10 اسلاید صحیح/غلط توسط: یاسین انتشار: 4 سال پیش 59 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب دوستان این پارت اخر فصل اول هست☺ خب حالا انچه گذشت(لورا فهمید که میخواسته برادرشو بکشه و خیلی جا خورد کای هم به هوش اومد رفت پیش النا تا شاید اون بدونه لورا کیه و النا همه چیو بهش گفت(این که مادرش زندست و اینا)o_o
یهو کای راست شد و گفت(چی؟) النا گفت(فکر کردم... لورا همه چیو بهت گفته. بعد از اون قضیه که اون مرده تو رو دزدید و اون چیزا... مادرت ازدواج کرد. بچهش هم لوراست. لورا هم مثلا منو دزدید که تو بیای دنبالم و همه چیو بهت بگه ولی خب... همه چیز اون طوری که باید پیش نرفت!) کای بعد از شنیدن حرفای النا به معنی واقعی خفه شد! هضم چیزایی که النا گفت واقعا براش سخت بود. کای تو فکر بود که یهو النا گفت(خب من شرطو انجام دادم حالا تو منو ببر خونه!) یه جوری داد زد که کای بد بخت سه متر پرید هوا ((النا چته بچمو ترسوندی😐)) کای گفت(تو کلا عادت داری وقتی حیجان داری داد میزنی؟) النا یکم من من کرد بعد قیافش این طوری شد😁 کای به النا نزدیک شد و در گوشش گفت(افتاب غروب کرد اماده باش. میام میبرمت) بعد رفت. حالا اانا باید تا غروب افتاب منتظر میموند...
کای رفت قصر. باید میرفت پیش رایان. اون همه چیو دیده بود. از نگهبان دم در پرسید(شاهزاده رایان کجاست؟) نگهبان گفت(شاهزاره و پادشاه تو اتاق جلسه هستن) کای چشماش گرد شد و گفت(جلسه داریم؟) نگهبان گفت(نه فقط شاهزاده و پادشاه اونجا هستن) کای با خودش گفت(عجب... حالا چرا اتاق جلسه جا قحط بود؟) کای رفت سمت اتاق جلسه در زد. یکم بعد صدای رایان اومد(بیا تو) صدای رایان یه
جوری بود انگار تازه از خواب پا شده بود. کای که اینو فهمید نا خوداگاه خندش گرفت😂 بعد درو باز کرد و رفت تو
اونجا کسی جز رایان نبود. کای گفت(اون سربازه گفت شما و پادشاه باهمید😐) رایان گفت(ول کن بابا این سربازا هم واسه خودشون یه زری میزنن!) کای دوباره خندید! رایان گفت(چته خوش خنده شدی؟!) کای گفت(من همچین خوش خندم نشدم تو شدی عین برج زهرمار!) رایان دیگه هیچی نگفت. حوصله بحث و جدل نداشت. کای هم پیگیر نشد. یکم بعد کای گفت(چیزی پیدا کردی؟!)
رایان گفت(به یه چیزایی مشکوکم ولی... مطمعن نیستم درست باشه!) کای گفت(خب بگو) رایان گفت(این دختره... لارا بود... لیلا بود... لالیا بود... نچ اااااااه!) کای گفت(منظورت لوراست؟) رایان گفت(اهااااا اره اره لورا اسمو نگا توروخدا! اها خب میگفتم وقتی همین... لورا؛ داشت از پنجره میومد بالا گفت خدا نکشتت ازیتا این چه راهی بود جلو من گذاشتی اخه؟! به نظرت ممکنه ازیتا پشت این قضیه باشه؟ کای چند دقیقه عاقل اندر صفیحانه به رایان زل زد. بعد گفت(اخه مرد حسابی... ازیتا از کشتن من چی آیدش میشه که بخواد منو بکشه؟ ها؟ بابا یه چی بگو با عقل جور در بیاد دیگه! یه گروهبان چیه که بخواد به خاطر کشتنش یه همچین کاری بکنه؟) رایان گفت(ببین کای! تو فقط یه گروهبان ساده نیستی! تو برادر زاده پادشاهی! شاید ازیتا میخواد با کشتن تو اعلام کودتا کنه!)
