
این پارت تابستانه است یعنی برای وقایع تابستونه
تابستان شروع شده بود و ما ناراحت از این که ۳ ماه همو نمیبینیم ولی پیش خوانواده هامون هستیم و قراره کلی خوش بگذره هر چند مث دوران مدرسه نیست تقریبا دو هفته گذشته بود و من دلتنگ دوستام پس تصمیم گرفتم براشون نامه بنویسم یه هفته تقریبا گذشت و نامه دریافت کردم و همه بلا استثنا نوشته بودن که هلن جان بزار دو هفته بگذره بعد دلت تنگ شه و کلی درد و دل دیگه اما هیچ نامه ای از مگی نبود نگرانش شده بودم . تقریبا یه ماه گذشت و من بالاخره یه روز صبح که از خواب پاشدم با جغدی کنار پنجره مواجه شدم و وقتی نامه تو دهنش رو برداشتم دیدم مگی نامه داده و من بالاخره از مکی نامه گرفتم . اول خوشحال شدم ولی بعد از اینکه نامه رو خوندم ناراحت و نگران شدم و نمیدونستم چه کاری باید بکنم پس نامه رو بدون فکر سریع بردم پیش مامانم و گفتم : مامان مامان . مامان : بله دخترم صبحت به خیر چی شده انقدر پریشونی ؟ نامه رو گرفتم جلو مامانم و با نگرانی نگاهش میکردم مامان که متوجه شده بود منظورم نامه است نامه رو از دستم گرفت اول به فرستنده نگاه کرد و گفت : اوو عزیزم بالاخره از دوستت نامه گرفتی ؟ این چیش نگرانی داره ؟ گفتم : نه توشو بخون . مامان نامه رو باز کرد و با خوندن متنش قیافش نگران شد .گفتم: مامان ولدمورت که پارسال از بین رفت توسط هری پاتر و دوستاش پس این که به خونشون حمله کرده کیه ؟
متن نامه : «سلام هلن! خوبی ؟ راستش یه مسئله مهمی پیش اومده و جوری منو نکران کرده که اصن نمیدونستم برات نامه بفرستم یا نه ، راستش نمیدونم چه جوری بگم . همون ولدمورت که اواخر پارسال هری با دوستاش شکستش دادن و حتی پروفسور کوییرل هم به خاطر حمل ولدمورت پشت کلش اخراج کردن رو یادته ؟ نقریبا از زمانی که من اومدم به خونه متوجه چیز های عجیب یا خرکت سایه های عجیب تو خونمون میشدم تا اینکه تقریبا یه هفته پیش به خونمون حمله کرد البته نه خودش چون خودش اونقدر ضعیفه که نمیتونه کاری کنه ولی مرگخواراشو فرستاده بود و مامان بابای منو برد نمیدونم الان خال مامان بابام خوبه یانه ولی واقعا خودم تو وضعیت اشفته ای هستم ترو هدا اگه میتونی یه جوری کمک پیدا کن من به رز و متیو و انتونی و لینورا هم نامه میدم تو هم اگه اطلاعاتی داری میتونی بگی امیدوارم زود از این وضعیت در بیام و سه ماه دیکه دوباره همو تو مدرسه ببینیم . » بعد از اینکه چند بار نامه رو خوندم و با مامانم راجبش حرف زدیم به این نتیجه رسیدم که فعلا مگی رو بیاریم پیش خودمون و شب وقتی بابام اومد با ماشین رفتیم دنبال مگی و وقتی وارد خونش شدیم دیدیم کل خونه بهم ریختس جوری که انگار چند ساله کسی اونحا زندگی نمیکنه خیلی با احتیاط قدم بر میداشتم چون کف زمین پر از خورده هاش شیشه پنحره ها و خورده چوب کمد ها شده بود همه جا هم تاریک . چند قدمی بر داشتم تا اینکه اتاق مگی رو پیدا کردم در زدم و گفتم : مگی ؟ منم هلن . اومدم ببرمت خونه خودمون خد اقل جا برای خوابیدن و غذا برای خوردن داشته باشی . درو اروم باز کردم و دیدم کل اتاق بهم ریختس اما کمدش هنو سالمه . ازونجای عادت قدیمی قایم شدن مگی تو کمد رو میدونستم رفتم سراغ کمدش و درش رو اروم باز کردم دیدم مگی خوابش برده خیلی اروم جوری که نترسه بیدارش کردم و گفتم : مگی ؟ حالت خوبه ؟ هلن هستم با بابام اومدم ببریمت خونه خودمون
