4 اسلاید پست توسط: Sami🕸 انتشار: 4 ماه پیش 466 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست

این داستان ها ترسناک نبوده و جنبه جنایی_معمایی دارد پس خیالتون راحت باشه و تا الان ۱ پارت منتشر شده لطفا رد نشه



لینک کوتاه

توجه!

محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.

  • جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
  • اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.

سایر تست های سازنده

نظرات بازدیدکنندگان (40)
  • عالی🤍✨
    به رمان منم سر بزنید خو و لایک و نظر مهمونم کنید ❤️‍🔥
    مایل به حمایت و پین؟!

  • دوستان تو کامنت ها ازتون سوال کردم لطفا جواب بدید و نظرسنجیمو هم ببینید

  • image仲介者
    یه infp

    اولین کا
    پین

  • imageNo Name
    شاه دزد 🤡

    نمیدونم برای چند صدمین بار بود که بختک افتاده بود روم و منم دیگه برام عادی شده بود برا همین بهش توجهی نکردم و دوباره چشامو بستم که بدنم یهو شروع کرد به لرزیدن شدید و خودم بدون اینکه حتی بتونم حرکت کنم داشتم عین تاب اینور و اونور میشدم و من حتی نمیتونستم یکیو صدا بزنم که بیاد کمک بسم الله گفتم ولی نرف اما وقتی با خودم گفتم من از تو نمیترسم یهو خوب شدم و به خودم اومدم و نشستم که ببینم چی هس که نه هیچی نبود🤝😂

  • @DANIALعلی
    نباید همچین کاری میکردیسعید والکور هم تو یکی از ویدیو های قدیمیش این کارو کرد(DNAانسان رو ریخت تو بدن عروسک)و نمیدونم فیکه یا نه ولی عروسکه زنده شد
    ______
    آره منم ویدیوشو دیدم و از از شبا بعدشهرشی عروزک داشتمو به... دادم

  • image방탄소년단
    خدایا توبه😭جنگ نمیخوام😭

    یه دفعه مامان و بابام خواب بودن من بیدار مونده بودم یه دفعه تشنه ام شد تاریک بود هوا منم که ترسو آروم آروم بلند شدم برم آب بخورم که یه دفعه انگار یه گربه حالت طور تو اتاق مامان بابام از پشت شیشه دیدم رفتم در رو باز کردم غیب شد دیدم انگار کل صورت مادرم زخم بود در رو بستم دوباره گربه رو دیدم

  • image방탄소년단
    خدایا توبه😭جنگ نمیخوام😭

    منم شرکت میکنم

  • گفت که این خیالاتی شده و مامانم باور کرد و هرجا میریم این ماجرا رو تعریف میکنه ، یک بار ازش پرسیدم چرا هر جا میریم تعریف میکنی ، گفت پدربزرگت وقتی پدرت ۹ سالش بود فوت کرده و،واقعا خیلی شبیه به پدرم بود و واقعا مشخص بود که بچه داره .
    (ببخشید طولانی بود میتونی خلاصه کنی)

  • زمانی که من ۶ سالم بود برای عیددیدنی رفتیم ، خونه ی یکی از عمه های پدرم رفتیم ، عمه ی پدرم یک نوه داشت که همسن و سال خودم بود . رفتیم توی اتاق و باهم بازی کردیم ، من تشنم شد و از اتاق رفتم بیرون که آب بخورم و دوباره برگشتم اتاق و با او عمه ی نوه بازی کردم که یک آقا وارد اتاق شد و با من و اون پسره بازی کرد ‌.
    من ازش پرسیدم که شما کی هستید ، گفت پدربزرگمت هستم و خداحافظی کرد و رفت .
    بعد از اینکه عیددیدنیمون تموم شد و خداحافظی کردیم ک رفتیم و سوار ماشین شدیم و من این ماجرا هارو تعریف کردم و بابام

  • میشه منم شکرت کنم و اتفاق ترسناکم رو بگم

برای ثبت نظر باید وارد حساب کاربری خود شوید.