
سلام مجدد بریم ببینیم چی شد😨😨
《1》از دید روح وینا◀️داشتم موفق میشدم،خیلی سرسخت بود....با اسلحه اش زد به سمتم که جاخالی دادم....سایه مات و مبهوت به من خیره شده بود...گفتم(هوی...سایه....تکون بخور)به خودش اومد (هان....آهان....باشه)و بهش حمله ور شد.....چند لحظه عقب ایستادم و با ذهنم به مارگریت یه پیام رسوندم(به ذهنش حمله کن،ضعیف کردن ایمنی ذهنش با من)و بعد رفتم تو کار....گفتم(وای....تو واقعا فکر کردی زخمی کردنم کمک میکنه؟؟؟)(توام فکر کردی چشمات منو میترسونن 😡😡)(اره...معلومه.....وگرنه این همه عرق نمیکردی...)(دختره دیوونه،این قدرت فراتر از توان توست،از پا دَرِت میاره)(!!!!من؟؟؟؟من مالکشم،کنترل کردنشم دارم یاد میگیرم)پرید عقب و گفت(نمیتونی بهش غلبه کنی...نابودت میکنه)از حالت گارد خارج شدم(صبر کن....اصلا چرا برات اهمیت داری⁉️⁉️⁉️)یه هو انگار شوکه شد...ادامه دادم(ببینم میشناسمت؟؟؟)رفت عقب...خواست فرار کنه....گفتم(هی⁉️⁉️⁉️)که بیهوش شد.....مارگریت کارش رو کرد...
《2》قدم از قدم برنداشته، یکی دستمو گرفت،سایه بود(نمیتونی کلاهش رو از روی سرش برداری...مگر اینکه خودش بخواد....)(چرا نمیشه؟؟)(حقشون هست،همینطور که تو به عنوان یه فرزند حق داری مدرسه بری،اون حق داره تو به کلاهش دست نزنی)سر جام ایستادم(اهان...باشه)که مارگریت اومد و وارد صحنه شد(بچه ها🤩🤩ماموریت انجام شد🙌👍👍)مارگریت رفت سمت اون خانمه،سایه هم چند قدم رفت اونورتر.....که......برگشت و گفت(راستی وینا....هی😳😳....چی شد؟)گردنم داشت ازش خون میرفت....دستم روش بود.....مارگریت پرسید(هی....گردنت چیزی شده؟؟؟)سایه یه هو گفت(وای گردنش.....یادم رفت کلا)خنده ام گرفت به وضعیتی که توش هستم...خیلی خنده دار بود😂😂😂😂{چرا😐😐}رنگ چشام به حالت عادی برگشتن....
《3》سایه اومد سمتم(باید بریم پیش ماگنولیا)سرم رو تکون دادم،که یکی از پشت منو گرفت و کشوند عقب.....😶😶😶.....کلی انرژی از دست داده بودم.....واقعا بیحال بودم.....یارو اول بسم الله چاقو گذاشت رو زخمم،دردم گرفت، وقتی عمق زخمم رو دید خنده اش گرفت....به سایه نگاه کرد(هع😏نه بابا...کاربلدی هان)با سایه نبود،پس با کی بود....😶😶😶..... یه هو.......اون خانم بلند شد(هع😏پس چی؟؟؟)سایه متعجب پرسید(مارگریت.....مگه نگفتی برای چند ساعت بیهوش میشه.....)مارگریت که خودش متعجب بود گفت(چرا....قرار بود اینطور بشه😶😶😶)من هم که😟😟😟😟که یه هو چاقو رو محکمتر فشار داد،(آییی😖😖هی آروم باش)
《4》خانمه پرید جلو.....(خب😏فقط یه کار مونده....)که دستش رو آورد سمت سرم😶😶😶😶.....که از پشت زدن تو کمرش....خیلی خنده دار افتاد😂😂😂😂...سایه بود....خیلی سریع شده بود...نمیدونم😐😐😐....زد اون مرده رو هم پرت کرد پایین....یقه لباسم رو گرفت 😶😶😶بعد گفت(بدون چون و چرا...تنهایی زود میری پیش ماگنولیا.....فهمیدی...)قیافه من😧😧ادامه داد(نگران پشت سرتم نباش...فقط برو...نمیزاریم بیان دنبالت...)و من همچنان😧😧😧گفت(قصد نداری چیزی بگی؟؟؟)(هان.....یقه ام رو ول کن میرم)و بعد ولم کرد...چند لحظه گیج بودم و عقب عقب رفتم.....بعد سریع از اون جا فاصله گرفتم....داشتم سریع از روی پشت بومها و خونه ها می پریدم تا برسم به محل انتقال.....در حین دویدن بغز وحشتناکی گلوم رو میسوزوند....چرا🤔🤔🤔زده به سرم باز😒😒😒
