
این پارت ۴ از داستانم است .
بعد از چند ساعت گیلبرت بهوش آمد . دیگر خبری از سیاهی مطلق نبود . گیلبرت نشست و دستی بر پیشانی اش کشید . به یاد آورد که در غار بیهوش شده بود ولی نمیدانست چه کسی پیدایش کرده است . او به یاد آورد که دستبندی که برای آنه درست کرده بود را در جیبش گذاشته است. دست در جیبش کرد ، خبری از دستبند نبود . به سرعت دنبال دستبند گشت ولی اثری ازش نبود . ناگهان کسی در اتاق را باز کرد . پسری مو مشکی با چشمانی خاکستری را دید که خیلی به نظر شبیه گیلبرت بود و پشت سر آن پسر ، طبیب ایستاده بود . آنها داخل اتاق شدند . طبیب برای چندمین بار گیلبرت را معاینه کرد و نشست .
گیلبرت رو کرد به پسر و گفت : تو که هستی ؟ تو من را پیدا کردی ؟ پسر گفت : من کانر هستم . بله برادر . گیلبرت حیرت زده گفت : یعنی چه ؟ تو که برادر من نیستی !؟ پسر گفت : چرا . هستیم. گیلبرت گفت : پدر و مادر من هیچ وقت بچه ی دیگری نداشتند . گفت : ولی مادر داشته . گیلبرت مثل مجسمه میخکوب شد و بریده بریده گفت : ن..نه نه ...... این امکان نداره .
کانر گفت : چرا داره . کانر ادامه داد : مادرمون قبل از اینکه با پدرت ازدواج کنه با مردی فرانسوی به نام گابریل ازدواج کرد و یک سال بعد من پا به جهان گذاشتم ولی گابریل از قضا آدم خوبی نبود . مادر ، روزی من را برداشت و فرار کرد و به این شهر آمد . وقتی با پدرت آشنا شد ، آنها عاشق هم شدند و مادر ، من را به یکی از افراد ساکن در شهر داد تا بزرگم کند . گیلبرت گفت : پدر ... اون میدونه ؟ کانر گفت : از همون اول میدونست ولی هیچکدومشون حاضر نبودند بهت بگن که یک برادری هم وجود دارد .
گیلبرت گفت : چرا ؟ کانر گفت : مادر میترسید کوچکترین اطلاعاتی باعث شود گابریل او را پیدا کند و این طوری برای همه بد میشد. گیلبرت سرش را تکان داد . طبیب وقتی رفت ، کانر گفت : راستی باید دنبال این گشته باشی مگه نه ؟ کانر دستش را باز کرد و دستبندی که گیلبرت برای آنه درست کرده بود را نشانش داد . گیلبرت دستبند را گرفت و گفت : ممنونم . کانر گفت : ای بابا قابل نداشت . حالا بگو ببینم این فردی که تونسته با داداشم دوست بشه و خنده روی لبش بیاره کیه ؟
گیلبرت گفت : آنه . به زودی باهاش آشنا میشی . کانر لبخندی زد و سرش را تکان داد و در را بست و رفت . گیلبرت بر روی تخت دراز کشید و دستبند را گرفت ، دستش را مشت کرد و آن را ب..و..س..ی..د . ( دیگه کسی دست خودش رو ب.بو..س..ه قبوله .) و با خود گفت : فردا دستبند را به آنه میدهم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️🔥
مایل به حمایت و پین ؟!
عاللییی👀🥺
🥰❤️
در انتظار پارت بعد:هعیییی
🥰❤️
پارت بعدی🤩🤩🤩
🥰❤️
جهت حمایت
ممنونم
خیلی قشنگه میشه پارت بدی زودتررر؟
حتما ، امیدوارم 🥹❤️
عالیییی بوددددد😭
با خوندن داستانت تو اوج خستگیم انرژی گرفتمممم😭🫶🏻
ممنونم قشنگم 🥰❤
بوثثثث بهتتتتت*
عالی😘😘
ممنونم ❤️
بک ؟
به علت نویسنده بودنم بله