
این احتمالا آخرین داستانمه

زندگی هیونجین از سه شنبه ۲۰ دسامبر ۲۰۱۹ تغییر کرد. شب همان روز مشتری جدیدی به مغازه (کلبه چوبی) هیونجین رفت. همان مغازه ای که با فروشگاه های بزرگ سئول که در مجاورت مغازه کوچکش بودند، تضاد جالبی داشت. مشخصات مشتری جدیدش این بود: موهای نقره ای رنگ، دستانی کوچک و کک و مک هایی که روی تیغه بینی و صورتش پخش شده بودند. البته این چیزی بود که در دفتر خاطراتش نوشته بود.

زنگوله در به صدا درآمد و پسرکی وارد مغازه شد. هیونجین تا صدای زنگوله را شنید، از کارگاه نجاری اش که به مغازه چسبیده بود بیرون آمد و تعظیم کوچکی کرد: خوش اومدید. پسرک هم تعظیم کرد: سلام! مغازه زیبایی دارین.. هیونجین میخواست بگوید: به زیبایی تو نیست، اما پسرک پرسید: ببخشید شما سفارش هم میگیرین؟ _بله.. حتما. بعد دفتر بزرگ قهوه ای اش را از کشوی میز بیرون آورد و ورق زد: اسمتون؟ + من فلیکس هستم، لی یونگبوک فلیکس _آ.. ها لطفا شماره تماستون رو هم بنویسید.. و دفتر را به سمت او چرخاند. فلیکس شماره اش را هم نوشت و گفت: یه اسباب بازی میخوام شبیه این طرحی که کشیدم..

بعد کاوری از کوله اش بیرون آورد و کاغذی به هیونجین نشان داد. فلیکس دید هیونجین مات و مبهوت به طرحی که توسط دستان کوچکش طراحی شده بود خیره شده. _این.. این خیلی قشنگه.. +واقعا؟ ممنونم.. و تعظیم کوچکی کرد و لبخند بزرگی زد. هیونجین که تازه از شوک درآمده بود، با دیدن چشمهای فلیکس که زمانیکه میخندید هلالی میشد، به موقعیت قبلی اش برگشت. طرح فلیکس با مداد طراحی کشیده شده بود. یک کشتی بزرگ با بادبان های انبوه. روی بدنه اش اسم (I.N) نوشته شده بود.هیونجین جلوی کنجکاوی اش را نگرفت و پرسید: آی ان؟ +آها بله.. من یه دوست صمیمی دارم که دوسال ازم کوچیکتره و آخر هفته تولدشه. اسمش جونگینه و آی ان دوحرف آخر اسمشه. اون خیلی به دریا و هرچیزی که مربوط به اونه علاقه خاصی داره. بنابراین این کشتی قراره کادو تولدش باشه

هیونجین سر تکان داد: آها خیلی خوبه.. من میتونم درستش کنم.. مشکلی نیست. فلیکس تشکر کرد و رفت آخر هفته، چهارشنبه هیونجین به فلیکس زنگ زد: سلام خوبین؟ سفارشتون حاضره +واقعا ممنونم، فکر نمیکردم اینقدر زود آماده بشه _خواهش میکنم، امروز میتونین بیاین تحویل بگیرین؟ +بله بله، حدود نیم ساعت دیگه من اونجا هستم. هیونجین تشکر کرد و تماس را به پایان رساند. فلیکس وقتی به کلبه رسید و سفارشش را که داخل یک جعبه بود تحویل گرفت، پاکت خاکستری را به او داد. هیونجین آن پاکت را گرفت: این چیه؟

+پاکت دعوتنامه برای تولد جونگینی، به عنوان مهمون افتخاری من چشمان هیونجین چهارتا شد: اما من که آشنایی زیادی با شما و دوستاتون ندارم.. چجوری میتونم بیام؟ فلیکس لبخند سانشاینش را تحویل هیونجین داد: خب آشنا میشین، ما میتونیم دوستای خوبی باشیم. هیونجین وقتی لبخند دلنشین اورا دید، چیزی نگفت. پاکت را گرفت و تشکر کرد. پنج شنبه هیونجین به آدرسی که داخل پاکت بود رفت. خانه، نمای چوبی، تراس بزرگ و گلدان های زیبایی داشت که در تراس چیده شده بودند. پیچک ها از تراس آویزان بودند و زیبایی خانه را چندبرابر میکردند. هیونجین زنگ خانه را زد. فلیکس در را باز کرد و هیونجین وارد شد

۲۸ ژانویه ۲۰۲۴: فلیکس پنکیک هارا داخل بشقاب روی هم چید. توت فرنگی هایی را که از بسته بیرون آورده بود، تزئین کرد و کنار پنکیک ها گذاشت. بشقاب پنکیک در یک دستش و بشقاب موچی در دست دیگرش. هنوز پیش بند کرم رنگش را بیرون نیاورده بود. هیونجین از گاراژ به داخل خانه آمد. فلیکس پرسید: هیون؟ گاراژ آماده شد؟ هیونجین با لبخند گفت: بله. آماده شد که تو نقاشی هاتو بفروشی و منم وسایل چوبیمو.. همکاری خوبی میشه نه؟ فلیکس پنکیکی را در دهان هیونجین گذاشت: آره عالیه. میدونی؟ یاد اولین دیدارمون افتادم و خندید. هیونجین هم همینطور: درسته.. تو اون شب زندگی منو تغییر دادی عزیزم. تو اون شب بهم فهموندی دوتا ماه وجود داره، یکیش داخل کهکشانه و یکیش داخل کهکشان قلب من!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت ؟
چه قلمی داری :))))))
قلمت از طلاست
واو مرسیی
منظورت چیه که داستانات انقدر قشنگن؟
واقعا؟ ذوققققققققق
اره اره
عرررررر بازم که دیر رسیدم من🥺🥺
نگاش کن... این کلمات از کجا نشئات میگیرن یاسییی؟؟ خیلی خیلی قشنگه...
واقعا ممنونم و خوشحالم که دست به تب. ر نشدم به خاطر سد اند بودن... بلاخره یه پایان شاد از تو نصیبمون شد🤣😃
چانگ بین وقتی اینو ببینه:همسری... این چی میگه؟؟؟
اشکال ندارههه🤍
از ذهن زیبای مانند حیح. ممنوننن
حیحیی تبر؟ گوناه دارمم.
😂😂
واییی چانگبیننن
@ɴɪʟᴇ ᴍᴏᴏɴ
خودت و وایبت 🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
______
نخیرم تو تا ابد🛐🛐🛐🛐🛐…
تو و داستانات🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
خودت و وایبت 🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
عالییییی 🤧🛐🛐🛐🛐🛐🛐
مرسییییی
براچی آخرییی😭
خیلی قشنگن داستانااتاتت
هققق شاید اخریش باشه مطمن نیستم
ممنوننن تو هم خیلی مهربونییی
وای وای دوباره این داستانای توووو
حیحی
وای خدا خیلی قشنگه داستاناتتتتتتت چرا دیگه ننویسیییییی نههههه؛-؛
مرسیییییی... شاید ننویسم دیگه... هنوز مشخص نییییسسستتت
مینیویسی باشه؟؛-؛