
لوئیزا:همه در سکوت دور یک میز نشسته بودیم. صدای برخورد قاشق و چنگال با ظرف سالن را پر می کرد. پدر سرفه ای کرد و توجه همه را جلب کرد:"همینطور که می دانید امروز مراسم خاکسپاری دوشیز بلانچارد هست،لیزانا، با توجه به رسومات عروسی ۱ ماه عقب افتاده است و البته با توجه به شرایط مادرتون و سن لیلی ، ما را در مراسم همراهی نمی کنند." قاشق را روی میز گذاشتم:"میخواهید لیلی را با مادر تنها بذارید؟" آیشا لبخند کمرنگی زد:"من باهاش می مانم، با توجه به اینکه خاندان موریس دشمن ۱۰۰ ساله ی خاندان بلانچارد هست، حضور من در مراسم بی احترامی به دوشیزه مرحوم می شود، در نتیجه من پیش بانو لیلی می مانم." سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. لیز با خشم نهفته ای گفت:"اینطوری نیست که مادر مشکلی داشته باشد و درمورد عروسی فکر کنم دوباره باید برنامه ریزی کنم." پوزخند کمرنگی زدم و گفتم:"عجب عروسی شومی!" جوابی نشنیدم. تو این لحظات پایانی لیز خودش را کامل کنترل می کرد. از روی میز بلند شدم و از گوشه ی چشم ،لیز را دیدم:" و عجب عروس نگون بختی!" و از سالن غذاخوری خارج شدم. آریل، داری نفرینم میکنی؟ چقدر غم انگیز!
صدای باران غم مراسم را بیشتر می کرد. از گوشه به تابوت او زل زدم."حتی به خودشان زحمت ندادن خون را پاک کنند"لیام دستش را روی شانه ام گذاشت:" دلم می خواست اون لحظه که زجر می کشید را ببینم."-"ولی از دستش دادی،خیلی مسخره بود، اون چشمای حقیر و فانی وقتی برای جان التماس می کرد، اون حقارت مثل عسل دهان را شیرین می کرد و روحم را آرام."-ولیعهد وارد می شوند- سرم را به بیرون آلاچیق چرخاندم، ولیعهد با کلی تشکیلات به زیر آلاچیق وارد شد. صورتش بی احساس بود، انگار کلی زجر کشیده بود تا به این بی احساسی رسیده بود. کنار تابوت زانو زد .به لیز نگاه کردم. سعی می کرد خودش را خونسرد نشان دهد ولی بوی حسادتش از عطرش بیشتر پخش شده بود. ولیعهد کنار تابوت خم شده بود. مردم ترجیح دادند کمتر به ولیعهد توجه کنند، غمی که تو بدنش بود، سنگین بود. به رز داخل دستانم نگاه کردم و به سمت تابوت قدم برداشتم. بغل ولیعهد نشستم و گل رز را کنار جسد آریل قرار دادم. "موهای سرخش را در دستانت بگیر و برای مرگ معشوقه ات اشک بریز عالیجناب." صدای گرفته اش پخش شد:"جسارت زیادی دارید، بانو السون." -"یکم ناخوشایند نیست که ولیعهد در جلو چشم نامزدش؟ بخاطر دختری دیگر شکسته به نظر بیاید؟"
"من شکسته ام؟"-"عالیجناب، من میتونم زجر داخل چشمانت را ببینم، یک زن را دستکم نگیرید. وقتش نیست برای آخرین بار بوسه به لب های سفیدش بزنید؟"-"تو نباید طرف خواهرت باشی؟"-"خواهر من با عاشق شما شدن سم را نوشیده، دیگه امیدم به پادزهر دادم."-"پادزهر؟"-"توهم هایی که دارد، ازتون درخواستی دارم: بذارید خواهرم در توهماتش زندگی کند، نذارید حسادت کورش کند و کسی را بکشد."-"درخواست عجیبی بود! یعنی عاشق خواهرت نشوم؟"-"عشق برای قصه هاست، شما به زودی آریل بلانچارد را فراموش می کنید همانطور که خواهر من را فراموش خواهید کرد."-"زبونت مثل مال مادرم هست."-"من برعکس ملکه مرحوم قرار نیست شما را به جنگبفرستم تا بمیرید."-"جسارت بیش از حدت..."-"من اگه جسور نبودم الان جسد خواهرم اینجا بود.روز خوش ولیعهد!" از سر تابوت بلند شدم و به سمت لیام برگشتم. "بیا من و تو زودتر بریم." لیام سری تکان داد و چترش را بالا سرم گرفت."چتر نمی خواهم." آریل بلانچارد اشتباه تو عاشق شدن بود. چقدر غم انگیز و حقارت بار و البته احمقانه! "لطفا صبر کنید!" سرم را برگرداندم و با دیدن ایریس که به سمت ما می دوید، چشمانم نازک شد. "بانو بلانچارد؟ اتفاقی افتاده است؟" ایریس چشمانش را به لیام دوخت."ببخشید ولی-" سرخ شده بود. می دونستم چی می خواست بگوید."برادرم نامزد دارد، بانوی ایریس برای شما هم مناسب نیست در مراسم ختم خواهرتان دنبال همسر بگردید، بیا بریم لیام!"
