
به امید روزی که بتونم مثل جولیت بالهام رو باز کنم و بهتر والیبال بازی کنم-

ساعدی که به دیوار زده بود را پاسخ داد.توپ به دیوار خورد و دوباره ساعدش را پاسخ داد. این بار توپ به دیوار خورد و بعد شوت شد کنارش. عرق پیشانی اش را پاک کرد و بعد دوید دنبال توپ.دویدنش هنوز آنقدر که باید سریع نبود. توپ را که برداشت،دوید به سمت معلمش که صدایشان زده بود.معلم بهشان گفت آب بخورند و برگردند. آب یخ را توی دهانش ریخت و حس کرد به زندگی بازگشته است. بعد دوید و دوباره رفت سمت تور. معلم گروهشان کرد و بعد وایساندشان پشت تور. خیلی خنده دار و مضحک بازی میکردند.شش ماه بود که میامدند و بازهم،بعضی ها حواسشان نبود و بعضی ساعدها را دریافت نمیکردند.یکی از دخترها بود که هروقت توپ به سمتش میامد و دریافتش نمیکرد و بقیه به او غر میزدند،جوری نگاهشان میکرد که انگار او شاهزاده خانم است و نباید از این کارها بکند. خیلی از دختر حرصش میگرفت.با اینکه در طرف مقابل ایستاده بود،فقط کیفیت بازی تیمش را پایین میاورد.اگر نمیخواست پرتاب ها را دریافت کند برای چه آمده بود والیبال؟در خانه هم میتوانست به چشمش ور برود یا گوشه ای بشیند و زانوی غم بغل بگیرد. تمام تلاشش را کرد تا بهتر بازی کند.اما انگار که نفرین شده باشد؛مهم نبود کدام نقطه زمین بایستد،توپ به سمت او نمیامد و همان چهار پنج تا که به سمتش میامدند را هم خراب کرد. البته طلسم وقتی به وسط زمین منتقل شد شکست.پرتاب ها همه به سمت او میامدند و او حتی اگر به قیمت زانو زدن باشد آنها را جواب میداد. تیم حریف که متوجه جدی بازی کردنشان شده بود هم جدی تر شد و بازی پیشرفت کرد.جو جالبی در هوا بود. معلم سوت زد و پایان بازی را اعلام کرد و از قیافه اش پیدا بود که از بچه ها راضیست.پیشرفتشان قابل توجه بود. با چند حرکت کششی ساده،سرد کردند و همه به سمت رختکن ها هجوم بردند تا لباس های عرقیشان را عوض کنند.ورزشگاه فوق العاده گرم بود و فقط یک هواکش در اول سالن داشت.این هم شانس آنها بود،چون همیشه در انتهای سالن بازی میکردند. به سمت ایستگاه اتوبوس دوید.اتوبوس رسید و سوارش شد.کنار پنجره نشست تا بتواند اسم ایستگاه ها را بخواند. خیلی خسته بود و اتوبوس خیلی شلوغ.به زور جایی برای نشستن پیدا کرد. بالاخره رسید.از اتوبوس پیاده شد و مقداری مسافت پیاده تا خانه را طی کرد.آنقدرها خسته نبود که نتواند این راه را بیاید. کلیدش را وارد قفل کرد و وارد شد.با صدای بلند داد زد:«من اومدم!». مادربزرگش که ته سالن نشسته بود و مثل همیشه چیزی میبافت.سرش را بلند کرد و چهره پر چین و چروکش پر از لبخند شد:«جولیت!». جولیت هم لبخند زد و به سمت مادربزرگش رفت.خودش را روی کاناپه کنار مادربزرگش نشست.مادربزرگ پرسید:«تمرین چطور بود؟». خستگی از صورت جولیت میبارید و با این حال،خیلی خوشحال بود:«خوب بود». و شروع کرد به توضیح دادن اتفاقاتی که افتاده بود. خودش را به سمت اتاقش کشاند و روی تختش دراز کشید.روز خوبی بود؛فقط... فرشته موطلایی آن روز هم نیامده بود.