مگی چشاشو بتز کرد اولش ترسید و جیغ کوچیکی زد ولی بعد دید منم چشاشو با دستش مالید و خوابالود گفت : عه تویی هلن ؟ ترسوندیم . من : اووو بخشید بیدارت کردم ولی محبور بودم . با بابام اومدم ببریمت خونه خودمون پیش ما باشی تا تکلیف پدر و مادرت معلوم شه و برگردن . مگی : اووو نه نیازی نیست همینجا میمونم . من : مگی تعارف رو بزار کنار تو این شرایط اولا این خوپه انقدر بهم ریختس که اصن نمیتونی راه بری دوما یه چراغ نداره حداقل اتاق خودت روشن باشه سوما بدون پدر و مادرت چه حوری از پس خودت بر میایی ؟ بلدی غذا درست کنی ؟ مگی : هوم خب باشه پس میام ولی وایسا چند دست لباس بردارم و وسایلمو جمع کنم . باشه ولی زود باش هر لخظه ممکنه سقف بریزه تو سرمون . چند دقیقه بعد مگی چند دست لباس و چند تا وسایل دیگه برداشت همرو ریختیم تو ماشین و سریعا از خونه دور شدیم و رفتیم خونه خودمون . رسیدیم مگی رو سریع بردمش به اتاق خودم که هم وسایلش رو بزاره هم حرف بزنیم . اول محکم بغلش کردم و گفتم دلم برات تنگ شده بود ولی اون با این وضعیتی که براشون پیش اومده گویا دلتنکی برای منو یادش رفته بود شونه هاشو از خودم یه زره دورش کردم دیدم داره گریه میکنه . گفتم : نکران نباش حتما خال مامان بابات خوبه حالا با اینکه میدونم دوس نداری راجبش حرف بزنی ولی باید بگی دقیقا این اتفاق کی و چه جوری افتاد . مگی نگاهش کف زمین بود و فقط داشت بی صدا اشک میریخت گذاشتم یه زره گریه کنه ولی ارومش کردم تا تمام اتقاقات رو توضیح بده . من: خب مکی حالا کمی بهتری ؟ میتونی توضیح بده که قضیه چیه و چی شده ؟
هنینجوری که چشاش هنوز قرمز و اشکی بود شروع کرد به حرف زدن : خب دقیقا یادم نمیاد ولی عصر چهارشنبه همین هفته هفته که گذشت سه نفری یعنی من و مامانم و بابام نشسته بودیم داشتیم فیلم میدیم که متوجه وجود یه طوفان عجیبی شدیم رفتم دم پنحره و دیدم مردم عادی انگار که اون توفان وجود نداره اصن محل نمیدن و خیلی عادی به رفت و امد ادامه میدادن متوجه شدم حتما این یه چیزی برای ما جادوگراست کمی که دقت کردم دیدم ابر های سیاه که تو اسمون بودن اومدن پایین و پایین تر و خیلی سریع رد میشدن (همون مرگخوارا) تا اینکه یکیشون با سرعت اومد سمت خونه ما کله ام رو اوردم پایین و اون دودای سیاه پنجره رو به روی پذیرایی رو شیکوندن و اومدن تو بعد تبدیل شدن به ادم کل خونه پر شده بود از صدای حیغ من و مامانم اما تا وقتی که اونا حواسشون نبود و پشت به من وایساده بودن من سریع و بی صدا دوییدم تو اتاق درو قفل کردم و اومدم تو کمد بعد از کذشت چند دیقه دیگه نه صدای جیغ مامانم بود و نه اون انرژی عجیبیی که تو کل خونه پیچیده بود پس خیلی اروم اومدم از اتاقم