
مرسی که میخونید.
مرد در حال تماشای سالنی که در برزخ فرو میرود کف دست هایش را بهم دیگر میکوبد. به منظور تشویق دو رقصنده که تنها برای اجرایی بی نظیر در آتش به خاکستر برگشتند ترانهی در حال پخش را زمزمهوار همخوانی میکند. به زندهی شبح واری که پشت سرش منظره مقابلش را در سرش میگنجاند، نگاه دلسوزانه ای میاندازد. نه برای ترحم به سگ انسانیاش، بلکه برای دو بردهای که به میل رهایی از زندگانی خاکسترشان در غبار هوا مخلوط میشود و جامهی عذا به تن آسمان میکند. _«آتش بیرحمیه» آوایی در دهان پسر پشت سرش میچرخد که مینوازد_و تو بیرحم تر از آن_ اما در گلویش آن را خفه نگه میدارد.
جملاتی که از چشم هایش را میبارند را پشت پوزخندی نمایشی پنهان میسازد و در جواب مرد چنین ادا میکند:«درسته، قربان» مختصر و مفید. مرد با لحن مشتاق تری حرف میزند:«کانر اندرسون رو از جهان من پاک کن، پسری که جاناتان اندرسون رو کشت، بکشش.» به برزخ مقابلش پشت میکند و از لبهی پشت بام فاصله میگیرد. _«برای این اینجایی. ناامیدم نکن وگرنه، بیرحمی آتش رو لمس میکنی.» پسر برای رئیسش سر خم میکند و به امیدی که دستانش را حفاظش کرده است لبخند میزند. نه. لبخند نمیزند. ---------------------------------------------------------
با کبریت باریکه ای را به آتش میکشد و آن را مهمان لبهای خشکش میکند. مادام موقعیت را برانداز میکند و در چشمان قیری رنگ پس خیره میشود:«بزرگ شدی» کانر با گستاخی جواب میدهد:«تو هم پیر تر شدی.» زن کتش را درمیآورد. _«اینطوریاس؟ پس بهتره تا ریقرحمت رو سر نکشیدم یه نوشیدنی مهمونم کنی.» پوزخند کمرنگی روی صورت بی رنگ و روی پسر مینشیند:«حتماً مامانبزرگ» همراه باهم از راهرو خارج میشوند و طنین قدم هایش در فضا میپیچد. _«آلن از من هم پیر تره، چرا تا حالا بهش نگفتی بابابزرگ...» رشته کلامش توسط قدم های شدیدی که به سمتشان هجوم میاورد بریده میشود. الیزابت نفس نفس میزند و سرش را بلند میکند و با دستپاچگی میگوید:«مادام!.. خوش اومدین..!» دست هایش را به زانو هایش تکیه میدهد و خم میشود که نفسی تازه کند:«کنت... کنت نیستش.. ندیدینش..؟»
.........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
🩰:برایرانندگیدر....گروهوترککردن؟! (بررسی)
ادمین پین؟
زنده ای؟
بله متاسفانه
چقد تو بااستعدادیییییییی
مرسی:))💕
تو فوق العاده مینویسی
مرسی💕
خواهش❤️🙂