
به یه داستان متفاوت خوش اومدید!

صدای موج های دریا گوش را نوازش میداد.کبوترها در آسمان پرواز میکردند و آفتاب بر همه گیاهان و موجودات میتابید.منظره زیبایی درست کرده بود،ولی چیزی در منظره خلل ایجاد میکرد. آن هم دست مردی بود که یک انگشت نداشت و از سلول به بیرون درازش کرده بود.فریادهای خفه ای از درون سلول شنیده میشد،فریادهای خفه ای که میگفتند:«مرا از اینجا بیرون ببرید». سرباز کانادایی کلید داخل قفل زندانیشان انداخت و همراه سرباز فرانسوی وارد شدند.یک سینی غذا در دست سرباز فرانسوی از آنها بود. سرباز فرانسوی زانو زد و رو به زندانیشان گفت:«باید چیزی بخوری». زندانی که به زمین خیره شده بود، فقط سرتکان داد.سرباز کانادایی دندان قروچه ای کرد:«بخور دیگر!». زندانی،سرش را بالا کرد و چشمان آبی اش را به سربازها دوخت.دو زندان بان زخم زشتی که صورت زندانیشان را پوشانده بود را دیدند.سینی غذا را به گوشه ای پرت کرد و سوپ داغ به دیوار پاشید. سرباز کانادایی چشم غره رفت:«نمیخواهی نخوری پس اسراف هم نکن». زندانی با صدای ضعیفی گفت:«پرنده ها..». سرباز فرانسوی به جلو خم شد و گوشش را نزدیک دهان زندانی برد:«پرنده ها چه؟». زندانی با صدای ضعیفش ادامه داد:«آنها..میتوانند پرواز کنند...من هم..میخواهم پرواز کنم...». لبخند محوی برلبانش آمد و به زور از جایش بلند شد.دستش را که انگشت وسط نداشت به سمت پنجره میله دار سلول بلند کرد:«هر روز...میبینمشان که در آسمان بال میگشایند...من هم..من هم میتوانم پرواز کنم؟». دو سرباز نگاه های نگرانی باهم رد و بدل کردند.حال روحی و جسمی زندانیشان اصلا خوب نبود. دو سرباز سلول را ترک کردند و به سمت فرمانده انگلیسی شان که مشغول سیگار کشیدن بود رفتند.سلامی نظامی دادند و شروع کردند به گزارش دادن وضعیت زندانیشان:«قربان!سرباز آلمانی هنوز هم مقابل غذا خوردن مقاومت میکند،و خاطره اش هنوز هم به واضحی قبل نیست. دائم از پنجره سلول به بیرون نگاه میکند و با چشمانش دنبال پرندگان میگردد.آرزوی پرواز در سر دارد». فرمانده دود سیگارش را به بیرون فوت کرد:«سلولش را عوض کنید. شاید اینطوری مجبور شود خاطرات مربوط به جبهه را به یاد آورد».

سرباز فرانسوی با نگرانی گفت:«ولی فرمانده،مطمئنید آلمانی ها نقشه ای برای احیای جنگ دارند؟». فرمانده نیم نگاهی به زیردستش انداخت:«احتیاط شرط عقل است. اگر واقعا قصد احیای جنگ جهانی را داشته باشند،اطلاعات زندانی ها خیلی به دردمان میخورد». سرباز فرانسوی گفت:«ولی قربان،زندانی های دیگری هم داریم..». فرمانده وسط حرفش دوید:«هر یک دانه زندانی ها به دردمان میخورند». بعد سیگار دیگری آتش زد:«منتظر چه هستید؟بروید دیگر،بروید و سلول مردک را عوض کنید!». سرباز ها سر تکان دادند.صدای جیرجیر پوتین هایشان که به سمت سلول سرباز آلمانی میرفت شنیده میشد. سرباز آلمانی توی سلولش نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. سرباز کانادایی که ابروهای کلفتش مثل همیشه در هم گره خورده بودند در سلول را باز کرد.سرباز فرانسوی هم که سعی میکرد مهربان باشد جلو رفت:«هنوز هم گرسنه نیستی؟». سرباز آلمانی با چشمان نیمه باز به دو سرباز خیره شد.با صدایی که انگار از ته چاه در میامد گفت:«حالم..خوب..نیست..». دلش را گرفت و جلوی پای دو سرباز خون بالا آورد. سرباز کانادایی با انزجار خودش را عقب کشید.