《5》وارد دنیای فراجسمی شدم....و درحال ورود دیدم ماگنولیا جلوی در ورود ایستاده.....خیلی هم استرس داشت...خواستم سلام کنم....گردنم اذیت میکرد...نمیدونم دووم بیارم یه نه...تا همین الانم خیلی تاب آوردم.....از در گرفتم و گفتم(ماگنولیا)برگشت و منو دید....😰😰😰😰(وای وینا!!!!!)زانوم خم شد و افتادم....و......بیهوش
《6》چشام رو کم کم باز کردم....(آی...هی چی شد😶😶😶)صدای بابام رو شنیدم(وینا...وینا...بابایی خوبی😰😰😰)چشام اول تار میدید.....ولی به مرور خوب شد(اِ،سلام بابا...من چرا اینجام؟؟؟)(یادت نیست؟؟؟ رگ گردنت خون اومد....از شدت درد بیهوش شدی....یادته🤨🤨)چشام رو بستم....و بازشون کردم(آهان...آره.....فقط من چرا بیهوش شدم؟؟)دکترا اومدن بالا سرم وقتی دیدن به هوش اومدم،پدرم سریع پرسید(دکتر نگفتید گردنش چی شد که....)(آقای فیلیپ....لطفا بیرون منتظر باشید....)بابا یه نگاه به من انداخت(چرا؟)(باید با دخترتون صحبت کنم)چشمام لرزید...من که علت واقعیه این رگ رو میدونم ولی چی شده که میخوان با من تنها حرف بزنن😶😶😶
《7》بابا رفت بیرون.دکتر نشست رو صندلی(خب،دخترم اسمت ویناست درسته؟)(بله😶😶)(خیلی هم خوب)و شروع کرد به نوشتن...گفتم(آقای دکتر،چی شده😦😦)(چند تا سوال میپرسم، راستش رو بگو)(باشه😶😶)(بگو ببینم....تو رگ گردنت رو دستکاری کردی؟؟؟)(نه😐😐)(تو خونه وقتی تنهایی توهم میزنی؟)(از چه نوع؟؟)(صداهای عجیب،سایه یا این چیزا....)رفتم تو فکر...(من صدا میشنوم....صداهای گریه و زاری و.....)(گریه زاری مادرت؟؟)(آره )(با پدرت چه قدر وقت میگذرونی)(زیاد...)(ناراحت میشی اگه پدرت قصد ازدواج داشته باشه؟؟)(ازدواج؟.....نه.......چرا ناراحت.....😐😐شادی پدرم مهمه)(از ته قلبت؟؟؟)(معلومه....😐😐)(سوال آخر....خب....خسته ای؟؟)(بله؟؟؟)(مادرت نیست خسته ای؟؟)(اره...خیلی....ولی سرگرم شدم....پدرمم به زودی ازدواج میکنه و میدونم آروم میگیرم)(بله با خانم فلور درسته؟)(😶😶شما؟؟؟)(خب.....من یه مَردَم😊ابراز علاقه مردا رو میفهمم،معلومه خانم فلور رو خیلی دوست دارن)(😶😶بله،درسته🙂🙂)دکتر رفت بیرون
《8》با خودم گفتم(میدونستم🙂)به پنجره نگاه کردم(مامان🙂🥀🥀)که در اتاقم باز شد....نگاه کردم به در....😐😐😐.....(اِ...سلام میکسا....)(سلام..حالت چه طوره ؟)(آم....ممنون....تو چرا اومدی؟؟)گلها رو گذاشت توی گلدون...(نباید بیام یعنی؟؟)(نه...نه😵😵😵منظورم این نبود.....فقط توقع نداشتم تنها باشی😟😟🤒🤒🤒)اومد و نشست روی صندلی.....و یه کم نزدیک شد....(خب میبینی که تنهام)(اره😶😶)(خب همکلاسی....فکر کنم چند روز نتونی بیای مدرسه....راستی شماره نیلرام رو حفظی؟؟)(اره)(حالش خوب نبود خیلی نگرانته، بیا با گوشی من بهش زنگ بزن)(تو چقدر....)(چقدر چی؟؟😶😶)(شبیه سایه ای)⏺
《9》از دید میکسا◀️وینا ادامه داد(شبیه سایه ای)وای😐😐ای وای😱😱😱بدبخت شدم...خانه ویران شدم....خانه روحم ویران شد{باشه فهمیدیم😑😑}گفتم(سا..سایه کیه؟؟)(کی سایه😶😱😱....نه سایه کس نیست.....چیزه....)(منظورت اینه که مخفی کارم😁😁😄[وای برم بمیرم.....لو رفتم نه😭😭😭😭])(آ....آره آره......مخفی کاری😅😅[گند🤬🤬🤬بمیرم ایشالله چی گفتم🤦♀️🤦♀️🤦♀️])من و وینا یه کم با هم وقت گذروندیم و خندیدیم...که دکتر اومد تو اتاق....(خانم وینا....میتونید برید)تعجب کردم(مرخص شد؟؟؟)(بله🙂)خیلی عجیب بود که اینقدر زود مرخص بشه....وینا گفت(عجیبه )(آره )من رفتم تا لباسش رو عوض کنه....وقتی اومد بیرون از دیوار گرقت تا راه بره....تعمب کردم(وینا....چیزی شده؟)(نه😅سرگیجه است فقط🙃)رسیدیم بیرون که.....مامان😶😶😶اینجا؟؟؟؟؟
《10》بای بای🤩
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی تر از عالی زود تر بزار
😄😄