مادربزرگ برای شام صدایش زد.آن شب برنج و مرغ داشتند. مادربزرگ درحالی که برنج را با آب مرغ رنگین میکرد،از جولیت پرسید:«میدونی کدوم غذا خوشمزه ترین غذائه؟». جولیت لقمه اش را قورت داد:«کدوم؟». مادربزرگ مرغش را تکه تکه کرد:«غذایی که به خوبی پخته باشه و ادویه ها بهش طعم داده باشن». حق با مادربزرگش بود..و این غذا هم به خوبی ادویه خورده و پخته شده بود. غذایشان را تمام کردند و جولیت به درس هایش پرداخت.امتحان ها نزدیک بودند. مادربزرگ برای او یک تکه کیک شکلاتی آورد. همزمان شیرین و تلخ بود و اثری از خوش طعمی اش در دهان باقی میگذاشت. لبخند زد:«ممنونم مادربزرگ». مادربزرگ که به سرجایش روی کاناپه برمیگشت،خندید:«مطمئنم به یکم قند نیاز داشتی تا انرژیت رو نگه داره». جولیت لبخند زد:«ممنونم.خیلی خوشمزس». یکی از کتابهایش را بست و به میل بافتنی مادربزرگ نگاه کرد که بین انگشتان چروکیدهاش تندتند تکان میخورد. جولیت گفت:«مادربزرگ، این دفعه چی میبافین؟». مادربزرگ خندهای کرد:«کی میدونه؟ هرجا این میلها هدایتم کنن». _مادربزرگ، تا کی میخواید ببافید؟ _تا هرموقع که وقتم تموم بشه. _امیدوارم اونموقع زود نباشه..منکه غیر از شما کسی رو ندارم. _دختر عزیز، تو هم دوست پیدا میکنی.. کس پیدا میکنی.. _چرا میبافین؟ _میدونی شجاع چه کسیه؟ _چه کسی؟ _کسی که تمام مسیر رو بره. سوار بر اسبی که وسط جاده جا بزنه به درد نمیخوره. باید دلش رو داشته باشه که تا ته کار رو بره. _اینا چه ربطی به بافتنی داشتن؟ _میدونی چه داستانی بهترین داستانه؟ _چه داستانی؟ _داستانی که غم و شادیش به هم بافته شده باشه. داستانی که آمیزهای از تضادها باشه؛ درست مثل همین دنیایی که توش زندگی میکنیم. داستان خوب باید جزئی باشه و خواننده رو جذب کنه. باید احساسات رو به تصویر بکشه. دنیا مثل همین داستان میمونه. مثل همین بافتنی میمونه.همه آدمها تبدیل به کامواش میشن و جهان رو میبافن. اونقدر میبافن که دیگه کاموایی برای بافتن باقی نمونده باشه و دیگه چیزی نباشه که بشه بافت. من هم با این بافتن میخوام به بافته شدن جهان کمک کنم. پیشانی جولیت را میبوسد و به سمت اتاقش میرود:«شب بخیر عزیزم». _شب بخیر. اما جولیت نمیخوابد.مجبور است هنوز هم بیدار بماند و درس بخواند. آنقدر باید بخواند تا چشمانش دیگر باز نمانند. ورزش لذت بخش است.اما خستهات میکند. بعضی وقت ها میتوانی با خودت فکر کنی که برای چه اینقدر تمرین کردی و عرق ریختی و به جایش ننشستی در خانه تا استراحت کنی. آدم هایی که با ورزش ساخته شده اند بیشتر از بقیه تلاش گرند.بیشتر از بقیه حس میکنند.بیشتر از همه میتوانند پرواز کنند. این چیزی بود که فرشته موطلایی یادش داده بود.یادش داده بود والیبال ورزش پرنده هاست. صدای بیپ بیپ ساعت مثل زنبوری در گوشش بود.چشمانش را به زور از هم گشود و بی حال،لباس هایش را پوشید. میخواست قبل مدرسه کمی بدود. آفتاب تازه پیدایش شده بود.ابرهای زیادی آسمان آبی رنگ را پوشانده بودند و خورشید که سعی داشت از پشت ابرها طلوع کند،به منظره جلوه داده بود. این منظره باعث شد انگیزه بگیرد که صبحش را پر انرژی شروع کند. به مدرسه رسید و وارد شد.به سمت ورزشگاه رفت تا کمی ساعد تمرین کند.