کای گفت(ازیتا اگه بخواد کودتا کنه تو رو میکشه نه منو. شاهزاده تویی! اصل کاری تویی! با کشتن تو شُک بزرگی به پادشاه وارد میشه و این زمینه سازی میشه برای یه کودتا!) رایان گفت(من اونقد برای پادشاه بی اهمیتم که سه روز نباشم نمیگه کجام به نظرت اگه من بمیرم براش مهمه؟ دویست و پنجاه و سه ساله دارم اینجا زندگی میکنم یه بار بهم نگفت پسرم! همه اینا فقط به خاطر اینه که.... هیچی ولش کن!) کای گفت(چی؟) رایان گفت(گفتم ولش کن!) یهو یه صدایی اومد(اتفاقا نباید ولش کرد!) کای و رایان هر دو برگشتن و دیدن که پادشاهه! رایان گفت(فکر کردم رفتین!) کارن گفت(نه نرفتم. اینجا موندم تا ببینم چی کار میکنی و چه اتفاقاتی میفته! باید یه چیزایی رو براتون توضیح بدم!)
کای و رایان هر دو به کارن زل زدن. کارن گفت(کای... باید خیلی وقت پیش اینو بهت میگفتم. ولی... فکر میکردم اگه نگم بهتره. اما اشباه میکردم. کای تو... تو... پسر منی! این که تا الان بهت نگفتم... دلیلش این بود که... میدونستم از من متنفری! به خاطر قضیه مادرت. اما... متاسفم!) همه ساکت بودن. حرف هایی که کارن زده بود. کارن گفت(رایان. حتما تا الان خودت فهمیدی... حالا بزار منم بگم. تو دورگه ای! حتما میپرسی چرا؟ وقتی هم سن و سال شما ها بودم. هنوز جوون بودم دیگه... باد تو کلم زیاد بود! زیاد میرفتم سرزمین الف های روشنایی! اونجا عاشق یه دختر شدم! مخفیانه ازدواج کردیم. همه چیز خوب بود فقط... تنهی مشکل این بود که... نمیتونستم اونو بیارم توی قصر. اما این مسعله زیاد مهمی نبود! چند ماه بعد... بهترین خبر زندگیمو شنیدم. مادرت باردار بود! اون شب نیومدم قصر. موندم پیش مادرت! روز ها گذشت و گذشت... هر روز میرفتم میش لیانا تا ببینم حالش چه طوره. یه روز... یهو جیغ و داد لیانا شروع شد. داشت رایمان میکرد! انقد هول هولکی شد که حودم بچه رو به دنیا اوردم! اون لحظه بهترین لحظه زندگیم بود. اما فقط چند ثانیه طول کشید. چند ثانیه بعد... لیانا مرده بود!)
