
قسمت هجدهم فصل دوم...
حتی آخر هفته ها وقت استراحتی نداشت؛ در طول هفته مجبور بود بعد از اتمام کلاس هایش نیز به کافه برود. نگاهی به ساعت تلفنش انداخت، ۷ و ۱۵ دقیقه روز پنج شنبه بود. کم کم داشت حس می کرد به زامبی ای تبدیل شده است که بدون آنکه اختیار بدن خود را داشته باشد، در پی یافتن چیزی در حرکت است. واقعا این گونه بود، او چیزهایی را می خواست و در پی رسیدن به آنان بود. پس از آنکه به کافه رسید، درحالی که به سمت رختکن کارکنان حرکت می کرد، به جیمز که پشت پیشخوان ایستاده بود سلام کرد. او که درحال دستمال کشیدن بر روی شیشه بود متقابلاً سلام کرد. پس از تعویض لباس و قرار دادن وسایل خود درون قفسه ای؛ آماده برای رسیدگی به مشتری ها به پیش جیمز برگشت.
عصری با اتمام شیفتش به محض دریافت حقوقش از صاحب کافه، خوشحال از آنجا خارج شد و به سمت هایپر مارکتی رفت و مقداری خوراکی لازم برای خود و هله هوله برای کودکانی که در پرورشگاه بودند خرید، تا دوباره طبق وعده خود در آخر هفته به دیدن آنان برود. وعده ای که جک در قبال او شکسته بود؛ اما او نمی خواست به هیچ عنوان آنان را از یاد ببرد. پیاده به سمت پرورشگاه رفت و کودکانی که در بیرون مشغول بازی با یکدیگر بودند، با دیدن او خوشحال به سمت او هجوم بردند و او را محاصره کردند. با لبخند با آنان احوالپرسی کرد و سپس هله هوله ها را میان آنان تقسیم کرد. رئیس پرورشگاه خانم کندی با دیدن او غرولند کنان و عصبی به سمت او آمد. چرا که هربار به او درباره هدیه و خوراکی دادن به کودکان به او تذکر می داد و او را سرزنش می کرد چرا که باور داشت با این کار آنان را به خود عادت می دهد و باعث بد عادت شدن آنان می شود
قبل از آنکه خانم کندی به او برسد از بچه ها خداحافظی کرد و آنجا را ترک کرد. برای کمی تسلی دادن به روح خود و به جای آوردن احترام خود نسبت به پدرش، راهی جایی که در آن به خاک سپرده شده بود شد. در بین راه از گلفروشی یک شاخه رز سیاه خرید. وقتی وارد فضای خفقان آور و سنگین آنجا شد بدون معطلی به سمت ق.ب.ر او رفت. از نظر مردم او یک ق.ا.ت.ل بود اما مستحق داشتن یک ق.ب.ر. چه دردناک!. تنها چیزی که برای او ارزش قائل می شدند این بود. با خود هربار فکر می کرد که چقور بدبختانه است! زندگی در این دنیا؛ چرا که فردی تا هنگامی که وجود دارد کسی برای او ارزش قائل نمی شود و چندان مورد توجه قرار نمی گیرد، اما هنگامی که به خ.ا.ک سپرده می شود آنگاه است که از او یاد می کنند و ناراحت اند که او را از دست داده اند. حق با او بود، چرا که انسان موجودی است که فقط برای نداشته و از دست داده هایش ابراز پشیمانی و ابراز تاسف می کند، نه شکر گذاری برای داشته هایش.
وقتی به آنجا رسید با دسته گل نرگسی مواجه شد، هربار آخر هفته ها که به اینجا می آمد این شاخه گل را بر روی ق.ب.ر می دید. برایش سوال بود که چه کسی برای دیدار با او می آید و هربار این دسته گل را می گذارد؟!. هیچ نظری نداشت، هرچه فکر می کرد شخصی خاص به ذهنش خطور نمی کرد. طبیعی بود، چرا که او و پدرش تنها یکدیگر را داشته بودند. به آرامی شاخه گل را بر روی آن قرار داد و خود بر روی زمین کنار او نشست. آب دهان خود را قورت داد و پس از کمی مکث برای صحبت و درد و دل همیشگی خود با پدرش آماده شد.
_ام، سلام بابا، دوباره منم لیلی. میخواستم یکم دوباره مثل همیشه باهات حرف بزنم. میدونم هربار اینو میگم، اما میخوام فقط خیالت رو راحت کنم. مثل همیشه حالم خوبه و جای هیچ نگرانی ای نیست؛ چون مثل هرروز رفته بودم کار و خب یه سر به بچه های یتیم خانه زدم. با تک خنده ای ادامه داد. _نمیدونی چقدر خوشحال شدند از دیدنم، همشون بدو بدو اومدن پیشم، البته هنوز انتقام تورو یادم نرفته و فقط منتظرم که یه سرنخی از جک پیدا کنم و بعد برم سراغ خودش و هم دستاش، ولی نمیدونم چرا به هیچ نتیجه ای نمیرسم مثل این میمونه که آب شده باشه رفته باشه توی زمین؛ ولی بهت قول دادم و تا وقتی به هدفم نرسیده ام، تسلیم نمیشم و این دنیا رو ترک نمی کنم، اما جدا از اینا تازه دارم متوجه سختی هایی که برای من کشیدی میشم، برای همه لطف هات...
نتوانست توان بیاورد و بغض گ.ل.و.یش را با دستان قدرتمندش ف.ش.رد و اشکانش مانند سیلی بر روی گونه هایش جریان گرفتند. با صدایی لرزان و آغشته از غم گفت: _خیلی د.و.س.ت.ت د.ا.ر.م، هرروز آرزو می کنم که ای کاش توهم پیشم بودی و وارد این راه نمی شدم، میتونم تصور کنم که اگر تورو هنوز در کنارم داشتم خیلی وضعیت فرق می کرد. به آرامی اشکانش پاک کرد و پس از چند دقیقه درد و دل کردن آنجا را ترک کرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوم
پستت عالی بود💖
۱
چرا؟
منظورم فرسته