12 اسلاید پست توسط: ویلیــام؛ انتشار: 3 ماه پیش 62 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
#چپتر دوم: لونا
به آرامی شروع به قدم زدن کردم. آه! چقدر دلم برای محیط رنگی تنگ شده بود! به ساعت مچی خود نگاهی انداختم: [۰۵:۱۴]. چیزی نزدیک به یک ربع با آن دستگاه تایپ مشغول بودم. دستگاه تایپ... هنوز امیدی هست؟ باید باشد! من سالها درس نخوانده بودم که روز فارغالتحصیلی خود بمیرم! با این حال... آن دستگاه تایپ دقیقا چه بود؟ حالا که کلید را داشتم میتوانستم برگردم و کمی آن را بررسی کنم. سرم را برگرداندم تا نگاهی به دری که از آن خارج شده بودم بیاندازم. در کمال تعجب در غیب شده بود. این یعنی راه برگشتی نیست، درست است؟
به کف دست خود، و کلید نگاهی کردم. یک کلید برنز که مقداری بزرگتر از کف دست من بود. اگر قرار بود این کلید امید من باشد، پس چه بهتر که در مراقبت از آن دقت به خرج دهم. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی به لبانم آوردم. اصلا اینها دیگر مهم نبود! زیرا من همین الان هم در دنیای رنگی خودم بودم! به من شانس دوبارهای برای زندگی داده شده و اکنون برگشتن به شهر و خانه والدینم تنها کاری بود که میبایست انجام میدادم. برای اولین بار به محیط اطرافم نگاهی انداختم. چراغهای خیابانی زرد رنگ که روشنی بخش دنیای شب بودند، یک پیادهرو که معلوم نبود از کجا شروع و به کجا ختم میشود، درختان خشک شده و آسمان آبی رنگی که بالای سرم بر افراشته شده بود و مانند پتویی زمین را در بر گرفته بود. به سمت پیادهرو رفتم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد طرحهای دایرهای و موج شکلش بودند. دومین چیز، گربهای بود با چشمانی به رنگ روز و پوستی به رنگ شب. آن گربه مستقیما به سمت من آمد و خودش را با ناز و عشوه به پای من مالید.به آرامی بر زانوی خود نشستم و دستی به سر آن گربه کشیدم. با یک "میو"ی کشیده از من تشکر کرد. خندیدم، دریغ از آنکه بدانم این آخرین خنده من است.
تصمیم گرفتم پیادهرو را دنبال کنم. به نظر بیانتها میآمد. بعد از مدتی متوجه چیز عجیبی شدم. هر چه جلوتر میرفتم محیط اطرافم بیشتر رنگ خود را از دست میداد و تعداد درختان خشک شده بیشتر میشد. تقریبا نزدیک ساعت شش صبح بود و کلاغها از آن شاخه به این شاخه میرفتند و دنیا را با نغمه شوم خود به آشوب میکشیدند. برایم سوال بود. آیا من واقعا در دنیای خودم هستم؟ یا همه اینها فقط سرابی لحظهایست و وقتی به خود بیایم باز هم در مقابل دستگاه تایپ هستم؟ یا نکند که در حال خواب دیدن باشم؟ احتمال آخر را حذف کردم. این تجربه برای خواب بودن، زیادی واقعی بود.
آسمان به رنگ سفید در آمده بود و جهان من اکنون فارغ از رنگ شده بود. درختان سیاه پوشیده و آسمان رنگین صبح سفید بر تن خود کرده بود. باقی موجودات نیز بین سیاه و سفید بودند. پیادهرو تقریبا طوسی بود و چشمان آن گربه که قبل تر به زردی خورشید بودند اکنون رنگی روشن تر از خاکستری به خود گرفته بودند. دست از قدم زدن برداشتم و به سمت گربه که کمی عقب تر از من بود برگشتم. به سویش رفتم و در مقابلش زانو زدم. دوباره دستم را بر سرش گذاشتم و آن گوشهای مثلثی شکلش را نوازش کردم. "تو واقعا میخواهی پیش من باشی نه؟" میو. فکر کنم جوابش بله بود. "خیلی خب. پس باید برات اسم انتخاب کنم. بگذار فکر کنم..." دوباره به او نگاه کردم. چشمانی به سان خورشید و پوستی به سان سایه. "لونا چطوره؟" این گربه من را یاد ماه میانداخت، ماهی که همیشه یک طرفش تاریکی مطلق و طرف دیگرش روشنی بخش زمین است. گربه با "میو"یی ساده جواب داد. من نمیتوانستم زبان گربهها را بفهمم ولی فکر نمیکردم اسم لونا انقدر هم بد باشد...پس...همان لونا.