سرباز کانادایی دست سرباز آلمانی را گرفت و از سلول بیرون برد.سرباز آلمانی تلو تلو میخورد و سرباز فرانسوی مجبور بود مراقب باشد که او زمین نخورد.او را به سلولی دلگیرتر و خفه تر که پنجره نداشت بردند. مرد آلمانی درحالی که ناله میکرد کف سلولش دراز کشید. سرباز کانادایی و فرانسوی به سلول مرد آلمانی میرفتند تا ببینند اطلاعات جدیدی برایشان در انتظار دارد یا نه.از بقیه زندان بان ها شنیده بودند که بیشتر از قبل غذا میخورد؛مثلا روزی دو یا سه قاشق. سرباز فرانسوی در سلول را باز کرد و وارد شدند. سرباز فرانسوی لبخندی بر لبانش نشاند و به استقبال سرباز آلمانی رفت:«حالت بهتر است؟». سرباز آلمانی سرش را بلند کرد و با چشمان بی روح و صدای آرامش پرسید:«بگو...ببینم..جنگ...به پایان رسیده؟». سرباز کانادایی نیم نگاهی به سرباز آلمانی انداخت:«آری،یک ماهی میشود». سرباز آلمانی به زور به حرف زدن ادامه داد:«پس چرا من هنوز صدایش را میشنوم... صدای راه رفتن قطارها روی ریل ها،صدای تاختن اسب ها،صدای شمشیرها و تانک ها،صدای مردانی که عربده میزنند و زنانی که از درد فراق میگریند...». بعد سعی کرد اراده بیشتری در صدایش جمع کند:«دیگر نمیتوانم پرنده هایم را ببینم..من هم میخواهم کنار آنها پرهایم را بگشایم..». سرباز فرانسوی به سرباز کانادایی نگاه کرد و سر تکان داد که یعنی؛نه،امروز آبی از او گرم نمیشود. ولی همان لحظه سرباز آلمانی دوباره دهان به سخن گشود:«هنوز هم خوب به یاد دارم...همرزمانم در سنگر...شوخی های فرمانده مان که میخواست ناراحت دوری از خانهیادمان برود،هم سنگرهایی که گریه میکردند و یاد زن و بچه و یا خانواده شان میفتادند...». سرباز فرانسوی که خوشحال شده بود،جلوتر رفت و گفت:«چیز دیگری به یاد نداری؟از آرایش های نظامیتان؟نقشه هایتان؟صحبت های مهم فرمانده تان؟». زندانی آلمانی چیز دیگری به یاد نداشت بنابراین سرباز فرانسوی و سرباز کانادایی سلولش را ترک کردند.

سرباز آلمانی به سقف خیره شد.یاد روزهای قبل از جنگ افتاد.او پسر یکی از ثروتمندترین مردهای آلمان بود و مادرش دختر یکی از بهترین موزیسین ها.او و خانواده اش همیشه در ناز و نعمت زندگی میکردند.مادرش در پیانو نوازی ماهر بود و صدای قشنگی داشت.همیشه برایش پیانو مینواخت و آواز میخواند.آهنگ هایی که مادرش مینواخت بنظرش فرادنیایی بودند.در آهنگ ها،همزمان از مرگ و زندگی و امید و ناامیدی و تاریکی و روشنی سخن گفته میشد.آوازهایی که مادرش برایش میخواند،همه اش از فرشته سیاه رنگی بود که در آخر به همه مردم کمک میکرد. پدرش وقتی فهمیده بود هیتلر قیام کرده و میخواهد یهودی ها را از آلمان بیرون کند خیلی خوشحال شد.او همیشه از یهودی ها بدش میامد(بنظرش اعتقاداتشان اشتباه بود)و از ادعای "پدر آلمان" بودن هیتلر خیلی احساس غرور و افتخار میکرد.بنظرش هیتلر حس همبستگی بین مردمان آلمان و استقلالشان به عنوان یک کشور را زیاد میکند.همیشه به او میگفت اگر میخواهد دنبال فرشته سیاه باشد،باید دنبال هیتلر برود.او هم از اینکه بالاخره میتواند با هیتلر مقدس فرشته سیاه را ببیند خوشحال شده و یکی از بزرگترین دنباله رو های هیتلر بود.بخاطر او حاضر بود تا آخرین توانش بجنگد. فرمانده به سرباز فرانسوی خیره شد:«پس چیز به درد بخوری به یاد نمیاورد؟». سرباز فرانسوی سرتکان داد:«نه.