
امیدوارم خوشتون بیاد
برگشتم دو تا از پس های قلدر اسلیترین بودن و محکم زدنم تو درخت و خوردم زمین سریع بلند شدم و گفتم چی می خواین گفتن ساکت !! داد زدم کمککک!! ولی دستشونو گذاشتن رو دهنم گفتن اگه جیغ بزنی میندازیمت پشت حصار های همین خونه ببینیم اون موقع می خوای چیکار کنی از زبان دراکو: رفتم تو سه دسته جارو رفتم پیش ژانیا و الکس گفتم ملودی کجاست ژانیا گفت من نمیدونم گفت تو برو من زود میام الان خیلی وقته که پیداش نیست حتما الانا میاد چند دقیقه منتظر بودیم ژانیا گفت من دیگه دارم نگران میشم الکس هم موافقت کرد گفتم من میرم دنبالش گفتن ما هم میایم ولی گفتم نه خودم میرم از کافه خارج شدم هر جا رو میگشتم پیداش نمی کردم که یهو حس کردم جای خونه ی متروکه دیدمش از زبان ملودی: هرچی برای کمک تقلا می کردم نمی شد می خواستن اذیتم کنن می خواستم فرار کنم که یکیشون هلم داد و پام پیچ خورد سعی کردم نخورم زمین ولی دوباره کشیدنم سمت خودشون که یهو
یکی با ورد استوپفای جفتشونو پرت کرد اونور برگشتم و دراکو رو دیدم که با خشم نگاشون می کرد سریع دویید سمتم دیگه اونجا نمی تونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه درختو گرفتم و از جام بلند شدم تعادل نداشتم و بیهوش شدم از زبان دراکو: یهو افتاد گرفتمش و برگشتم هاگوارتز و بردمش درمانگاه خانم پامفری گفت خدایا خانم آلن همین دیروز اینجا بودن باز چی شده گفتم نمی..نمیدونم من یهو رسیدم خانم پامفری گفت پاش شکسته کمرشم دوباره ضرب دیده آقای مالفوی خواهش میکنم یک مدت مراقبش باشید این همه بلا پشت سرهم خوب نیست ممکنه یک وقت کار دست خودش بده خانم پامفری رفت بیرون ژانیا زود اومد تو اونا رو یادم رفته بود داد زد واییی من دیگه نمیزارم این تنها جایی بره باز چی شد تو چرا هیچی نگفتی گفتم من باید میاوردمش درمانگاه نمی تونستم به شما بگم که بعدم همه چیزو تعریف کردم ژانیا گفت واقعا ؟ اوفف گفتم تازه میدونی نکته کجاست فک می کنم کار پانسیه گفت از کجا میدونی دیروزم کار اون بود گفت من دیگه کم اوردم میرم بیرون بهوش اومد خبرم کن نشسته بودم و نگاش می کردم همه چی تقصیر منه اگه من نبودم تو هم اسیب نمیدیدی یهو دیدم گفت اگه تو نبودی دوباره خودمو پیدا نمی کردم بهوش اومده بود گفتم ملودی؟ چشماشو باز کرد و گفت معذرت می خوام برای همه چی گفتم نه من معذرت می خوام که بهت فرصت توضیح ندادم و ب.غ.ل.ش کردم خانم پامفری اومد و گفت بهوش اومدی ازت یک خواهشی دارم لطفاً تا ماه آینده کارت به درمانگاه نکشه و هممون زدیم زیر خنده
