
پارت سوم لطفا اگه داستانم خوب بود به دیگران هم معرفی کنید.
(اون جایی بودیم که تلگ خیلی خسته بود و...) خندیدم و برگشتم خونه. آروم رفتم اتاق آدرین، هنوز نیومده بود گفتم: پیشی کوچولو هنوز نیومده! 😂 تلگ: هی حواست باشه لو ندی کی هستی تا زمانی که بهت بگم. بالاخره جای پنیر های کممبر رو پیدا کردم. من : اه 🤢 ادرین چجوری می تونه این پنیر های بوگندو رو تو اتاقش تحمل کنه !تلگ: همش به خاطره پلگه 😅😅
تلگ داشت کممبر می خورد که یهو پلگ اومد تو اتاق ! 😓😨😨 داد زد : هیی پنیر های من دزد کوچو... که سریع گرفتمش و دهنش رو بستم. من: هیشششش منم لئوپارد خنگه! ادرین داشت می اومد تو اتاق. من سریع کوامی ها رو تو جیب لباسم قایم کردم. ادرین : اوه سلام تو چرا اینجایی؟ اون صدای چی بود؟ من : هههه هیچی هیچی ، شاید از بیرون بوده. که...
تلگ از تو جیبم اومد بیرون و رو به روی ادرین وایستاد 🤦♀️🤦♀️! ادرین وانمود کرد که نمی دونه تلگ چیه و خودش کشید عقب. تلگ : گربه ی احمق ! من کوامی اما هستم و اما هم لیدی لئوپارد!! من : 😱😱. هی تلگ چرا گفتی ! تلگ: تو هویت اونو می دونستی. در ضمن تو باید به اون و لیدی باگ بگی کی هستی ! من : اما تو گفتی زمانش رو بهم می گی تلگ: خب یهویی شد دیگه ای بابا 😒😒
ادرین منو کشید عقب و گفت : هی راستی کوامی من کجاست؟ پلگ از تو جیبم اومد بیرون و جیغ زد من اینجااام. چرخید و تلگ رو دید. رفت سمتش و داد زد : دزدددددد ! من تلگ رو کشیدم عقب و ادرین پلگ رو. من : فکر نمی کردم اینقدر روی پنیر هات حساس باشی !!! پلگ : تو که نمی دونی اون دختر چقدر گشنس. یک خواهر شکموووو.
اینو که گفت منو ادرین و تلگ خندیدیم. من : تو که از اون شکمو تری 😂😂 حس کردم یکی داره میاد سمت اتاق. گفتم : ادرین کوامیتو قایم کن. ناتالی اومد داخل و گفت : خانم اما مادرتون دم در هستن. دویدم دم در فکر کردم مامانم اومده تا منو ببره خونه. اما وقتی داستان رو تعریف کرد فهمیدم که خواهر کوچیک ۸ سالم امیلی رو آورده تا پیش من باشه. ☹☹ (پدر مادر اما خلبان هستن و خیلی خیلی کم خونه میان)
ازش خداحافظی کردم و رفتم اتاق ادرین و اونو بهش معرفی کردم. امیلی رو به کامپیوتر ادرین کرد و گفت : اون کیه؟ ادرین : اون مادرمه امیلی، هم اسمه توعه. خواهرم : نازه، شبیه توعه. ادرین : ممنون امیلی.😊😊 روز بعد... ساعت ۶ صبح ادرین رو بالای تختم دیدم که میگه : بیا خواهرت بیدار شده...
من: واااای دوباره نه از روی تخت بلند شدم و با امیلی برای خوردن صبحانه رفتیم وقتی دور میز نشستیم، امیلی گفت : هی ادرین چرا پدر و مادرت نم... که با ارنج زدم تو پهلوش و آروم گفتم : نباید همچین سوالی رو از اون بپرسی. امیلی گفت باشه. ۱ ساعت کامل من سعی کردم تا امیلی رو راضی کنم که نمی تونه به دبیرستان بیاد و آخرش قبول کرد اما مشکوک بود...
وقتی از ماشین پیاده شدیم و وارد مدرسه شدیم یهو شنیدم که چیزی مثل دوچرخه محکم خورد زمین! آخخخخخ 😖😖
پایان پارت سوم
خب این از پارت سوم پارت چهارم رو هم می نویسم و اگر خوشتون اومد منو دنبال کنید، این داستان رو لایک کنید و به دوستانتون هم معرفی کنید 😉😉😉😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی عالی
واقعا عالیه (♡ω♡ ) ~♪(◍•ᴗ•◍)❤(◍•ᴗ•◍)❤(◍•ᴗ•◍)❤(◍•ᴗ•◍)❤(◍•ᴗ•◍)❤(◍•ᴗ•◍)❤(◍•ᴗ•◍)❤
خوب بود
اسم کوآمی آدرین تلگ نیست،پلگه✋✋🤣🤣🤣
باید پارت یک و دو رو هم بخونی
تلگ کوامی جدیده