"افکار" p4

مرسی که این پست رو انتخاب کردی:) لطفا حمایت کنیددد

لیلی میره خونه و به باباش میگه: بابا من امروز....پدر: هیچی نگو.....لیلی: چرا؟ چی شده بابا؟ پدر: لیلی منو ببخش ولی.....باید از این خونه بری لیلی: چی... چرا؟ پدر: امروز از سرکارم اخراج شدم و همه ی پول هایم را از دست دادم،باید این خانه را بفروشم تا پولی به دست اورم لیلی: بابا،من هیچکس رو به جز تو و دوستام ندارم،لطفا ولم نکن،من بهت قل میدم برم کار کنم تا پول در اورم پدر: ولی تو فقط 16 سالته لیلی: اشکالی نداره،من هرکاری برای خوشحالی تو میکنم بابا پدر: مرسی لیلی....این لطفت رو هیچوقت یادم نمیره

لیلی بعد از اون میره خانه های مختلف تا کار کنه و پول در بیاوره که یک شاه اورا به قصرش دعوت میکند تا لیلی برایش کار کند،لیلی بعد از دبیرستان به آن قصر میرفت تا کار کند،آنجا شاهزاده ای زیبا هم بود که دختر شاه و ملکه بود،او با لیلی دوست شده بود و بعضی اوقات لیلی را کمک میکرد،6 ماه گذشت و لیلی 200 دلار به دست اورد(یعنی 19 میلیون) لیلی به شاه گفت که باید یه هفته ای به خانه ی خودش برود و شاه قبول کرد،لیلی باصورتی خندان به خانه اش رفت ولی.....

هرچقدر در میزد کسی باز نمیکرد! لیلی نگران شد،بزوووور در را باز کرد ولی دید هیچکس نیست،یک نامه ای روی زمین افتاده بود آن را باز کرد و خواند: "سلام لیلی عزیزم،باید بهت زودتر میگفتم ولی..... من پدر واقعی تو نیستم،مادرت وقتی دنیا آمدی از دنیا رفت و پدرت تورا به من داد که ازت مراقبت کنم و خودش رفت یه کشور دیگه،من در اصل عموی تو هستم و دیگر بزرگ شده ای و من هم باید بروم سر زندگی ام،امیدوارم بتوانی از خودت مراقبت کنی،سعی کن مستقل شوی،خدانگهدار" لیلی باورش نمیشد.... انگار ساعت یک لحظه ایستاد....

لیلی نامه را پاره کرد و با خود زمزمه کرد: نه... این واقعیت ندارهـ.... همون لحظه به شارلوت زنگ زد، وقتی ماجرا را فهمید دلش سوخت و بهش گفت که بیاد خونشون،لیلی هم رفت خونه ی شارلوت،مادر پدر و خواهر بزرگتر شارلوت سعی کردند لیلی را آروم کنند و از او پذیرایی کردند،آنها مثل خانواده برای او بودند،لیلی چند روزی آنجا ماند،پدر مادر شارلوت اجازه دادند تا وقتی لیلی خانه ای برای خودش جور کند آنجا بماند