لوئیزا:همه در سکوت دور یک میز نشسته بودیم. صدای برخورد قاشق و چنگال با ظرف سالن را پر می کرد. پدر سرفه ای کرد و توجه همه را جلب کرد:"همینطور که می دانید امروز مراسم خاکسپاری دوشیز بلانچارد هست،لیزانا، با توجه به رسومات عروسی ۱ ماه عقب افتاده است و البته با توجه به شرایط مادرتون و سن لیلی ، ما را در مراسم همراهی نمی کنند." قاشق را روی میز گذاشتم:"میخواهید لیلی را با مادر تنها بذارید؟" آیشا لبخند کمرنگی زد:"من باهاش می مانم، با توجه به اینکه خاندان موریس دشمن ۱۰۰ ساله ی خاندان بلانچارد هست، حضور من در مراسم بی احترامی به دوشیزه مرحوم می شود، در نتیجه من پیش بانو لیلی می مانم." سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. لیز با خشم نهفته ای گفت:"اینطوری نیست که مادر مشکلی داشته باشد و درمورد عروسی فکر کنم دوباره باید برنامه ریزی کنم." پوزخند کمرنگی زدم و گفتم:"عجب عروسی شومی!" جوابی نشنیدم. تو این لحظات پایانی لیز خودش را کامل کنترل می کرد. از روی میز بلند شدم و از گوشه ی چشم ،لیز را دیدم:" و عجب عروس نگون بختی!" و از سالن غذاخوری خارج شدم. آریل، داری نفرینم میکنی؟ چقدر غم انگیز!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
وای.. مهسا... هرماینیم. نمیدونم یادت میاد منو یا نه
ولی چقدر خوشحالم که دوباره داری رمان میذاری اصن ذوقققق😭😭😭😭
مگه میشه تو رو یادم بره؟؟؟؟
خیلی از برگشتنت خوشحالممم❤️❤️
کامنت هات هنوز یادم نرفته
وای ماچ😭😭😭
پس پارت بعدی چیشد🥲
تست پستت عالی بود آنجل ⊹ ִֶָ
من یه کـ.ـاربر خیلی قـ.ـدیمی ام که ۳ سـ.ـال پیـ.ـش عضـ.ـو شدم و اکـ.ـانتم با کلی فالـ.ـور پـ.ـرید و وقـ.ـتی برگشـ.ـتم دیدم یکی داره از اسـ.ـم و پسـ.ـتام و هـ.ـمهچیم کـ.ـپی میکنـ.ـه 💔
کمـ.ـکم کنـ.ـید تا دوبـ.ـاره انگـ.ـیزه بگـ.ـیرم ⊹ ִֶָ
بک میـ.ـدم خـ.ـیلی سـ.ـریع 🌟⊹ ִֶָ
ادمـ.ـین زیـ.ـبام پیـ.ـن شه خوشـ.ـحال شم ؟
میشه سه تا تست اخرمو لایک کنی؟♡♡
هورااااااا❤️
❤️❤️❤️
مهشری
فدات بشمن
عالیه
ناظرش بودم😁
مرسییییی❤️❤️