
مقدمه: بو.سه میزنم به نامههایی که در نبود تو، کاغذ پارههایی بیش نبودند!
«در آن روز سرد پاییزی، در کنار آن درخت کاج سراسیمه منتظرت بودم؛ منتظرِ تویی که با نگاههای نجیب و رفتار کودکانهی خود، تکهی متلاشی شدهای از زندگیام را بهم برگرداندی. بگذار از اولین روز برایت سخن بگویم؛ از آن روزی که روی چمنهای سبز و آفتاب خورده دراز کشیده بودی و ابرها را به شکل قو و اردک و اژدها تصور میکردی. زمزمه کنان شعر میخواندی و در زیر سایهی درخت بلندی چرخ میزدی؛ مدتها بود که از یاد برده بودم کودکی چه احساسی دارد و با دیدن تو، فقط با دیدن یک لبخند روی ل.بهایت به خاطر آوردم... . دامنت وصلههای زیادی داشت و روی صورتت چینهای فراوانی نقش بسته بود. با تمام اینها، موهای فرفری سیاهت تمام مدت مرا مجذوب کرده بود... ای کاش هرگز هم را ملاقات نمیکردیم تا آنطور وابستهات شوم... . نمیدانم که به خاطر داری یا نه؛ زمانی که یواشکی به جست و خیز کردن هایت نگاه میکردم و متوجه گذر زمان نبودم، تو مرا به دنیای «حال» بازگرداندی و با لحن شیرین کودکانهات دوباره و دوباره مرا به یاد گذشتهها انداختی. پس از آنکه از پیش تو رفتم و صبح روز بعد دوباره در آن حیاط بزرگ با یکدیگر ملاقات کردیم، دربارهی زندگی تو کنجکاو شدم... ای کاش هرگز نمیپرسیدم که چه وضعی داری تا بخواهم روزی اینگونه با تو خداحافظی کنم... .
بگذریم! دهانت را کجکی گرفتی و وادارم کردی به مردمکهای سبزی که نیمی از صورتت را گرفته بودند، خیره شوم. پس از آن، از ۸ خواهر و برادرت برایم گفتی و گفتی که اگرچه وضعیت مالیتان «افتضاح» است اما همگی در کنار هم زندگی میکنید و راضی هستید... به یاد گذشتههای دور افتادم، و برایت گفتم از دخترم... از دختری که در ۴ سالگی فوت کرد و عذاب سنگینی روی دوشم به جای گذاشت. با نگاهی غرق در ناراحتی به چشمهای سیاه و بی روحم خیره شدی و سپس لبخند زدی و باز هم وادارم کردی تا به گذشتههای دور بروم... به گذشتههایی که دخترم را روی دوشم میگذاشتم و دور تا دور کوچه و خیابان را با یکدیگر سپری میکردیم. پس از آن، هر جمعه به دیدار تو میآمدم و همیشه قرارمان زیر درخت کاج برگزار میشد. احساس میکردم روح دخترم، ماریا هم در کنار ما میخندد و بازیهایمان را تماشا میکند. هراز گاهی سوالاتی که میکردی باعث سردرد من و گاهی سوالاتی که من میکردم باعث عذاب تو میشد، گمان کنم هیچکدام چیزی از هم نمیدانستیم اما هردو دلمان به بودن در کنار هم خوش بود. یک سال گذشت و ملاقات من و تو همچنان ادامه داشت، در آن مدت چیزهایی دربارهی هم فهمیده بودیم و این روابطمان را مستحکمتر میساخت. در یکی از روزهای بهار، درست در روز ملاقاتمان تصمیم گرفتم شغل خود را برایت توضیح بدهم؛ به یاد داری که چقدر هیجان زده شده بودی و مدام دربارهی نویسندگی و ابزارآلات آن سوال میکردی؟ آنقدر که دلم میخواست تمام کتابهایی که نوشته بودم را روی سرت فرود آورم! بهت قول داده بودم که برایت یک کتاب بنویسم، یک کتاب که قهرمان داستان آن خودت باشی... . اما خب، همه چیز همانطور که دوست داری پیش نمیرود؛ با گذر چند سال و با ۱۳ ساله شدن تو همه چیز فرو پاشید. چند جمعه گذشت و به دیدار تو نیامدم؛ شایلین عزیزم... یکی از روزهای جمعه بود که متوجه شدم چند جمعه سپری شده و من به محل قرار نیامدهام. به شدت دستپاچه شدم، تند و تند کاغذهایی که داستان تو در آن نوشته شده بود را در دست گرفتم و دوان دوان از راهپلهی باریک راهرو پایین آمدم. شایلین... نمیدانی با دیدن صحنهای که دیدم چه احساسی بهم دست داد...!
با تن ظریف تو که در اوایل دیدارمان کمی تُپُلتر بود مواجه شدم؛ قلبت نمیزد... نفس نمیکشیدی و من برای بار دوم عزیزترینم را از دست دادم. با وجود تمام آن حقیقتهایی که جلوی چشمم حرکت میکردند، هنوز هم تن به واقعیت نمیدادم... با امیدواری داستانی که پس از سالها نوشته بودم را جلوی صورتت گرفتم و از داستانی که هر هفته برای نوشتنش از جمعههای با تو میگذشتم خلاصهای برایت طرح کردم... دَرَش صحنههای خندهداری به کار برده بودم تا تو را بخندانم، تو همیشه مرا میخنداندی و حس شوخ طبعی فوق العادهای داشتی؛ قهرمان داستان هم مانند خودت بازیگوش بود و با چشمهای سبز براقش همه را مجذوب خود میکرد. برایم فرقی نمیکرد تو روی زمین دراز کشیدهای و نفس نمیکشی یا حرفی نمیزنی... باورم نمیشد که تو دیگر نیستی... پس از نیم ساعت، به خود آمدم و دیدم که با صدایی لرزان درحال خواندن قصه هستم و اشک گونه ام را به کلی خیس کرده است. شایلین عزیز... این نامه را برایت مینویسم تا اگر روزی دوباره به زندگی بازگشتیم، بازهم، یکدیگر را ملاقات کنیم. قرار بعدی ما؛ زیر همین درخت کاج!» ____ صبح روز بعد، روزنامهی شهر این مطلب را چاپ کرد: زنی، صدای شلیک گلولهای را میشنود و پلیس را خبر میکند، مشاهدهی عجیب خود را اینگونه شرح میدهد: - خواستم ببینم که آیا زنده هستند یا خیر، پس رفتم تا از یکدیگر جدایشان کنم، اما مردی که به نظر میآمد خود.کشی کرده است آنقدر محکم دختر را بغل کرد بود، که هرچه زور زدم نتوانستم از یکدیگر جدایشان کنم... .
میدونم که این یکی پارت واقعا مسخره بود، اما به بزرگی خودتون ببخشید😂✨ امیدوارم خوشتون اومده باشه:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود🙂✨️
خیلی ممنونممم❤️✨
زیبا بود🦭⭐
مرسی زیبا جاننن❤️
🎀🎀
مایل به فرند؟
صد البتهه✨
زیبا بودددد
عررررر
متشکرم😂✨