کای و رایان فقط با تعجب به کارن زل زدن! فضا انقد سنگین شده بود که کسی نفس نمیکشید. چند ثانیه بعد رایان خودشو انداخت رو یکی از صندلی هایی که اونجا بود. حالا فهمیده بود چرا این همه مدت کارن بهش بی محلی میکرده! هر کسی بود این طوری میشد. کای هم تازه فهمیده بود که پسر کارنه. تازه فهمیده بود که مادرش زندست. تازه فهمیده بود که یه خواهر داره. انقد به کای فشار اومد که دیگه طاقت نیاورد و رفت بیرون. افتاب غروب کرده بود و ماه کم کم داشت میومد بالا. یهو کای یادش افتاد که به النا قول داده بود میاد و میبرتش. کای یکی زد تو سرش و گفت(اخه من چرا انقد خنگم😑) و از قصر رفت بیرون. تو راه داشت با خودش فکر میکرد که کاش به النا قول فردا صبح رو میداد. اما اون که نمیدونست چی میشه! انقد تو فکر بود که اصلا متوجه نشد کی رسید! خواست در بزنه که یهو در با شدت باز شد و دست کای رو هوا موند! النا با شوق و ذوق خاصی گفت(خب بریم؟) کای دستشو انداخت پایین و گفت(بریم. برو وسایلتو جمع کن. بعد زود بیا) و بعد برگشت و به ستاره ها زل زد. کی ستاره ها در اومدن؟ غرق تماشای ستاره ها شده بود که یهو صدای النا اومد(خب بریم؟) کای برگشت و به النا نگاه کرد. فقط یه جفت کفش پوشیده بود! کای با تعجب گفت(همین؟) النا گفت(خب من که چیزی ندارم!) کای گفت(خوبه خیلی خوبه! حوصله چهار ساعت معطلی رو نداشتم!) النا خیلی اروم طوری که کای نشنوه گفت(تو که هیچوقت حوصله نداری!) کای برگشت و گفت(چی؟) النا با تته پته گفت(ا.م.م. ا.ب. هیچی😁) کای پوفی کشید و گفت(بی خیال! دستتو بده من!) و دستشو سمت النا دراز کرد. النا به دست کای زل زد. بعد به خودش نگاه کرد. کای گفت(نترس نمیخورمت! دستتو بده) النا شک داشت که کای میخواد چی کار کنه! اما چاره ای نداشت. اگه دستشو نمیداد نمیتونست برگرده خونه! بالاخره راضی شد و دستشو گذاشت رو دست کای. همون لحظه زیر پای هر دوشون خالی شد و النا جیغ کشید! یکم بعد النا دید که تو یه جای تاریک و سرد هستن! النا برگشت و به کای گفت(منو کجا اوردی؟) کای گفت(صبر کن!) بعد کمانشو در اورد تیرو گذاشت تو زه. نشونه گیری کرد. داشت نشونه گیری میکرد و خیلی حساس بود. حتی النا هم متوجه حساس بودن قضیه شده بود و ساکت بود. چند ثانیه بعد کای تیرو ول کرد. تیر خورد به دیوار و یهو دیوار ریخت و یه دروازه نمایان شد! کای نفس عمیقی کشید و رو به النا کرد و گفت(از اینجا بری میری تو خونت!) النا با تعجب چند با نگاهش بین کای و دروازه چرخید! بعد گفت(اگه از اینجا رد شم... چی میشه؟) کای گفت(میری خونت و... هر اتفاقی که اینجا افتاده بود رو فراموش میکنی!) النا به دروازه خیره شد. باورش نمیشد که یکم دیگه میره خونه و همه چیزو فراموش میکنه! رفت سمت دروازه؛ و از اون عبور کرد، و نفهمید که با رفتنش قسمتی از قلب کای رو هم با خودش برد!
رایان بعد از این که کارن همه چیو گفت، از شدت عصبانیت رفت بیرون. این روزا همه چی رو اعصابش بود. تیر خوردن کای، کار های کارن، فرار کردن لورا! یهو دید که ازیتا داره میاد سمتش! دستشو از عصبانیت مشت کرد. این دختر خیلی رو اعصاب بود! همش خودشو میچسبوند به رایان! ازیتا با یه ناز و عشوه مسخره ای گفت(وای شاهزاده رایان! افتاب از کدوم طرف در اومده؟!) رایان گفت(ازیتا ولم کن! اعصابم خرده یه چی بهت میگم ناراحت میشی!) ازیتا گفت(بی خیال! تو هر چی بگی من ناراحت نمیشم! اصلا در شان یه شاهزاده نیست که حرف بد بزنه!) رایان با خودش گفت(اَه این دختر چقد سیریشه!) ازیتا همین طور داشت ور ور میکرد رایان خواست بگه گم شو برو که یهو یه دختر اومد و گفت(بانو ازیتا... شاهزاده... پادشاه گفتن که تشریف بیارین اتاق جلسه!) این دختر فرشته نجات رایان بود! رایان و ازیتا رفتن سمت اتاق جلسه...
