داستان کوتاهِ کوتاهِ کوتاه.
کوچه را پیچیدم؛باران ،دیوار های کاهگل قدیمی را قیمتی کرده بود. از دور به من نزدیک شد.اشتباه کردم ؟ خودِ خودش بود.اینجا چه میکرد؟
سر جایم خشکم زد. باران روی شالم می ریخت و رنگ آن را تیره می کرد. سعی کردم بدون دستپاچگی کلید را از کیف خیس شدهام بیرون بکشم. اما نمی شد، دستپاچه تر از آنی بودم که بشود کنترلش کرد. به خاطر دیدن او عصبی بودم؛شاید هم هیجان زده. زمزمه کردم: تورا به خدا قسم همین چند ثانیه قبل از خانه رفتن گریه نکن . خیر سرت از او متنفر هستی . عجب دروغی! او چندین بار گول همین دروغ خورده بود .
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
38 لایک
اول!
عالی 🌹
مرسی
🙏🏻🌹
خیلی زیبا بود😦💕
مرسیی
زیبایی میبینم🌚✨
مرسی
چقدر فوقالعاده
مرسی×۳
خیلی خوب بودشش وای 😭😭
مرسی💘
خیلی قشنگ بودددد:)
خیلی قشنگ بودد😭💕
مرسیی دیپ