
انچه گذشت : وارد قطار شدیم با سه تا دوست یعنی متیو و انتونی و رز اشنا شدیم بعد یه دختره با موهای قهوه ای رنگ اومد و ودنبال وزغی میگشت اما متوجه شد که ما ندیدیم پس رفت (ناظر جون لطفا رد نکن)
دختره که رفت متیو گفت : چه قدر بامزه بود با اون موهاش😂چند وقته موهاشو شونه نکرده؟😂همه با تعجب بهش نکاه میکردیم که من سکوت جمع و خنده متیو رو شکستم گفتم :بس کنید متیو اصن کار خوبی نیست مسخرع کردن بقیه ! اونم ساکت شد و خندش بند اومد .. «دو ساعت بعد» .. ما داشتیم راجب واکنشمون وقتی نامرو دیدیم و چیکار کردیم و اینا حرف میزدیم که مسئول قطار از پشت بلند گو گفت : دانش اموزان و مسافران محترم شما به هاگوارتز رسیدید لطفا از جایتان تکان نخورید تا قطار کاملا بایستد . بعدش قطار خیلی سریع وایساد جوری که پرت شدیم جلو ولی بعد خودمون رو جم و جور کردیم و وسایل رو بزداشتیم و پیاده شدیم موقع از قطار چیز خاص و عجیبی ندیدیم اما ماجراهای عجیب و جادویی ما از همان روز و همان ساعت اغاز شددددد....
خیلی عادی بدون دیدن چیز عجیبی داشتیم از قطار پیاده میشدیم که ... یه مرد بزرگ و چاق با ریش و موهای بلند جلوی ما وایساد و با مهربونی گفت : سلام مجدد به دانش اموزان و خوش امد گویی به سال اولیا من روبیوس هاگرید هستم نگهبان هاگوارتز و مسئول بردن سال اولی ها به وسیله قایق ها به هاگوارتز ، سال اولی ها لطفا با من از این طرف بیایید . من و مگی و رز و متیو و انتونی و چندین بچه سال اولیه دیگه به دنبالش راه افتادیم . وقتی از محوطه ایستکاه خارج شدیم متوجه شدیم شب شده چون در طول مسیر همش داشتیم حرف میزدیم و حواسمان به بیرون نبود ، رسیدیم به قایق ها و سوارشان شدیم هاگرید قایق هارو راهنمایی میکرد و مارو به سمت هاگوارتز میبرد هر چه قدر جلو تر میرفتیم ساختمانی از پشت کوه ها خودشو بیشتر نمایان میکرد وقتی کاملا معلوم شده بود هاگرید گفت : بچه ها این هاگوارتزه ، خونه دوم شما . شما قراره خفت سال دائم البته به غیر از تعطیلات کریسمس و تابستون اینجا بمونید و جاذو یاد بگیرید . همین طور داشتیم میرفتیم اونم راجب تاریخچه و بنیانگذارنش و مدیر و معاونش رو اینا توضیح میداد چند دیقه گذشت و ما جلوی در ورودی محوطه رسیده بودیم
از قایق ها پیاده شدیم و از در وارد شدیم بعد از گزروندن راهرو های حیرت انکیز با سقف های بلند به سرسرای بزرگ رسیدیم همه وارد شدیم سال بالایی ها رفتن نشستن رو میزها ولی ما سال اولی ها رفتیم جلوی پروفسور ها وایسادیم یکی از اونها که یه پیرزنی با لباس سبز رنگ بود و کلاه بلندی به سر داشت اومد جلو و گفت: من پروفسور مک گوناگال هستم معلم درس تغییر شکل و معاون مدرسه اما قبل از هر چیز باید گروه بندی شوید یعنی به چهار گروه اسلایترین و هافلپاف و گریفیندور و رینوکلا دسته بندی میشوید ،خب اسم هر کسی رو که خوندم بیاد و بشینه رو صندلی تا کلاه ذهنشو ببینه و بر اساس اون گروه بندی بشوید . چیز عجیبی که دیدیم این بود که یه کلاه