(اتاق جلسه) کارن، لینا، ازیتا، کای و رایان تو اتاق بودن. کارن گفت(خب... قطعا همه شما میدونید که قصد جون یک نفر رو کردن... جرم سنگینیه و مجازات سنگینی هم در پی داره! یک نفر ازاین جمع چندین بار... قصد جان کای رو کرده! البته ما مطمعن نیستیم. برای همین... (یه شیشه کوچولو اورد بالا) از شربت راستگویی کمک میگیریم! آزیتا، همه ما به تو مشکوکیم!) و شربتو گذاشت روی میز. آزیتا با خشم دستشو کوبید رو میز و بلند شد و گفت(ینی شماها به من شک دارین؟ اخه من چرا باید موجودی مثل کای رو بکشم؟ دایی از تو دیگه انتظار نداشتم! واقعا که) یهو لینا بلند شد و با عصبانیت گفت(آزیتا، همین الان این شربتو میخوری یا خودم میام به زور بهت میخورونم!) ازیتا با چشمای گرد شده گفت(مادر... تو هم؟) رایان بلند شد و شربتو برداشت. رفت سمت آزیتا و شربتو جلوی اون گرفت و گفت(بخورش) ازیتا با ناراحتی به رایان خیره شد و گفت(رایان... ینی تو به من اعتماد نداری؟ به هم بازی دوران بچگیت! به دوست دوران مدرست! اعتماد نداری؟) رایان اخم کرد و گفت(اگه کلکی تو کارت نیست، اینو بخور!) ازیتا چند قدم رفت عقب. رایان رفت جلو. ازیتا دوباره رفت عقب. این بار رایان نرفت جلو! فقط پوزخندی زد و گفت(نمیخوری... چون داری دروغ میگی!) بعد رو کرد به کارن و لینا و گفت(دیدین گفتم؟) ازیتا پوزخند صدا داری زد وهمه به اون زل زدن. آزیتا گفت(خیلی باهاشی رایان!) بعد به پشت از پنجره پرید پایید. رایان با سرعت رفت سمت پنجره و اخرین چیزی که دید یه سایه از ازیتا بود که رفت لای درختا!
خب خب این پارت هم تموم شد☺ تصویر تست عکس ازیتا هست این پارت اخر بود فصل بعد با موضوع ((عشق تاریک پارت11 کودتا)) هست
چرا کودتا؟ چون قراره ازیتا خانم کودتا کنه😐😂
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
اما یه چیزی
تو نمیخوای دوباره تو تستچی ثبت نام کنی😢
خیلی دوست دارم تو یه پروفایل داشته باشی و با اون نظر بدی😢
اگه میشه ثبت نام کن☺
چالش : منم کارن و یکمم آزیتا رو مخمه اما بیشتر کارن 🔫😐
خیلی باحال بود 💙💜💙💜
ممنونم
خوب بود😊
چالش: نمیدونم😐 امممممممممم خب
آزیتا😐
ممنون
ای بابا اخه مشکلتون با ازیتا چیه😐😂
جااااااااااااااااااااااانّ😐
مشکلمون با آزیتا چیه
یکم این سوالتو تغییر بده بگو چه مشکیل با آزیتا "ندارین"😒
والله😒
کی با زنا مشکل داره😐😐😐
خواهشا اینجا دعوا نکنین
برین یه جای دیگه
خواهشا اینجا دعوا نکنین
برین یه جای دیگه
😐😐😐 کی خواس دعوا کنه من تو باغ نیستم یکی بگه چی گفتم مگه😐💔
پارت 11 وارد سایت شد و ویرایش هاشم انجام شد
حالا فقط مونده ممد جان تایید کنه😐
😐 ممد برام سواله چرا ب تستچی میگن ممد 🤔؟
