باران ببار؛ شاید بتوانی تمام خاطراتم را با خودت به قلب زمین ببری. حتی آن هم برای درد من گریه خواهد کرد!
آن روز باران از وقتی که یادم میاد، شدیدتر بود. قطرات ریز و درشتش بر چهره زمین سیلی می زدند. از بخت بد، یادم رفته بود که با خود چتر بردارم. اگر خودم را زودتر به خانه نرسانم، مجبور میشوم یک هفته کامل استراحت کنم. صدای چالاپ چالاپ گوال های آب زیر کفش هایم، در فضا طنین انداخته بود. هیچکس این موقع با این هوا، به جز من در خیابان حضور ندارد. همان طور که می دویدم، صدایی گفت :«مادام؟! صبر کنین!». سایه ای از بین ابرهای سیاه و رعد و برق، به من نزدیک شد. چتر قرمزی را به سمتم گرفت و گفت :«بفرمایید. نیازتون میشه». صورتش را ندیدم. کاش هیچ وقت هم نمی دیدم.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
خدایا مگه میشه داستانای ایشون بد باشه؟😭✨️
گریه؟ نه بابا مژه هامو اب میدم بلند شن😭
چه داستان بارونی قشنگ و غمگینی....