سخنگو مارا گروه بندی میکند پروفسور مک گوناگال اسم چند نفر رو خوند و بعدش گفت : مگی اسمیت . مگی رفت بالا روی صندلی نشست و کلاه گفت خب تو هم به درد گریفندور میخوری هم به درد هافلپاف اما بعید میدونم شجاعتت بر مهربونیت غلبه کنه که بری گریفندور پس ... هافلپاففف. هافلپافی ها دست زدن و مگی رفت کنارشون بعد از چند نفر گفت متیو لوئیس(فامیلی به ذهنم نرسید اسم بازیگر نویل رو گذاشتم😂)رفت نشست کلاهخب تو هم بین ریونکلا و گریفندور ... اما دلسوز بودنت زیاده اممم نمیدونم شاید اسلایترین بهتر باشه ... پس ... هافلپاففف . هافلپافی ها دست زدن و متیو رفت پیششون نشست بعد از چند نفر : دراکو مالفوی . کلاه فورا گفت : اسلایترین با یه لبخند و قبافه ای داد میزد تو رو هم میببنم رفت نشست. بعد کرب و گویل و هری و رون و نویل و هرمیون و چند نفر : هلن مک کروری . با استرس که یعنی کجا ممکنه بی افتم رفتم نشستم رو صندلی کلاه گفت : گفت :
مهربونی و دلسوزی بیش از حدی داری پس قطعا هافل...بله بله بدون شک هافلپاففففف. من خوش حال از اینکه با مگی هم گروهم و تو اسلایترین نیستم بعدش انتونی و رز هم اومدن تو گروه ما . برگشتم یه نگاهی به اسلایترین انداختم تا بببنم میتونم ضایع شدنش رو بفهمم یا نه وقتی برگشتم با قیافه خنده داری ازش مواجه شدم که مخلوطی از تعجب و نفرت بود . خندم گرفت پس سرمو برگردوندم که نبینه میخندم . اروم به مگی گفتم: با اینکه ازش بدم میاد اما قیافشو نگاه چه خنده دارع. گفت : کیو میگی ؟ از کی بدت میاد ؟ گفتم : مگه نگفتم داستانشو هنو ؟ مکی و رز و انتونی و متیو باهم : نه هنو هیچی نگفتی ! گفتم عه باشه میگم ... داشتیم حرف میزدیم که پرو فسور دامبلدور اومد و گفت : خب حالا که سال اولی ها هم گروه بندی شدن من میخوام چند تا نکته راحب اینجا بهتون بگم اما قبل از هرچیز ورود یال اولیا و ورود مجدد بقبه رو خوش امد میگم من پروفسور دامبلدور مدیر مدریه هستم خب قوانین که باید رعایت شوند اول و مهم ترین اینکه ورود سال اولی ها به جنگل ممنوعه ، ممنوع است خب دومیش اینه که برای رفتن به خوابگاهاتون باید با ارشدتون برید اونجا سوم اینکه جادو بیرون از مدرسه زیر سن قانونی یعنی تا وقتی که اینجا درس میخوانید ممنوعه ... و یه چند تا نکته دیگه گفت راجب کلاس ها و اینا بعدش گفت :خب حالا که با قوانین و نکات اشنا شدین بهتره جشن ورود رو اغاز کنیم . یه بشکن زد و کلی غذای رنکارنگ روی میز ظاهر شد
من اولش ترسیدم اخه به غذایی که با جادو درست شده باشه اعتماد نداشتم اما وقتی مگی و انتونی شروع کردن منم مطممئن شدم که خطری نداره پس شروع کردم به خوردن بعد از یه شام حسابی تو این فاصله که بقیه غذاسونو تموم کنن یه نکاه به محیط سرسرا کردم دیدم کل روشنایی اونجا توسط یه عالمه شمع که از سقف با جادو اویزون شدن روشنه تعجب کردم و با خودم گفتم :این شمعا اب نمیشن ؟ اینجوری که همه جا پر میشه از پارافین شمع .مگی که داشت میخورد گفت: هلن نگران نباش شمعا چیزیشون نمیشه اونا جادویین یادت رفته؟