از زبان ملودی : ساعت هشت خانم پامفری مرخصم کرد فردا تعطیلات کریسمس شروع می شد پس دیگه خبری از کلاس و درس نبود دراکو کمکم کرد برم تو اتاق رو تخت نشستم تا خواستم کتابمو باز کنم ازم گرفتش گفت خیلی وقته پیشم نیستی یک مدتی خبری از جدا موندن نیست گفتم خیله خب قبول الان چیکار کنیم گفت هیچی بعدم اومد کنارم نشست و ب.غ.ل.م کرد واقعا الان تنها چیزی بود که بهش احتیاج داشتم کم کم چشمامون گرم شد و خوابمون برد صبح بیرون داشت برف میومد منم خمیازه ای کشیدم و دوباره گرفتم خوابیدم بالاخره نیازی نبود که برای کلاسا پاشم دراکو بیدار شد و گفت دوباره خوابیدی؟ گفتم تروخدا بزار بخوابم تازه نمی تونم راه برم من راحتم دراکو از پشت ب.غ.ل.م کرد و موهامو بو کرد گفت دلم برای عطرت تنگ شده بود گفتم می دونی من گشنمه پاشو بعدم رفتم لباسامو عوض کردم و دست دراکو رو گرفتم و رفتیم سرسرا خیلی خلوت بود بیشتر بچه ها رفته بودن ژانیا و الکس هم همینطور دیدم پانسی داره میاد سمتم اونم خیلی سریع خیلی عصبانی بود اومد ب.ز.ن.ت.م که یک قدم اومدم کنار و خورد زمین گفت برات دارم دراکو گفت تا الان که موفق نشدی می خوام ببینم می تونی کار دیگه ای بکنی یا نه رفتیم سمت میز داشتیم صبحانه می خوردیم که دیدم هری داره نگام می کنه و با رون حرف میزنه
اهمیت ندادم و پاشدم رفتم پیش خانم پامفری پامو دوباره چک کرد نمیدونم چی روش مالید که دیگه درد نداشت دراکو اومد تو درمانگاه خانم پامفری گفت یکم بشین تا اثرشو بکنه دراکو یک کتاب داد دستم و گفت حالا می تونی بخونی من کار دارم از زبان دراکو: پانسی خیلی زیاده روی کرده بود به کرب و گویل گفته بودم پانسی رو ببرن تو جنگل خودمم رفتم جنگل و چوبدستیمو گرفتم سمتش گفت دراکو خواهش می کنم معذرت می خوام من فقط دوست دارم مگه چیکار کردم چوبدستیمو اوردم پایین گفتم پانسی تو اگه منو دوست داشتی نمی خواستی ناراحت باشم و همیشه بخاطر تو خودمو مقصر بدونم این دفعه رو ولت می کنم اما دفعه ی بعد می دونم باهات چیکار کنم بعدشم گذاشتم که بره رفتم درمانگاه ملودی اونجا نبود خانم پامفری گفت رفته تو اتاقش رفتم تو اتاق لب پنجره نشسته بود و کتاب می خوند اروم از پشت رفتم سمتش و یک ب.و.س.ه رو گونش زدم گفت مگه قرار نبود یک مدت جدایی نباشه گفتم چرا ولی اینکار مهم بود از زبان ملودی : باشه خب هوا تاریک شده الان چیکار کنیم گفت بیا بریم برج نجوم گفتم اره خوبه بریم توی برج بودیم که دراکو گفت می دونی بعضی وقتا حرف دلمو به ماه میگم وقتی باهام صحبت نمی کردی ، وقتی ع.ا.ش.ق.ت شده بودم همه چیو به ماه می گفتم گفتم می دونی یک سوال دارم یادته روز اول خوردم بهت برگشتی یک چیزی بگی ولی نگفتی
دراکو هی میومد جلوتر جوری که به لبه ی برج تکیه داده بودم گفت نمیدونم همون لحظه وقتی باهات چشم تو چشم شدم حسی که بهم دست داد و هیچ وقت تجربه نکرده بودم انگار توی وجودم یک چیزی حس کردم که تو رو از بقیه برام جدا کرده بود هی میومد جلوتر تا جایی که هیچ اختلافی بینمون نبود و نفس های داغش به گردنم می خورد و
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منتشر شد بلاخره!!!!!❤️
عالی!