زنگ را زدند و همه به سمت کلاس ها دویدند.اولین زنگ امتحان ریاضی داشتند و به نظر میامد زنگ طاقت فرسایی باشد. وقتی از کلاس بیرون رفت نفس عمیقی کشید.نمیدانست چطور امتحان داده است؛فقط خوشحال بود که تمام شده. مشتاقانه منتظر زنگ ورزش بود.معمولا والیبال بازی میکردند و به او به شدت خوش میگذشت. اما آن روز گردهمایی داشتند و کلاس ورزش کنسل شد.گردهمایی دیگر چه چیز مسخره ای بود؟!ورزش که برایشان مهم تر بود تا گردهمایی. آه کشید. مجبور بود مدت طولانی ای بنشیند و به حرف های مدیر و بقیه گوش بدهد.درمورد آینده شان،کارهایی که قرار است انجام بدهند و اهمیت نمره هایشان حرف میزد. ذهن جولیت آنجا نبود.در ذهنش،با فرشته موطلایی بازی میکند. فرشته موطلایی،بال هایی دارد که باعث میشود این اسمی که به او داده واقعا برازنده اش باشد؛بال های سفید و زیبای فرشته گونه. هروقت میپرد تا اسپک بزند انگار بال درمیاورد.هروقت دنبال توپ میدود انگار بال درمیاورد. جولیت در حسرت چنین بال هایی میسوزد.بازی او خیلی معمولی تر از بازی فرشته موطلایی ست و اصلا بیننده را مسحور نمیکند.هنوز خیلی مانده تا بتواند بازیکنی حرفه ای باشد.هنوز خیلی مانده تا بتواند بال دربیاورد و فرشته باشد. در حسرت دیدار بار دیگر فرشته موطلایی میسوزد.چرا نمیتوانست او را مثل یک تابلوی نقاشی قیمتی در اتاق خود نگه دارد و هروقت که میخواهد نگاهش کند؟چرا از چنین لذتی برخوردار نیست؟ در حسرت والیبال بازی کردن میسوزد.بار دیگر به واقعیت برمیگرد و در این واقعیت،در سالنی نشسته و به حرف های حوصله سربر مدیرشان گوش میدهد؛نه اینکه در زمین ورزش باشد و والیبال بازی کند؛خصوصا نه با فرشته موطلایی. دلش نمیخواهد آنجا بنشیند.دلش میخواهد فرار کند و بال دربیاورد،بال دربیاورد و پرواز کند و برود و والیبالش را بازی کند؛آن هم با فرشته موطلایی.مگر والیبال ورزش پرنده ها نبود؟پس چرا او نمیتوانست در آن لحظه پرنده باشد؟ _جولیت..جولیت! جولیت متوجه میشود که اسمش را صدا میزنند و سرش را به عقب میچرخاند.معلم ریاضیست که صدایش میزند و از چهره اش نارضایتی میبارد:«جولیت!صدامو نمیشنوی؟فکر کنم پنج باری میشه که صدات زدم!». گونه های جولیت به سرخی میگرایند:«ببخشید». معلم ریاضی آه میکشد:«از دست تو.بیا بریم،کارت دارم». میشود از صدای جولیت تعجب را خواند:«مگه وسط گردهمایی نیستیم؟». _چند دقیقه دیگه بیشتر ازش نمونده.بیا بریم. جولیت از جایش بلند میشود و دنبال معلم میرود.معلم او را به سمت دفترش هدایت میکند. نگاه جولیت به خودش در آینه میفتد؛موهای لخت مشکی که تا شانه هایش میایند و چشمانی قهوه ای که به مشکی میزنند.او یک دختر معمولیست که همه جا یافت میشود،برخلاف فرشته موطلایی. هنوز هم لبخندهای درخشان فرشته موطلایی که او را شبیه خورشید میکند را به یاد میاورد.فرشته موطلایی همیشه میدرخشید. گاهی موهایش را دم اسبی میبست و گاهی آنها را باز میگذاشت.موهایش بلند بلند بودند و انگار میشد به آنها آبشار گفت،آبشاری از نور خورشید. جولیت شبیه ماه بود.تنها،با درخشندگی کم،درونگرا.اگر فرشته موطلایی خورشید بود و او ماه،پس..چرا حداقل نتوانسته بود اسم فرشته موطلایی را بداند یا کمی بیشتر با او حرف بزند؟ معلم ریاضی دهان به سخن گشود و جولیت را از دنیای افکارش بیرون آورد:«جولیت،میدونی نمره ریاضیت چند شد؟».