بیرون و دیدم .. دیدم .. . داشت میگفت که دوباره اشکش اومد و با اشک و گریه ادامه داد : دیدم مامان بابام نیستن و کل خونه پر از بهم ریختگیه . اصن نمیدونستم چیکا کنم به کی بگن اما سریع تورو یادم اومد برات نوشتم بعدش یاد بقبه دوستامون افتادم و برای اوناهم نامه فرستادم و تقریبا یه هفته تو راه بود نامم فک کنم که دیدم اومدی منو از خواب بیدار کردی . من تو کل این یه هفته هیچکاری جز گریه کردن نکردم ختی چیزی هم نخوردم و الان خیلی گشنمه ها اما چیزی از گلوم پایین نمیره . دوباره یه زره دلداریش دادم و بغلش کردم و گفتم همه چی خوب میشه تا اینکه مامان صدامون کرد و گفت : دخترا بیایین پایین شام بخورین بعد تا صبح حرف بزنین
مگی چشاشو بتز کرد اولش ترسید و جیغ کوچیکی زد ولی بعد دید منم چشاشو با دستش مالید و خوابالود گفت : عه تویی هلن ؟ ترسوندیم . من : اووو بخشید بیدارت کردم ولی محبور بودم . با بابام اومدم ببریمت خونه خودمون پیش ما باشی تا تکلیف پدر و مادرت معلوم شه و برگردن . مگی : اووو نه نیازی نیست همینجا میمونم . من : مگی تعارف رو بزار کنار تو این شرایط اولا این خوپه انقدر بهم ریختس که اصن نمیتونی راه بری دوما یه چراغ نداره حداقل اتاق خودت روشن باشه سوما بدون پدر و مادرت چه حوری از پس خودت بر میایی ؟ بلدی غذا درست کنی ؟ مگی : هوم خب باشه پس میام ولی وایسا چند دست لباس بردارم و وسایلمو جمع کنم . باشه ولی زود باش هر لخظه ممکنه سقف بریزه تو سرمون . چند دقیقه بعد مگی چند دست لباس و چند تا وسایل دیگه برداشت همرو ریختیم تو ماشین و سریعا از خونه دور شدیم و رفتیم خونه خودمون . رسیدیم مگی رو سریع بردمش به اتاق خودم که هم وسایلش رو بزاره هم حرف بزنیم . اول محکم بغلش کردم و گفتم دلم برات تنگ شده بود ولی اون با این وضعیتی که براشون پیش اومده گویا دلتنکی برای منو یادش رفته بود شونه هاشو از خودم یه زره دورش کردم دیدم داره گریه میکنه . گفتم : نکران نباش حتما خال مامان بابات خوبه حالا با اینکه میدونم دوس نداری راجبش حرف بزنی ولی باید بگی دقیقا این اتفاق کی و چه جوری افتاد . مگی نگاهش کف زمین بود و فقط داشت بی صدا اشک میریخت گذاشتم یه زره گریه کنه ولی ارومش کردم تا تمام اتقاقات رو توضیح بده . من: خب مکی حالا کمی بهتری ؟ میتونی توضیح بده که قضیه چیه و چی شده ؟
دست مگی رو گرفتم و گفتم : پاشو دختر یه هفتس غذا نخوردی رنگت پریده . مگی نشسته بود رو تخت و زانوهاشو بغل گرفته بود و هی برای بلند شدن مقاومت میکرد اما اخر سر به زور دستشو کشیدم و بلندش کردم . باهم رفتیم پایین سر میز شام مامانم و هانا بهش سلام کردن . به مامانم با ایما اشاره گفتم هیچی راجب این موضوع نگه و فقط غذارو بریزه قبلش بهش گفته بودم که میاد تا خونمون بمونه و ممکنه مدت زیادی پیش ما باشه حتی تا پایان تابستون . ما داشتیم شامو میخوردیم اما مکی اصلا لب به غذا نمیزد و فقط با غذاش بازی میکرد بهش هی میگفتم بخوره اما دستشو گذاشته بود زیر چونه اش و محل نمیداد تا اینکه مامانم برای