شروع دوباره پارت ۱۴

(لوکا)p14 توی راه دیدم که با یکی داره راه میره و محکم دستش و گرفته تعجب کردم یکم که تعقیبش کردم دیدم داره سعی میکنه که بره ولی اون نمیزاره. با صدای بلند صداش کردم و اون وایساد تا بتونه فرار کنه ولی اون مرد جوری دستش و کشید که با صورت افتاد روی زمین تا خواست بره سمتش با صدای خیلی بلند صدام کرد: مرینت:لوکاااااااااااا

(مرینت) تا خواستم از جام بلند بشم با لگد زد به پهلوم.از درد نفسم بالا نمیومد و تو خودم میپیچیدم خواستم و درد و فراموش کنم تا فرار کنم ولی از یقهء لباسم منو کشید و داشت با خودش میبرد. (لوکا) معلوم بود که ضربه محکمی به پهلوش زده با همه سرعتم رفتم سمتش که دیدم یقه لباشس و گرفت و کشید فقط یه جور میتونستم کمکش کنم: لوکا:مرینت!باید تبدیل بشی؛ با صدای گشرفته و بدون نفس گفت:

مرینت:نمی تونم!نمی تونم! مرد غریبه:معلومه که نمی تونی دختره احمق مرینت:بزار برم،ولم کن! مرد غریبه:بزارم بری؟تِهه،تازه اومدی لوکا:ولش کن بره! (لوکا) واقعا آدم بی احساسی بود چاقو شو گذاشت زیر گلوی مرینت و با صدای نسبتا بلندی گفت:

مرد غریبه:اگه یه قدم بیای جلو مثل آب خوردن میکشمش برو عقب! لوکا:باشه!باشه میرم عقب ولش کن. مرینت:لوکا از این جا برو،خواهش میکنم! مرد غریبه:معلومه خیلی دوس.ش داری خانوم خانوما لوکا:گفتم راحتش بزار!

(لوکا) نمی دونستم باید چه کار کنم تا خواستم به پلیس زنگ بزنم صدای جیغ مرینت تو گوشم پیچید کلا گوشیمو پرت کردم سمتشون دست ها مو بردم بالا و گفتم: لوکا:خواهش میکنم بهش آسیبی نزن؛خواهش میکنم! مرد غریبه:اگه میخوایی بیشتر از این آسیب نبینه از اینجا برو (لوکا) نفهمیدم منظورش از بیشتر از این چی بود تا دیدم که یه قطره خون از گلوی مرینت اومد پایین انگار همه دنیارو روی سرم خراب کردن فقط از ترس آسیب دیدنش آروم آروم میرفتم عقب....