گفتم : او چه جالب . صبر کردم تا بقیه غذاشون تموم شه و بریم که انتونی گفت : راستی مگی الان تا با هم جمعیم بگو قصیه اون اصیل مغروری که ازش بدت میاد چیه ؟ خیلی اروم در حدی که فقط جمع پنج نفره خودمون بشنوه گفتم: اها خب ، قضیه ازین قراره که من رفته بودم کوچه. دیاگون برای خرید یه پسره که از قضا همون دراکوعه وارد مغازه شد اومد با من دست دوستی بده اما فهمید اصیل نیستم کلا از من بدش اومد منم ازش بدم میاد اگه ببینم شماها مخصوصا تو مگی باهاش خیلی مهربون و خوب رفتار کنید که دیگه منو نمیشناسید اخه الان اون دشمن منه و اصلا دوس ندارم دوستام با دشمنم خوب باشن . انتونی با تعجب گفت : دراکو ؟ اون که پسر بدی نیست فقط به خاطر پدر و مادرش مجبوره اینطوری باشه اون دوست بچگی های من بوده هر چند که الان به خاطر روابط خانوادمون زیاد ندیدمش تا امروز اچن خیلی کناه داره لطفا هرچه سربعتر دیدت رو نسبت بهش عوض کن چون واقعا این کارش به خاطر تربیت والدینش مخصوصا پدرشه . گفتم : به من چه که رفتارش برای چیه خوب حد اقل میتونست بهتر برخورد کنه نه اونجوری . انتونی : مگه چه جوری رفتار کرده ؟ چی گفته ؟ من : هیچی اما همین که فهمید دورگه ام گفتم نمیخوام باهات دوس باشم همین . انتونی : همین ؟ یعنی فقط همین ؟😂
نکنه انتظار داشتی با اون وضعی که تربیت شده بیاد بگه ببخشید خانم هلن من در شان دوستی با شما نیستم؟ یا بیاد بکه شما لیاقت دوستی با من را ندارید خانم هلن ؟ 😂من : نخند انتونی من جدی ام😐انتونی : اوکی اصن هر جور راحتی ولی حتی منم تو تربیتی که بهم گفته میشد با دورگه ها خوب نباش همینجوری بزرگ میشدم رفتار دست خود ادم نیست که بر میگرده به تربیت پدر و مادرش لطفا ببخشش اون خودش پسر بدی نیست. من : با این که میدونم داری راضیم میکنی ولی اوکی سعییی میکنم نظرم رو عوض کنم البته اگه بشه چون بعید میدونم با اون رفتار اولش کلا دیدم رو نسبت به خودش به هم ریخت اما اوکی . ارشد گروه : خب بچه ها له نطر میرسه شامتون رو تموم کردید بیایید راهنماییتون کنم به اتاق ها ... سال بالایی ها که میدونن اتاق هایشان کجاست اما سال اولی ها دنبال من بیایید ... خب بچه ها ببینید این راه پله شمارو میرسونه به اتاق هابتان از همین مسیر بروید و بعد بپیچید دست راست رمز رو بزنید و وارد اتاق شوید برای چند بار اول دنبال من بیایید ... خب رسیدیم رمز اینه ضربه زدن به در با این ریتم .تق. تق. تق تق تق بفرمایید وارد اتاق شدید . من و مگی و رز وارد اتاق دخترا و انتونی متیو وارد اتاق پسر ها شدن انقدر از مسیر و پر ماحرا بودن روز خیته بودم که منی که تو محیط جدید خوابم نمیبره فورا خوابم برد ....
خب کیوتا 🌟🦋پارت پنج هم تموم شد امیدوارم از این پارت هم خوشتون بیاد لایک و کامنت هم فراموش نشه (ناظر جون ..لطفا رد نکن)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
#پارت_بعد
عالیییی بود💖
عالییییی
فرصتت
،🪅🍉
عالی و جالب فرصت؟