سباستین: بیرون کالسکه را نگاه می کردم. "اسم دختر دوم السون ها چی بود؟" مارتین لبخند گرمی زد:"اون دختر کوچولو ؟ لوئیزا السون که ۱۶ سالشه، وقتی بچه بود بامزه بود ولی الان تبدیل به یک خانم باوقار شده است، می گویند جز خدمتگذار های الهه است ولی زیاد به معبد نمی رود."-"اون دختر...اون دختر خطرناکه!" -"عالیجناب؟"-" اون چیزایی هایی رو می دانند که من ازش وحشت دارم."-"من متوجه نمیشم؟"-"اون دختر از آینده خبر دارد."-"این احمقانه است، می دانم مرگ دوشیزه بلانچارد تاثیر بر روی شما داشته ولی-"-"درموردش برام تحقیق کن و ببین مهره ی با ارزشی هست یا نه."-"بله عالیجناب." مارتین: برخی مردم از کودکی برای کاری تربیت می شوند و بخاطر همین وقتی من چشم باز کردم،پدرم من را به عنوان دستیار ولیعهد و پادشاه آینده تربیت کرد. من حق نداشتیم عاشق بشم یا به کسی احساساتی داشته باشم، من فقط باید سگ وفادار ولیعهد می ماندم. خاندان المیر همیشه همین بود، پدرم با دستیار ملکه ازدواج کرد و من هم همچین آینده ای در انتظارم بود ولی تا زمانی که او را دیدم: لیزانا السون. آینده معلوم بود، او نامزد ولیعهد بود و من فقط دستیار ولیعهد ولی اون دختر باعث می شد بخواهم برای داشتن او شورش راه بیندازم اما مجبور بودم ساکت بمانم. بعد ها متوجه شدم: لیزانا السون هم یک شیطان بود مانند ولیعهد!
لوئیزا:نامهرو تو دستانم مچاله کردم و به سمت دفتر پدر رفتم. در را با شدت باز کردم. بهم نگاهی انداخت و گفت:"پس نامه را گرفتی؟"-"یعنی چی باید برم به معبد؟!"-"نامه اش رو آماده کردم، فردا به معبد می فرستم تا تایید بشه، بعد از اون تا ۲۰ سالگی به معبد میری و در خدمت الهه ی بزرگخواهی بود."-"تو نمیتونی!" پدر از پشت میز بلند شد و به سمتمن قدم برداشت."لیام هم داره به ارتش ملحق میشه، شاید در ۴ سال آینده هردوی شما عاقل شوید."-"میشه توضیح بدی داری چیکار میکنی؟"-"خانواده ام را درست میکنم! ۴ سال در معبد خواهی بود و لیام ۴ سال در ارتش، لئو هم باید کم کم آماده شود که مارکیز بشود، مادرتون هم به زودی زوال عقلش کاملتر می شود، لیز هم که قرار است عامل نفوذی من در قصر باشد، پس تو و لیام باید بتونی اندازه مادرتون و لیلی برای خانواده سود بیاورید."-"میخوای خانواده رو از هم جدا کنی؟"-"جدا نمیکنم! کار درست را انجام می دهم، حالا هم برو." از اتاق خارج شدم. میخواد از همه سوءاستفاده کند، معلوم بود. لیز می شود عامل نفوذی در قصر، لئو می شود وارث ساده لوحی که ممکن است گندکاری های پدر به نام او تمام شود،از بیماری مادر استفاده می کند تا از زیر بعضی کار ها در برود و در نهایت من و لیام رو هم دور می اندازد. به سمت اتاق لیام دویدم. من نمیذارم این خانواده نابود بشود، حالا هر اتفاقی می خواهد بیفتد! در اتاق لیام را باز کردم. "باز چی شد لوئی؟ نمی بینی دارم کارم میکنم؟" به سمتش رفتم و شانه هایش را محکم گرفتم:"تو باید مارکیز بشی! مهم نیست چی بشه ولی تو باید مارکیز بشی! لیام السون باید ارباب بعدی خاندان السون بشود!"
پارت ۱۳ آماده است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای.. مهسا... هرماینیم. نمیدونم یادت میاد منو یا نه
ولی چقدر خوشحالم که دوباره داری رمان میذاری اصن ذوقققق😭😭😭😭
مگه میشه تو رو یادم بره؟؟؟؟
خیلی از برگشتنت خوشحالممم❤️❤️
کامنت هات هنوز یادم نرفته
وای ماچ😭😭😭
پس پارت بعدی چیشد🥲
تست پستت عالی بود آنجل ⊹ ִֶָ
من یه کـ.ـاربر خیلی قـ.ـدیمی ام که ۳ سـ.ـال پیـ.ـش عضـ.ـو شدم و اکـ.ـانتم با کلی فالـ.ـور پـ.ـرید و وقـ.ـتی برگشـ.ـتم دیدم یکی داره از اسـ.ـم و پسـ.ـتام و هـ.ـمهچیم کـ.ـپی میکنـ.ـه 💔
کمـ.ـکم کنـ.ـید تا دوبـ.ـاره انگـ.ـیزه بگـ.ـیرم ⊹ ִֶָ
بک میـ.ـدم خـ.ـیلی سـ.ـریع 🌟⊹ ִֶָ
ادمـ.ـین زیـ.ـبام پیـ.ـن شه خوشـ.ـحال شم ؟
هورااااااا❤️
❤️❤️❤️
مهشری
فدات بشمن
عالیه
ناظرش بودم😁
مرسییییی❤️❤️