جولیت آب دهانش را قورت داد.این بار چه دسته گلی به آب داده بود؟یعنی نمره اش چند شده بود؟نمره زیر پنجاه؟قبول نشده بود؟باید جبرانی میداد؟ با احتیاط گفت:«چهل؟». معلم ریاضی زد زیر خنده:«نه،اونقدرام داغون نبودی». جولیت نفس راحتی کشید:«پس..چند شدم؟». معلم ریاضی از یک کشو یک برگه درآورد:«خودت ببین». هفتاد و هشت.نمره جولیت این بود. آنقدرها هم بد نبود که.هفتاد و هشت از صد. جرئت پیدا کرد که حرف بزند:«ببخشید خانم،ولی مطمئنم شاگردهایی هستن که نمرشون کمتر از این شده..چرا فقط من رو صدا زدین؟». اثری از محبت در صدای معلم ریاضی دیده میشد:«جولیت،وقتی صحبت از ورزش میشه،تو از هر دختری و شاید حتی هر پسری از مدرسه هم بهتر باشی. ولی دختر باهوشی هم هستی.میدونم با ورزش خیلی حال میکنی،اما نباید مهارت های آکادمیکت رو فراموش کنی.اگه یکم بیشتر برای درس هات تلاش کنی،میتونی بیشتر از این پیشرفت کنی. به عنوان معلمت دارم این موضوع رو بهت میگم». جولیت لبخند زد و تشکر کرد،ولی از درون حس ناامیدی میکرد.دیشب کلی بیداری کشیده و درس خوانده بود تا بتواند همین نمره هفتاد و هشت را بگیرد.و آن وقت معلم به او میگفت بیشتر تلاش کند؟ معلم مثل او نبود.معلم با ورزش ساخته نشده بود.معلم نمیدانست چه حسی دارد که بخواهی پرواز کنی. زنگ خانه خورد.جولیت که سرازپا نمیشناخت،از مدرسه بیرون رفت و تا ورزشگاه یک نفس دوید.وارد رختکن شد و لباس هایش را عوض کرد... و وارد زمین شد.یکی از توپ هایی که روی زمین افتاده بود را برداشت و شروع کرد به تمرین ساعد. سرش گیج میرفت و هوا هم گرم بود،اما اهمیت نداشت.او بالاخره به والیبال رسیده بود و نمیخواست به خاطر چنین چیزهای احمقانه ای کنار بنشیند. سرش گیج میرفت و نمیتوانست درست بایستد.به زور پایش را روی پیاده رو کشاند.خوشبختانه خانه نزدیک بود. وارد خانه شد.لبخند محوی بر لبانش آمد و با صدای ضعیفی گفت:«من اومدم خونه..مادر..بزرگ..». و خورد زمین.مادربزرگ میل های بافتنی اش را روی مبل ول کرد و به سمت جولیت آمد:«جولیت!جولیت،عزیزم حالت خوبه؟». جولیت که به زحمت می ایستاد،زمزمه کرد:«من..حالم خوبه مادربزرگ..». مادربزرگ دستش را روی پیشانی جولیت گذاشت:«خدای من،خیلی داغی!دختر،تب کردی!». جولیت سر سنگینش را تکان داد:«نه.دارم میگم که..من..حالم خوب..». چشمانش را بست.واقعا حس نمیکرد حالش خوب است. مادربزرگ تب گیر را آورد و تب جولیت را گرفت:«چهل درجه!چطوری وایساده بودی؟دوباره توی این هوا به خودت فشار آوردی؟».