با این ک جنسیتش معلوم نیس 😐 نکنه بخاطر همون دلیلی ک اسم داش ممد ممده😹😹😹😹🤨😐😐💔؟
چون که خودش گفت بهم بگین ممد😐😐😐
شاید واقعا اسمش ممده🤨🤔
اهااا فهمیدم پس اینم همون دلیل مارو داره😂😂 وگر ن ک صد درصدی نیس ک مرد باشه دیید یهویی زن در اومد😐 البته امید وارم مرد باشه 😅😂💔
واه واه واه واه چرااااااااااا😒
چه مشکلی با زنا داری😒
لوس😒
توروخدا تو تست من دعوا کنین برین تو تست خودتون😕
اها راستی یادم رفت جواب چالش رو بگم😐
ج چ: خب...امممممم... من از همشون خوشم میاد جز کارن و ازیتا😬
(اسم ننم ازیتاست یا خدا:////)
ممنون که تو چالش شرکت کردی(:
چه عجب یکی دیگه هم از کارن بدش میاد😐
اسم مادرت هم ازیتاست😳
ابلفضل/:
الان سکته مغزی،قلبی و سکته کل اعضای بدن میزنم جااااااانننننننن منننننننننن پارت بعدو بزااااااررررررر😤😤😤
نکنه میخوای یکی از طرفدار هاتو به کشتن بدی ؟؟؟😤😤😤
من برم تو تشت اب قندم:/😫
دارم مینویسم اروم باش😅😂
😐 من داستان نمیخونم 😊 ولی خب اومدم کامنت بدم همینطوری تعریف کنم🤪 ( اهم اهم خیلی خوب بود 🤩 یعنی این دفه کفم برید😂( دارم ازت تعریف میکنم حالا داستان چیه نادونم😆😑) پارت بعد رو هم زود بزا 🤩 عه چقد چرت شد 😐 خب خلاصه خوب بود آفرین به به چه چه 😗 😂😂 بسه دیگه )
جدا ازینا زنده ای برادرم🥺🥺 کم پیدایی🤧🥺 دلم برات تنگ شده یکم حرف بزن😂😂❤
تعریف الکی نکن من تعریف واقعی میخوام😥😂
هستم فقط امتحان...
😂😂😂😂😂
من نمیتونم داستان بخونم چون اولا خیلی تنبلم برا این کار دوما بزار کامل در بیاد بعد ببینیم چی میشه😹❤ میخونم ولی
عه راس میگی امتحان😔 امید وارم موفق باشی😊😄 از من ک هنوز شروع نیس 🙂
سلااام خیلی خوب بود مرسی که زحمت کشیدی کیوتم.
جواب چالش:همشون جز رایان 😁
نمدونم چرا اما شاید در فصل ۲ نظرم عوض شه منتظر فصل ۲ میمونم لطفاً زودتر بنویس😻
سلام
ممنون
همه جز رایان😐 بی خیال حالا کای و کارن و لینا جای خود ولی از النا چرا بدت میاد اخه😂
عالی بود
راستی توی فصل دو دیگه النا نیست؟
ممنون
اصن بدون النا میشه😐
فصل دو هول محور النا میچرخه(یاد ریاضی افتادم😐)
تو فصل دو هم النا هست خیالتون راحت🙌☺
هورااا منتشر شد😃😂
نمیدونستم الف ها مدرسه هم میرن😐😂😂 (اونجا که ازیتا میگه به دوست دوران مدرسه ات اعتماد نداری...😂)
دقت کردی داستان تو و حاجی داره شبیه ب هم درمیاد؟!😂
چالش هم والا نمد :/ داستان باید یکم بیشتر بره جلو تا بعد نظرم رو بگم...👀
راستی عکس تست هم خیلی باحاله✨🙂
کجا شبیه به هم در میاد😐
جنا و الف ها کجاشون شبیه همه اخه😐
حالا هر چی بگذریم برم داستانو بخونم
خط داستانی رو میگم...
الان خوندی فک کنم فهمیده باشی که کجاشو میگم که شبیه به هم در اومده👀✨😂