پیاده روی را با لونا ادامه دادم. به ساعت مچی خود نگاه کردم. به دلایلی نامشخص، پوست سفیدم، موهای خرمایی و چشمان قهوهای و حتی لباسهایم، همه و همه رنگ خود را حفظ کرده بودند. [۰۸:۰۴]. مثل اینکه دنیا باز هم میخواست تسلیم نشدن من را به چالش بکشد. مه غلیطی افق را فرا گرفته بود و من نمیدانستم به کجا میروم. درست مانند آن تاریکی عظیم... با این حال، دیگر تنها نبودم. گربهای به اسم لونا در کنار من وجود داشت که هر از چندگاهی صدا از خودش در میآورد و خود را به پاهایم میچسباند. لونا، برخلاف ظاهرش واقعا گربه لوسی بود.
پس از نزدیک پنج ساعت بیهدف راه رفتن، بالاخره شهری در دیدگانم پدیدار شد. پیادهرو را ادامه دادم، زیرا احتمالا از شهر رد میشد. هر چه به شهر نزدیکتر میشدم، برایم واضحتر میشد که شهری عادی نیست. خانههایی کا ابعادشان از کوچک به بزرگ میرفت و اصلا با قوانین معماری دنیای خودم جور در نمیآمدند، به اضافه برجهایی که سر به فلک کشیده بودند و نمیتوانست با چشم غیر مسلح بالاترین طبقه را دید، تمام چیزی بودند که من برای پی بردن به عجیبی این شهر نیاز داشتم، ولیکن اگر کسی در این شهر عجیب درمان و چاره درد مرا بداند، مطمئنا معماری عجیبش به کسی صدمهای نمیزند.
به همراه لونا، به محوطههای شهری وارد شدیم. مانند هر شهر دیگری، درخت داشت، مترو داشت، بازار داشت و مهمتر از همه، مردمی برای خودش داشت. با این حال، درختان این شهر خشک، و محل زندگی کلاغهای شوم شده بودند. متروهایش به نظر قطار مرگ میآمدند و در بازارهایشان میوههایی میفروختند که تنها میتوانست با میزان سیاهی و سفیدی آنها را از هم تشخیص داد. اکنون که حرف میوه شد، بگذاریم حرف مردم هم بشود. در این شهر، فرق مردم و مرده، یک حرف است. با پوستی که حتی از ارواح هم رنگپریده تر بود، در مقابلش چشمانی که حتی از سیاهچال هم سیاهتر بود، و با اندامی به لاغری درختان خشک شده شهرشان زندگی میگذراندند. خدا میداند که چقدر دلم میخواست تمام اینها یک خواب باشد، ولی هر چه جلوتر میرفتم، واقعیت ماجرا بیشتر مرا در خود میکشید.
طولی نکشید که بخاطر رنگ وجودم، تمام توجهها به سمتم جلب شد. از گوشه چشم دیدم که مردم به طرفم میآیند. از نگاههایشان میتوانست شدت حسادت و نفرت را فهمید. دستم را به طرف لونا گرفتم -عملی ناخودآگاهانه بود. من فقط نمیخواستم صدمه ببیند- و آرام آرام عقب رفتم. با صدایی لرزان پرسیدم: "س-سلام...صبحتون بخیر...من ملانیم..من..." نگذاشتند حرفم تمام شود و همگی به سمتم هجوم آوردند. از ترس بر سرجای خود میخکوب شدم. نمیتوانستم حرکت کنم. در حالی که با چاقو و داس و حتی کیف به سمتم هجوم میآوردند، نمیتوانستم از خودم نپرسم...آیا اینکه بخواهم زنده بمانم...انقدر بد بود که همه به خونم تشنه بودند؟...