جولیت سرش را زیر انداخت و به زور گفت:«ببخش..ید..». مادربزرگ جواب داد:«ببخشید چیه دیگه!نگرانتم!». جولیت دیگر چیزی نگفت. مادربزرگ بخاری را زیاد کرد و مقداری از بافتنی هایش را روی جولیت انداخت تا گرمش کند.جولیت که در این گرما پلک هایش گرم شده بودند،به خواب رفت. در خوابش،شبی سرد و برفی میدید که هیچکس جرئت نمیکرد در آن شب از خانه بیرون برود. خانه مادربزرگ را خواب میدید و مادربزرگ را که انگار چندین سال جوان تر بود.با اینحال،هنوز هم درهمان کاناپه نشسته بود و میبافت.میل هایش تند تند حرکت میکردند و به بافته ها اضافه میشد. مادربزرگ صدایی شنید و از جایش بلند شد.عجیب به نظر میامد،ولی صدا شبیه صدای گریه نوزاد بود. در خانه را باز کرد و یک کارتن پشت در دید.در کارتن،بچه ای پتوپیچ شده خوابیده بود و ونگ میزد. مادربزرگ که تعجب کرده بود چه کسی چنین کار وحشتناکی میکند،بچه که لب مرز یخ زدن بود را داخل آورد.برایش شیرخشک درست کرد و گرم نگهش داشت. تصمیم گرفته بود بچه را نگه دارد.به هرحال هیچوقت شوهر نکرده بود و بچه نداشت.مانده بود تنهای تنها،با میل های بافتنی اش و کلی کاموا.میخواست حداقل یک نفر باشد که وقتی مرد سر قبرش بیاید. جولیت به خودش آمد.آن بچه خودش بود. لبخند زد،درست بود.مادربزرگ مادربزرگ واقعی اش نبود. پدر و مادرش او را در شبی یخ بندان پشت در خانه مردم ول کرده بودند.او را نمیخواستند.هیچکس او را نمیخواست،غیر از مادربزرگ. این افکار مثل زنبور در مغزش وزوز میکردند و نمیگذاشتند بخوابد.چشمانش را باز کرد.حس میکرد بهتر است. نمیدانست باید چه کار کند.ولی میل پرواز کردن دروجودش پیدا شد. دوروبر را نگاه کرد و کیفش را دید که گوشه ای از سالن افتاده بود.توپ والیبالش را در آورد و از خانه زد بیرون. هوا خنک و دلچسب بود.دقیقا هوای مناسب برای وایبال بازی کردن. به دیوار یک ساعد زد و بعد ساعد را پاسخ داد. تا ساعت ها،همانجا ایستاده بود و والیبال بازی میکرد.حس میکرد حالش بهتر شده و دیگر تب ندارد. مادربزرگ هم وقتی تبش را میگرفت،با تعجب همین موضوع را تصدیق کرد.

ماه ها میگذشت و جولیت سر خود را با والیبال و درس خواندن گرم نگه داشته بود و سعی میکرد فرشته موطلایی را به دست فراموشی بسپارد. تابستان نزدیک بود.تیمشان در باشگاه آنقدری خوب شده بود که حالا بازی های جدی با بقیه ورزشگاه داشتند.جولیت بهترین بازیکن تیمشان بود،اما هنوز بال نداشت که پرواز کند. جولیت که در پیاده رو قدم میزد،در فکر خوب بودن تمرین امروزشان بود.بالاخره همه جدی بازی میکردند و بازی شور و هیجان داشت. در خانه را باز کرد و وارد شد.با لبخند گفت:«مادربزرگ، من اومدم!». یک کنسرو سوپ مرغ باز کرد و بعد گذاشت تا داغ شود.داروها را آماده کرد و بعد همه را گذاشت جلوی مادربزرگ. مادربزرگ روی کاناپه خوابیده بود.دلش نمیامد بیدارش کند،اما وقت این بود که مادربزرگ داروهایش را بخورد. زمزمه کرد:«مادربزرگ،بیدار شو.وقتشه داروهات رو بخوری». مادربزرگ به زور چشمانش را باز کرد و بلند شد تا داروهایش را بخورد. جولیت با چرب زبانی گفت:«مامان بزرگ،ببین این سوپ چقدر اشتها برانگیزه..یکم بخور لطفا!». مامان بزرگ سرتکان داد. _اما باید چیز بخوری! مادربزرگ دوباره سرتکان داد. _مگرنه بدتر میشی! مادربزرگ حرکتی نکرد. سپس لب هایش را تکان داد:«هی،جولیت،حرفی هست که بخوای به من بزنی؟». با شنیدن این جمله،انگار قلب جولیت از سینه اش بیرون ریخت. خیلی وقت میشد که مادربزرگ مریض بود.دکترها چیزی نمیگفتند اما از او قطع امید کرده بودند.مادربزرگ پیر بود و فرسوده.هر لحظه ممکن بود جولیت را ترک کند. مادربزرگ التماس کرد:«لطفا،جولیت.میخوام یه چیزی ازت بشنوم». جولیت دهانش را باز کرد و بست.سپس داستان فرشته موطلایی بر زبانش جاری شد:«

