شروع دوباره پارت ۱۵

(لوکا)p15 فقط از ترس آسیب دیدنش آروم آروم میرفتم عقب تو همون فاصله دستاشو بست تا دست خودش آزاد باشه.  فقط حواسم به اشکای مرینت بود که دونه دونه روی زمین می افتاد.از این بیشتر ناراحت بودم که هیچ  کاری از دستم بر نمی اومد نه سِلاهی برای مواجه شدن با اون نه وسیله ای برای ارتباط با بقیه. کاملا مغزم از کار افتاده بود و هیچ فکری به ذهنم نمیرسید تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود:

لوکا:از کی دستور میگیری؟ مرد غریبه:چرا باید به تو بگم؟ لوکا:ده برابر اون پولی بهت داده بهت پول میدم فقط بزار بره. مرد غریبه:معلومه دوس.ش داری! لوکا:آره،آره دوس.ش دارم،خیلی زیاد. مرد غریبه:چی داری که بابتش بدی؟ لوکا:هرچی بخوایی بهت میدم فقط بزار بره؛ مرینت:لوکا برو جونت و بخاطر من توی خطر ننداز. مرد غریبه:خب چی داری؟ لوکا:هرچی بخوایی!

مرد غریبه:من که چیزی نمیخوام ولی رئیسم بد کینه ای از این دختر داره. لوکا:چه کینه ای؟ مرد غریبه:نمیدونم ولی قدیمیه. لوکا:تو گفتی رئیست گفته پاشو از زندگی یه خوانواده بیرون بکشه منظورش چی بود؟ مرد غریبه:منظورش خوانواده خودش بود این دختر برای خوانوادش بد دردسریه. مرینت:مگه این خوانواده کیَن که من براشون دردسرم؟ مرد غریبه:فقط چون هیچ کدومتون زنده نمیمونید بهتون میگم. لوکا:چی؟تو میخوایی اونو بکشی؟ مرد غریبه:نه تنها اون بلکه تو چون بی هوا خودتو انداختی توی مسائلی که بهت ربطی نداشت پس میمیری.

اون خوانواده متعلق به گابریل  آگرستِ. لوکا:گ‌گابریل؟ مرینت:من با گابریل چه کار کردم که داره این بلا رو سرم میاره؟ مرد غریبه:اینو دیگه از خودش بپرس.راه بیوفت! لوکا:نه خواهش میکنم! مرد غریبه:مگه نگفتم عقب وایسا؟ اون که باهاش کاری نداره فقط یه نصیحت کوچیک براش داره و بعد آزاد میشه. لوکا:منظورت از آزاد یعنی که از زندگی آزاد میشه مگه نه؟ مرد غریبه:معلومه آدم باهوشی هستی پسر. پس از عقلت استفاده کن و به حرف دوستت گوش بده و برو.....