
باران ببار؛ شاید بتوانی تمام خاطراتم را با خودت به قلب زمین ببری. حتی آن هم برای درد من گریه خواهد کرد!

آن روز باران از وقتی که یادم میاد، شدیدتر بود. قطرات ریز و درشتش بر چهره زمین سیلی می زدند. از بخت بد، یادم رفته بود که با خود چتر بردارم. اگر خودم را زودتر به خانه نرسانم، مجبور میشوم یک هفته کامل استراحت کنم. صدای چالاپ چالاپ گوال های آب زیر کفش هایم، در فضا طنین انداخته بود. هیچکس این موقع با این هوا، به جز من در خیابان حضور ندارد. همان طور که می دویدم، صدایی گفت :«مادام؟! صبر کنین!». سایه ای از بین ابرهای سیاه و رعد و برق، به من نزدیک شد. چتر قرمزی را به سمتم گرفت و گفت :«بفرمایید. نیازتون میشه». صورتش را ندیدم. کاش هیچ وقت هم نمی دیدم.

تنها مشخصه ای که از صاحب چتر داشتم، موهایی از برف سفیدتر بود. آن را گرفتم و به سرعت خودم را به خانه رساندم. به لطف او، به جز چند عطسه، چیز دیگری نصیبم نشد. فردای آن روز، به همان مکان برگشتم. منتظر ماندم تا شاید به طور اتفاقی از اینجا عبور کند تا چتر را به او برگردانم. چند ساعتی گذشت و خبری ازش نشد. هنگام غروب، خواستم برگرردم که بازتاب نور چراغ های خیابان در چشمان یک عابر توجه ام را جلب کرد. همان موها. صدایش زدم :«سینیور؟!». به طرفم برگشت. در آن سرمای پاییزی، گرم ترین لبخند را به من زد. با خوشحالی گفت :«مادام! خوشحالم که شما رو دوباره میبینم!». چتر را به او دادم و تشکر کردم. نمی توانستم از زیبایی چشم هایش روی برگردانم. زیبا بود. به معنای حقیقی.

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :«مادام. الان دیروقته. مایل هستین شما رو به صرف چای دعوت کنم؟ً». فکر بدی نبود. دوست داشتم بیشتر با او آشنا میشدم. او مرا به یک کافه نزدیک دعوت کرد. نمیدانم درکنارش، زمان چگونه گذشت. آنقدر گرم صحبت شده بودم که وقتی به ساعت نگاه کردم فهمیدم از نیمه شب هم گذشته. انگار زمان زیادی بود که او را می شناختم. صحبت کردن با او، آرامش قدم زدن در ساحل را داشت. شاید هم دویدن میان درختان جنگل. آن روز برای اولین بار، آرامش را در چشمانی پیدا کردم که خودم هیچگاه باورش نداشتم. درست به شیرینی عسلی که در چای حل میشود یا شیرینی هایی که مادربزرگ برایم درست میکرد. شاید هم مثل بوی خاکی که زیر باران قرار گرفته و جوانه های قلبش رشد میکنند.

من تلاش کردم. او شاید بیشتر از من. اما هیچکس ما را نمی پذیرفت. هیچکس نمیخواست که آرامشی که داشتیم را ببیند. تیرهایی که از حرف ها و نگاه هایشان به طرف هردویمان پرتاب می شدند، قلبم را به درد می آورد. گردابی از تاریکی را می دیدم که من را به درون خودش میکشید. نمیتوانستم نفس بکشم، دست هایم می لرزیدند. چرا. چه زمانی همه چیز تمام شد؟! آنقدر همه چیز پیش چشمانم سریع گذشت که متوجه نشدم، خیلی وقت است که از میان سایه ها نگاهش میکنم. هر آخر هفته وقتی تعطیل میشود؛ کنارم می آید. با همان گل هایی که همیشه برایم میگرفت. زانو میزند و گریه میکند. با همان چشم های گریه آلودش التماس میکند و میگوید :«متاسفم، اشل. متاسفم به خاطر همه چیز. نباید اینقدر زود ترکم میکردی...من هنوز بهت احتیاج داشتم. برگرد! برگرد پیش من!». آخرین بارانی که دیدم هم شدید می بارید اما فرق داشت. چتر قرمزم، قرمزتر بود و حتی کریستال های برف هم نمیتوانست او را دلگرم کند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بابا یه خبر بده پست خوشگل میذاری😭🙏
دیر دیدم ولی مثل همیشه زیبا✨🪄
من بازم دیر رسیدم تا شاهکارتو ببینم😭😭😭💔
عه وا اشکال ندارههه 😂😭
چقدر من دوست دارم پستاتو>>>>>
خوشگل منی خببب
🫱🏽🫲🏻🫱🏽🫲🏻🫱🏽🫲🏻🫱🏽🫲🏻🥹
انیمه گرگه وتاجر؟انیمش چیه؟
انیمه نیست داستان درخواستی یکی از کابرای عزیزمه 3>>>
اخییی مهربونننننن*
منم میخواممم درخواستتت بدمممم
بگووو عزیزم
واااییی عجیجم... ذووووق ممنونم که نوشتی:]
قوربونت بازم خواستی بهم بگوو 3>>
😗
دوباره عالی بود خوشگلمممم✨✨✨
مثل همیشهههه عالییییی عسلم💞
زیبایی داستانت باعث شد گریهههه کنمممم😭😭😭😭
گریه نکنننن خببب 😭✨💕
آخه نمیشهههه😭😭😭
داستانات حرف ندارنننن😭😭😭
بگردم مننننن
خدایا مگه میشه داستانای ایشون بد باشه؟😭✨️
قوربونت بشممم 🍨🤍
گریه؟ نه بابا مژه هامو اب میدم بلند شن😭
عاره بابا میخوام جوونه بزنه اصلا 😭🤧
چه داستان بارونی قشنگ و غمگینی....
قوربونت بشممم
خدا نکنههه