اولین باری که اون دختر رو دیدم،آخر کلاس والیبال بود.معلم برامون مسابقه گذاشته بود و اون یکهو به گروهمون پیوست.معلم اسمش رو گفت،ولی من اسمش رو نشنیدم. اولین فکری که درموردش داشتم،این بود که چقدر دختر خوشگلیه.دختر موهای بلند طلایی داشت و چشمان درشت قهوه ای. کلاس تموم شد و از جلسه های بعد،اون توی یه کلاس دیگه بود.فقط موقع گرم کردن میدیدمش یا وقتی که منتظر بود پدر و مادرش بیان دنبالش. و یا وقتی که والیبال بازی میکرد.خیلی قشنگ والیبال بازی میکرد،انگار که دوتا بال فرشته گونه داشته باشه و بتونه پرواز کنه. یه بار،موقع گرم کردن بهش پیشنهاد دادم که باهم وایسیم و اون هم جوری که از خداشه،موافقت کرد.حالا میتونستم زیباییش رو از نزدیک تماشا کنم.باهم خیلی حرف نزدیم،فقط یادمه با حالت آرزومندانه ای گفت:والیبال ورزش پرنده هاست. وقتی گرم کردن تموم شد،تازه متوجه شدم که اسمش رو نمیدونم.تصمیم گرفتم دفعه بعد ازش بپرسم،ولی دفعه بعدی درکار نبود. اون دیگه نیومد و من هنوز اسمش رو نمیدونستم. منتقل شدم به کلاس پیشرفته تری که اون توش بازی میکرد و اگه مونده بود میتونستیم باهم بازی کنیم.اما اون دیگه نیومد. تصمیم گرفتم از معلم اسمش رو بپرسم.ولی معلم گفت یادش نمیاد این دختر توی کلاس بوده باشه یا نه...شاید توهم زده بودم. راستش قرار نبود حتی باهاش دوست بشم.همینکه میتونستم موقع گرم کردن پیشش بایستم یا زیباییش رو تحسین کنم یا حداقل فقط اسمش رو بدونم واسم کافی بود.تماشاچی بودن واسم کافی بود. ولی حالا دیگه حتی تماشاچی هم نمیتونستم باشم.اون دختر که به خاطر والیبال بازی کردنش فرشته موطلایی صداش میزدم،حالا دیگه کاملا از زندگیم بیرون رفته بود». مادربزرگ لبخند زد:«خوشحالم..که بهم گفتی..جولیت...مطمئنم زیبایی اون دختر خیلی وقتا باعث شده از جات بلند بشی..شاید..شاید دیگه نبینیش..اما میتونی به عنوان یه خاطره زیبا نگهش داری مگه نه؟». بعد لبخندش عریض تر شد:«مثل اینکه کاموای من..تموم شده...ولی نذار مال تو..زود تموم بشه..باشه،جولیت؟». جولیت فریاد زد:«نه!».دست های مادربزرگ را گرفت:«نه،نه،نه!». اما کاموای مادربزرگ تمام شده بود.

جولیت آنروز را تماما خودش را در بافتنی های مادربزرگش پوشاند.هوا گرم بود،ولی اهمیتی نداشت.نه غذا خورد و نه کاری دیگر.نه به همسایه ها که برای تسلیت آمده بودند سلام کرد و نه از جایش بلند شد.فقط در بافتنی ها ماند.همانجا هم خوابید. روز بعد،از جایش بلند شد،قهوه خورد و بعد درحالی که یک شالگردن قرمزرنگ بافته مادربزرگ را پوشیده بود،به والیبال رفت. آن روز و روزهای آینده،همه متوجه سیاهی در چشمان جولیت وقتی که والیبال بازی میکند شدند.جوری توپ را پرتاب میکرد که انگار میخواهد طرف مقابل را بکشد.بازیش خشن شده بود و شخصیت سردی از خود بروز میداد.لحظه ای هم شالگردن قرمز رنگ را درنمیاورد. تنهای تنها شده بود و حتی والیبال هم نمیتوانست کمکش کند. جولیت وارد خانه شد.حس میکرد باید دست هایش درد گرفته باشند،اما دردی نداشت. شال گردن را محکم تر دور گردنش پیچید. دلش برای مادربزرگ تنگ شده بود.دلش برای فرشته موطلایی تنگ شده بود.دلش برای خود قبلی اش تنگ شده بود. شاید میتوانست مثل قبل مهربان بازی کند.جوری بازی کند که بتواند بال بزند. ولی هروقت والیبال بازی میکرد،مثل شالگردن که دور گردنش پیچیده شده بود،غم دور قلبش میپیچید و نمیگذاشت آزاد و رها بازی کند. شام سبکی خورد و خوابید.فردا بازی مهمی داشتند. خواب دید کنار فرشته موطلایی نشسته است.با تعجب به او نگاه میکرد:«تویی!خیلی میخواستم دوباره ببینمت!».

