My story : Miracles Ladybug and new friend

سلام من تازه وارد هستم تو تستچی و امیدوارم خوشتون بیاد

سلام این داستان در مورد دختری به اسم اِما هست (Emma) اِما دختر خاله آدرینه

خانم بوستیه من رو به بچه ها معرفی کرد. من هم به بچه ها سلام کردم : های گایز من اِما هستم و خیلی خوشحالم که با شما همکلاسی هستم. رفتم و پیش آدرین نشستم. دختری که ردیف کناری بود و خیلی خودخواه به نظر می رسید روش رو به من کرد و شکلک در آورد! اصلا از اون انتظار همچین کاری رو نداشتم از ادرین پرسیدم : اون دختر ردیف کناری اسکلی چیزیه؟ ادرین : 😅😅 نه اونه کلوییه دختر شهردار. به نظر دختر با ادبی می یومد اما کمی بعد فهمیدم که نه باادبه و نه دوستی به جز یه دختر بامزه به اسم سابرینا داره.

تمام زنگ استراحت مدام بچه ها ازم در مورد آدرین سوال می پرسیدن و مغزم داشت منفجر می شد. نمی دوستم پسرخاله ام اینقدر طرفدار داره.😅 تا اینکه یه چیزی درونم بهم می گفت یه اتفاقی داره می افته. تا اینکه کلویی رو دیدم که به من یه لبخند زد و یه سطل پر از خاک رو از بالای پله ها ول کرد و اون مستقیما به سمت دختری به اسم رز که کنار راه پله ایستاده بود می رفت. نمی دونم چجوری ولی همین که بلند شدم و رفتم سمت رز انگار سرعتم چندین برار بقیه بود و سریع رز رو کنار کشیدم اما تمام خاک سطل روی سر من ریخت...

خیلی عصبانی شدم. کلویی یه خنده مضحک کرد و گفت : می بینم خیلی سریعی ببینم می تونی یه ساعت عتیقه رو هم نجات بدی یا نه !! و دوید سمت وسایل الکس و ساعت رو از کیفش در آورد اون رو از پنجره آویزون کرد. بهش گفتم خدای من تو دیوونه ای ! تا رفتم سمتش اونو ول کرد. من از پنجره بیرون پریدم تا بگیرمش. گرفتمش ولی تعادلم رو از دست دادم و از پنجره آویزون شدم. داشتم از ترس سکته می کردم. کلویی منو کشید بالا ولی ولی ساعت رو از دستم گرفت و پرتش کرد. ساعت افتاد و شکست و چند ثانیه بعد...

یه پروانه سیاه از داخل پنجره وارد شد !آکوما! همه فرار کردن بجز الکس. الکس همونجا خشکش زده بود و خیلی عصبانی بود. من به سمت خونه (خونه آدرین) دویدم و تو اتاق آدرین قایم شدم که یکهو یه موجود که مثل پلنگ خال خالی بود جلوم ظاهر شد و گفت : وااای تو اِما هستی درسته ! ! ! !

پایان پارت اول امیدوارم خوشتون بیاد. لایک و دنبال کردن فراموش نشه. :)