فقط لطیفه های فرمانده شان،غذاهای بدمزه ای که میخوردند و گریه های همرزمانش را به یاد دارد». فرمانده تفی بر زمین انداخت:«پس آلمانی ها هم بلدند گریه کنند؟». سرباز فرانسوی نگاهی سرزنش آمیز به فرمانده اش انداخت:«امیدوارم این حرف های مرا بی ادبی تلقی نکنید قربان،ولی باید به خدمتتان برسانم که حتی آلمانی ها هم انسان هستند.آنها هم برای اهدافشان میجنگند و دلشان برای خانه شان و خانواده و دوستانشان تنگ میشود». فرمانده فقط به زیردستش خیره شد.بعد زد زیر خنده:«فکر میکنم حق با تو باشد.شاید او چیزی درمورد اینکه آیا نازی ها قصد احیای جنگ را دارند نمیداند». سرباز آلمانی رو به سرباز فرانسوی کرد:«هی...چه اتفاقی برای رهبرم افتاده؟». سرباز کانادایی که دورتر ایستاده بود با بدبینی گفت:«مرده». سرباز آلمانی زمزمه کرد:«غیر ممکن است...هیتلر مقدس...هیتلر مقدس نمیتواند بمیرد...». سرش را در دستش گرفت و از جایش بلند شد.با صدایی دو رگه فریاد زد:«هیتلر مقدس!هیتلر مقدس!رهبرم...رهبرم!». زمین خورد و قطره های اشکش بر زمین ریختند:«من هم...من هم میخواستم کنار رهبرم پرواز کنم...». سرباز فرانسوی به او خیره شد.نمیدانست باید دلش برای زندانی اش بسوزد که وضعیتش اینگونه است یا باید از او متنفر باشد که اینطور به هیتلر بی رحم حس وفاداری دارد؟ سرباز کانادایی نگاهی به همرزمش کرد:«برویم». سرباز فرانسوی سر تکان داد. به سمت فرمانده شان رفتند.سرباز فرانسوی شروع کرد به گزارش دادن:«به نظر میرسد آسیب های روانی جنگ باعث شده زندانیمان خاطراتش را فراموش کند. وضعیت جسمی و روحی اش خوب بنظر نمیرسد.یک دست ندارد و دست دیگرش هم یک انگشت ندارد.به زور غذا میخورد.مدام هذیان میگوید و بنظر میرسد بیشتر از این در زندان نگه داشتنش خلاف اخلاق است». فرمانده هم سر تکان داد:«همینطور است.بروید و او را آزاد کنید».

سرباز آلمانی سرش را بلند کرد.فرشته سیاهی با بال های طلایی رنگ جلویش ایستاده و دستانش را به سمتش دراز کرده بود. سرباز آلمانی فقط رو به فرشته پلک زد.زمزمه کرد:«با من چه کاری داری؟». فرشته خندید:«مگر نمیخواهی پرواز کنی؟پس دستم را بگیر و دوتا بال به تو میدهم تا پرواز کنی!من همان فرشته ای هستم که مادرت همیشه قصه اش را تعریف میکرد!». برق امید در چشمان سرباز آلمانی دیده شد:«واقعا؟». فرشته سیاه دست های سرباز را گرفت:«معلوم است». سرباز آلمانی حالا دوتا بال داشت.با بال هایش از سلول فرار کرد.صدای دریا و مرغ های دریایی میامد.سرباز آلمانی به دریا نگاه کرد که حالا به جای آبی،قرمز بود و به خون مردم میماند. سرباز آلمانی بال هایش را باز کرد و شروع کرد به بالاتر پرواز کردن.مادرش دوباره پشت پیانو نشسته و آهنگ های مسحورکننده اش را مینواخت.آهنگی که میتوانست با آن اوج بگیرد و فرود بیاید.آهنگی برای روحش.برای روح همه مردم،حتی برای آنهایی که هنوز نمیشنیدندش.امیدوار بود روزی فرشته سیاه به دیدار همه برود و همه بتوانند آهنگ هایی که او همیشه میشنید را بشنوند. حالا دیگر از این دنیا و تمام زنجیرهایش رها شده بود. سرباز فرانسوی و سرباز کانادایی به سلول سرباز آلمانی رفتند.سرباز کانادایی رو بهسرباز آلمانی که روی زمین دراز کشیده بود گفت:«هی،بلند شو،تو آزادی». ولی سرباز آلمانی همان موقع هم از سلول آزاد شده بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
و یادم رفت ، خسته نباشی سنسه.
تشکر:>
وایوای جنگ جهانی دوم>>>>>
این عالی بود نکووو
اینو خیلی دوست دارم>
موفق باشی
تشکرر