دختر لبخند زد.بعد گفت:«اوضاع کلاس چطور پیش میره؟». _بد نیست.فردا مسابقه داریم. _میتونی پرواز کنی؟ جولیت سرش را پایین انداخت:«نه هنوز». _مطمئنم به زودی میتونی. دستش را روی قلب جولیت گذاشت:«بهت اطمینان دارم». و زمزمه کرد:«والیبال ورزش پرنده هاست». مادربزرگ جولیت آمد و شالگردن را از دور گردنش باز کرد.بعد دستش را به کمر جولیت زد. جولیت از خواب پرید. شالگردن را از دور گردنش باز کرد و به سمت کلاس دوید. حالا آزاد بازی میکرد.فرشته موطلایی فشار روی قلبش را برداشته بود. وقت مسابقه فرا رسید.جو هیجان انگیزی سالن را پر کرده بود.حریفشان قوی بود و پنج امتیاز از آنها جلوتر. جولیت حس کرد وقتش رسیده که حرکتی بزند.دوید و به سمت بالا پرید. بال هایش،بال هایی که از کاموا درست شده بودند و فرشته موطلایی و مادربزرگ به او داده بودند باز شدند و او را توی هوا نگه داشتند. توپ را با دستش گرفت و پرتاب کرد وسط زمین حریف.توپ آنقدر با فشار وارد زمین حریف شد که هیچکس نمیتوانست نزدیکش شود. بازی کردنش ظریف اما خشن شده بود،درست متناسب با یک فرشته والیبال. لبخند برلبان جولیت درخشید. بالاخره به آرزویش رسیده بود.بالاخره توانسته بود بال بزند. نمیتوانست صدای تشویق هم تیمی هایش را بشنود و تنها چیزی که در گوشش میپیچید،این عبارت بود:والیبال وزش پرنده هاست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لایک جدید
تستچی بالهای کاموایی! را لایک کرد.
وای آقا باورم نمیشهههه عرررر😭😭
اول نشدممم
اولللللل
فوقالعاده بود نکو سان!
راستش هروقت داستانات رو میخونم احساس میکنم دارم همه ی اتفاقات رو تجربه میکنم ، همرو تجسم میکنم ، درک میکنم و ممنونم بابت نوشتن و خلق کردن همچین دنیاهای وصف ناپذیری نکو سان .
ممنونم:>>>
مدت طولانیای توی بررسی بوده؟!
۵ روز
چه ناظرای پرتلاش و کوشایی💀
دقیقا
فوق العاده بود نکو چان،مثل همیشه✨
ممنونمم
واه چرا انقدر کم بازدید داره؟؟
مردم بی سلیقه شدن
هاه بقیه پستامم همینقد داره ولی برو میزان لایکای پستای دسته کیپاپو ببین💀
دیدم
شماها باعث میشید حس کنم اشتباه بود که والیبال رو ول کردم
خوبه. برو ادامش بده؛
اگه واقعا میتونی و دوستش داری ادامهش بده
@ₙₑₖₒ🐈⬛
وقتی والیبال بازی میکنم خیلی خوبه.. امروز هم کلاس داشتم ولی تعطیل شدههههT-T
______
خیلی خوبه مخصوصا وقتی میری تو فاز والیبالیست های حرفه آیی مثل هایکیو ...وای این بدهه
آرهه
@تازه کار
اول نشدممم
______
این چرا پین است
نمیدونم