیم مrگ میشد اما فکر ان چندین خانواده ای که با این کار جان می باختند لحظه ای تنهایش نمیگذاشت.

حالش از خودش به هم میخورد. کاش توان مقابله با ان پست رذل را داشت. کاش میتوانست جان همه را نجات دهد. یا حداقل، کاش جرئت گفتن حقیقت به دوستش را داشت. کاش میتوانست فریاد بزند.فریاد بزند و به همه بگوید خائن نیست.بگوید برای نجات جان خودش حاظر به گرفتن جان دوستش نیست،بگوید این کار از سر اجبار و به مقصود نجات چندین انسان بی گناه است. اما همه اینها قطره اشکی شدند که همچو مروارید میدرخشید. صدای اتهام امیز دوستش او را به خود اورد «اگه میخوای منو بک.ش.ی زود تر این کار رو بکن خائن» «به من نگو خائن»بنگ… بی انکه بداند فریاد زنان این جمله را بر زبان اورده و سپس ماشه را فشرده بود. اما به هر حال،بالاخره ان کار را کرده بود. با گام هایی نا متعادل به سویش رفت و کنار تن بی جانش زانو زد:«متاسفم رفیق،متاسفم که نمیتونم بهت بگم چرا» اشک هایش از چشمانش روان شده و بر روی سینه دوستش سقوط میکرد. چراکه روحش همانند دوستش دیگر مر.ده بود
اگه نکته نظری دارین بگین میخوام پیشرفت کنم
میدونم افتضاح بود ولی هنوز اماتورم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)