راضی کردنش وارد عمل شد و موفق شد مگی رو مجبور به غذا خوردن بکنه . مگی تقریبا یه هفته هیچی جز اب نخورده بود و اگه ادامه مبداد ممکن بود خالش هیلی بد شه بالاخره با اصرار کمی غذا خورد اما دیدم بغضش گرفته اومدم دستمو بزارم پشتش که دیدم پاشد دویید رفت تو اتاق و همه ظرف غذاش مونده بود . به مامانم کمک کردم میزو جمع کنیم بعد خیلی اروم رفتم تو اتاقم دیدم مگی مث یه بچه گربه در حالی شصتش تو دهنشه زانوهاشو بغل کرده و رو تخت خوابش برده از خیسی پارچه رو تختم معلوم بود که گریه کرده منم کاری بهش نداشتم پتومو کشیدم روش و برای خودم رو زمین جا انداختم و خوابیدم
صبح هم زودتر از مگی بیدار شدم بیدارش نکردم و به مرتب کردن وسایلش پرداختم داشتم کمی وسایل رو مرتب میکردم که دیدم یه چیزی تق خورد به پنجره برگشتم دیدم دوتا حغد با نامه اومدن از نژاد جغد ها فهمیدم نامه از طرف انتونی و لینوراست نامه هارو باز کردم و دیدم برای مگی نوشتنش و کل نامه درباره این بود که همچی خوب میشه و اینا اما لینورا یه چیزی هم تهش اظافه کرده بود . نوشته بودفقط بگو کجایی خودمو برسونم پیشت اگه میخوای باهم خرف بزنیم و اینکه من یه اطلاعاتی شاید داشته باشم که به دردت بخوره . اولش با خودم فک کردم شاید لینورا چون ازون خانوادش به خواد اسیب بزنه اما بعد یاد تمام کمکاش تو دوران تخصیلمون شدم پس براش نوشتم که مگی خونه ماعه و بیاد پیش ما و با همون حغد خودش براش فرستادم برای انتونی هم نامه تشکر بابت نگرانیش نوشتم و بهش گفتم که جاش خوبه و پیش ماعه ولی اگه اطلاعاتی داره میتونه کمکمون کنه اینارو فرستادم رفت که دیدم مگی داره تو خواب حرف میزنه : نه نه نههههه .. بعد با یه جیغ با صدای کم از خواب پرید و حیرون و نفس زنان به اطراف رفتم پیشش دستشو گرفتم و ارومش کردم و بهش گفتم : نترس چیزی نیست فقط خواب دیدی همچی ارومه لازم نیست نکران باشی . گفت : اون ..اون .. داشت مامان بابامو .. مر..مرگخ..مرگخوار میکرد 😟گفتم : نترس چیزی نیست اون فقط یه خوابه. مگی : نه اگه واقعی باشه چی ؟ خلاصه ارومش کردم رفتم و براش یه لیوان اب اوردم و دیدم هنو اعضای خونه خوابن ... چند روزی گذشت و کابوس های اینشکلی مگی ادامه داشت و هر دفعه یه چیزی میدید تا اینکه از طرف لینورا یه نامه دریافت کردیم . نامه رو خوندم و دیدم یه اطلاعاتی از وضعیت مامان باباعه مگی داده و گفته الان حالشون خوب نیست ولی سالمن و ممکنه ولدمورت در نهایت اونارو محبور کنه که مرگخوار بشن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدیو چرا نمیدیییی
سلام عزیزم چه طوری ؟ دوتا پارت بعدیو گزاشتم ولی تو دسته هری پاتر نیست گزاشتمش تو قسمت داستان
از این به بعد اونطرف میزارم چون بعضی ناظرا اذیت میکنن گیر میدن .
هر وقت ، وقت کردی یه سر بزن به داستانم😊
واییی زودتر خبر میداددییییی
بلاخره اومددددد
عالی مثل همیشه:)💚💚💚💚💚
عالی بود
مرسی عزیزم
مامان باباش نمیرننننن
نه نمیمیرن 😂
عالییییی اومددددد
وایی مرسی عزیزم
😘
بلاخرهههههه
اره بالاخره اومد 😁
یسسسسس