
اینم از قسمت آخر قصه ی راپونزل 💜
راپونزل به شاهزاده گفت که نمی تواند از قلعه پایین برود. آنها نقشه کشیدند. راپونزل به مدت 20 روز مقداری پنبه به هم بریسد و طناب درست کند و در زمانی که گاتل نیست به کمک طناب از آنجا فرار کنند.
شاهزاده از آنجا رفت. راپونزل شروع به ریسیدن پنبه ها کرد تا اینکه گاتل از راه رسید.
فعلا 10 روز گذشت. راپونزل دقت میکرد که به مادر گاتل چیزی نگوید.
شاهزاده شبها به ملاقات راپونزل میامد(تا توسط گاتل گیر نیفتد).
البته این نقشه هیچگاه به ثمر ننشست چون راپونزل حواسش نبود که به مادرگاتل گفت : «چرا شما انقدر سنگین تر از شاهزاده هستید؟»
مادر گاتل ناگهان عصبانی شد و گفت : «چی؟ چی گفتی؟ چی شنیدم؟ شاهزاده؟!!!»
سپس ادامه داد : «من فکر میکردم تورا در جای امنی پنهان کردم، ولی تو بر خلاف نظر من با دیگران ملاقات داشتی. توبه من کلک میزدی!»
سپس موهای راپونزل را دور دستانش پیچید و در یک چشم برهم زدن موهای بلند و صاف راپونزل را با قیچی برید! چند لحظه بعد موهای راپونزل روی زمین افتاده بود؛ اما مادر گاتل هنوز عصبانی بود. سپس وردی خواند و در یک چشم برهم زدن راپونزل را بجای دوری فرستاد تا او برای همیشه بدبخت و تنها باشد. سپس موهای راپونزل را به موهای خودش وصل کرد و منتظر شاهزاده ماند.
وقتی شاهزاده آمد و فریاد زد : «راپونزل! راپونزل! موهای طلایی ات را پایین بینداز!»، گاتل موهای راپونزل را به پایین پرتاب کرد و شاهزاده از آن بالا آمد، ولی وقتی وارد قلعه شد، بجای راپونزل عزیزش در کمال وحشت آن پیرزن زشت را دید. گاتل که خنده مسخره ای سر داده بود گفت : «تو فکر میکنی عشقت را پیدا خواهی کرد؟ اما آن پرنده زیبا پرواز کرد و رفت و صدایش خاموش شد، تو دیگر هرگز اورا نخواهی دید!» شاهزاده که از پیدا کردن راپونزل ناامید شده بود، خود را از پنجره ی قلعه به پایین پرت کرد! اما خوشبختانه روی بوته های خار فرود آمد و از خطر مردن نجات پیدا کرد؛ اما بوته های خار چشمان اورا کور کرد. حالا او چگونه می توانست راپونزل را پیدا کند؟ گاتل بدجنس، از پنجره خم شد تا شاهزاده را ببیند اما موها از دستش سر خوردند و او برای همیشه در قلعه زندانی شد. ماه ها شاهزاده تمام سرزمین را به دنبال راپونزل بود اما نمیتوانست اورا پیدا کند. ناگهان صدای آواز غمگینی را شنید. صدا خیلی آشنا بود. آن صدا را دنبال کرد، ناگهان راپونزل را پیدا کرد! راپونزل اشک شوق در چشمانش جمع شد، قطره ی اشک راپونزل روی چشمان شاهزاده افتاد. اما اتفاق عجیبی افتاد. شاهزاده دوباره میتوانست ببیند! شاهزاده راپونزل را به سرزمین خودشان برد. آنها با هم ازدواج کردند و سالیان سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.

خب. قصه ما هم به پایان رسید. امیدوارم خوشتون اومده باشه. تا قصه بعد خداحافظ 🙌
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظر بدیدددددد👿
عالیه