"میَوووو!" صدای لونا من را به خود آورد. نگاه کردم و دیدم که لونا به سمت مردم حمله میکرد...گربه احمق... ولی من احمقتر بودم. زیرا او را همانجا ول کردم و فرار کردم. مانند ترسوها. همانطوری که از ترس گریه میکردم میدویدم. نمیدانستم به کجا. نمیخواستم بدانم چرا. این برای یک انسان طبیعی است که در مواجهه با خطرات بترسد مگرنه..؟ این به این معنی نبود که من از سر ترس لونا را ول کردم تا بمیرد...مگر نه؟! ناگهان کلاغی بر صورتم حمله کرد. اول یک کلاغ بود، و بعدش سهتا. شاید هم چهارتا. همانگونه که سعی میکردم کلاغها را از خود دور کنم، به دویدن ادامه دادم. متوجه نبودم که زیر پایم خالی است و زمانی که به خود آمدم، در حال افتادن از صخرهای بلند بودم. به محض تحت تاثیر قرار گرفتن توسط جاذبه، کلاغها مرا تنها گذاشتند تا سقوط کنم. دوست داشتم حداقل در مرگم شریک شوند...پرندههای شوم خودخواه. به صخره نگاه کردم، پوشیده شده از فرشی خاکستری و ظریف بود، احتمالا بوتههای زیادی وجود داشتند. باید دستم را به جایی میگرفتم. ولی جاذبه این امنیت را به من هدیه نداد و با صدایی محکم بر یکی از سنگها افتادم. میتوانستم صدای خرد شدن استخوانهای کمرم را بشنوم. آنقدر بلند بود که دیگر صدای فریاد ناشی از دردم را نشنیدم. آرام و بیجان بر تکه سنگ ساکن شدم و گودال خونی را که زیر بدنم تشکیل شده بود و گسترشش را نگاه کردم. چه کار دیگری از من بر میآمد؟
آن پرده آشنای تاریکی..باری دیگر بر چشمانم حاکم شد... و من باری دیگر چشمانم را بستم. این دفعه، دیگر نمیدانستم اگر فقط میخوابیدم. دنیا بازهم لذت خواب و آرامش را از من گرفت و به محض فروبستن چشمانم، از جای پریدم. دیگر در صخره نبودم، بر روی یک تخت بیمارستان بودم. مانیتورهای قلب در سمت راست قرار داشت و یک دسته گل زیبا به همراه یادداشتی کوچک که خوانده میشد: "از طرف مادرت. زود خوب شو." قطرات شادی از چشمانم سرازیر شد...همهاش خواب بود... من زنده بودم! از تخت پایین آمدم و از فرط خوشحالی دور خودم چرخی زدم. آن موقع بود که چشمم به آن افتاد.
بدن من، روی تخت داشت تکون میخورد. به آرامی سرش را بلند کرد و خمیازهای کشید. او...من نبودم.
^خدایی زحمت کشیدم چپترا طولانین :>
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
تئوری بدید 🫂✨️
داستانم علاقه زیادی به شب منتشر شدن داره
حالا با مامانش ملانی و نویسنده ویلیام بود که چه بهتر
خیلی قشنگ بود 🥺
( ≧Д≦)
خدایا مهربون باش و این گربه ی لوس کیوت ناناص و شجاع رو برامون بفرست 。◕‿◕。
عالی بوددد.
ادامه بدههه😭
چشم
اگه ممد بزاره
لونا گربستت😭
گوگولیمگولی
😂😭✨
عه لونا اسمش اینجاست😭
بله بله
چرا منتشر نمیشه ؟
بخاطر باگ تستچیه
۶مین باره گذاشتمش تو صف بررسی...
@ویلیام؛
داستانم علاقه زیادی به شب منتشر شدن داره
______
به کامنت من پاسخ بده که در نادانی نمانم🌚🌚
چپتر سه رو بررسی کردم
چرا منتشر نمیشه
به مولا خودمم بررسیش کردم
نمیدونم واقعا...اینی که بررسی کردیو همین امروز صبح برای بار سوم گذاشتم
تستچی داره اذیت میکنه