به امید روزی که بتونم مثل جولیت بالهام رو باز کنم و بهتر والیبال بازی کنم-
ساعدی که به دیوار زده بود را پاسخ داد.توپ به دیوار خورد و دوباره ساعدش را پاسخ داد.
این بار توپ به دیوار خورد و بعد شوت شد کنارش.
عرق پیشانی اش را پاک کرد و بعد دوید دنبال توپ.دویدنش هنوز آنقدر که باید سریع نبود.
توپ را که برداشت،دوید به سمت معلمش که صدایشان زده بود.معلم بهشان گفت آب بخورند و برگردند.
آب یخ را توی دهانش ریخت و حس کرد به زندگی بازگشته است.
بعد دوید و دوباره رفت سمت تور.
معلم گروهشان کرد و بعد وایساندشان پشت تور.
خیلی خنده دار و مضحک بازی میکردند.شش ماه بود که میامدند و بازهم،بعضی ها حواسشان نبود و بعضی ساعدها را دریافت نمیکردند.یکی از دخترها بود که هروقت توپ به سمتش میامد و دریافتش نمیکرد و بقیه به او غر میزدند،جوری نگاهشان میکرد که انگار او شاهزاده خانم است و نباید از این کارها بکند.
خیلی از دختر حرصش میگرفت.با اینکه در طرف مقابل ایستاده بود،فقط کیفیت بازی تیمش را پایین میاورد.اگر نمیخواست پرتاب ها را دریافت کند برای چه آمده بود والیبال؟در خانه هم میتوانست به چشمش ور برود یا گوشه ای بشیند و زانوی غم بغل بگیرد.
تمام تلاشش را کرد تا بهتر بازی کند.اما انگار که نفرین شده باشد؛مهم نبود کدام نقطه زمین بایستد،توپ به سمت او نمیامد و همان چهار پنج تا که به سمتش میامدند را هم خراب کرد.
البته طلسم وقتی به وسط زمین منتقل شد شکست.پرتاب ها همه به سمت او میامدند و او حتی اگر به قیمت زانو زدن باشد آنها را جواب میداد.
تیم حریف که متوجه جدی بازی کردنشان شده بود هم جدی تر شد و بازی پیشرفت کرد.جو جالبی در هوا بود.
معلم سوت زد و پایان بازی را اعلام کرد و از قیافه اش پیدا بود که از بچه ها راضیست.پیشرفتشان قابل توجه بود.
با چند حرکت کششی ساده،سرد کردند و همه به سمت رختکن ها هجوم بردند تا لباس های عرقیشان را عوض کنند.ورزشگاه فوق العاده گرم بود و فقط یک هواکش در اول سالن داشت.این هم شانس آنها بود،چون همیشه در انتهای سالن بازی میکردند.
به سمت ایستگاه اتوبوس دوید.اتوبوس رسید و سوارش شد.کنار پنجره نشست تا بتواند اسم ایستگاه ها را بخواند.
خیلی خسته بود و اتوبوس خیلی شلوغ.به زور جایی برای نشستن پیدا کرد.
بالاخره رسید.از اتوبوس پیاده شد و مقداری مسافت پیاده تا خانه را طی کرد.آنقدرها خسته نبود که نتواند این راه را بیاید.
کلیدش را وارد قفل کرد و وارد شد.با صدای بلند داد زد:«من اومدم!».
مادربزرگش که ته سالن نشسته بود و مثل همیشه چیزی میبافت.سرش را بلند کرد و چهره پر چین و چروکش پر از لبخند شد:«جولیت!».
جولیت هم لبخند زد و به سمت مادربزرگش رفت.خودش را روی کاناپه کنار مادربزرگش نشست.مادربزرگ پرسید:«تمرین چطور بود؟».
خستگی از صورت جولیت میبارید و با این حال،خیلی خوشحال بود:«خوب بود».
و شروع کرد به توضیح دادن اتفاقاتی که افتاده بود.
خودش را به سمت اتاقش کشاند و روی تختش دراز کشید.روز خوبی بود؛فقط...
فرشته موطلایی آن روز هم نیامده بود.
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
لایک جدید
تستچی بالهای کاموایی! را لایک کرد.
وای آقا باورم نمیشهههه عرررر😭😭
اول نشدممم
اولللللل
فوقالعاده بود نکو سان!
راستش هروقت داستانات رو میخونم احساس میکنم دارم همه ی اتفاقات رو تجربه میکنم ، همرو تجسم میکنم ، درک میکنم و ممنونم بابت نوشتن و خلق کردن همچین دنیاهای وصف ناپذیری نکو سان .
ممنونم:>>>
مدت طولانیای توی بررسی بوده؟!
۵ روز
چه ناظرای پرتلاش و کوشایی💀
دقیقا
فوق العاده بود نکو چان،مثل همیشه✨
ممنونمم
واه چرا انقدر کم بازدید داره؟؟
مردم بی سلیقه شدن
هاه بقیه پستامم همینقد داره ولی برو میزان لایکای پستای دسته کیپاپو ببین💀
دیدم
شماها باعث میشید حس کنم اشتباه بود که والیبال رو ول کردم
خوبه. برو ادامش بده؛
اگه واقعا میتونی و دوستش داری ادامهش بده
@ₙₑₖₒ🐈⬛
وقتی والیبال بازی میکنم خیلی خوبه.. امروز هم کلاس داشتم ولی تعطیل شدههههT-T
______
خیلی خوبه مخصوصا وقتی میری تو فاز والیبالیست های حرفه آیی مثل هایکیو ...وای این بدهه
آرهه
@تازه کار
اول نشدممم
______
این چرا پین است
نمیدونم