
مرسی که میخونی.
13سال قبل_ 02:03_ آسمان نعره میزند، از خشم یا اندوه فقط معبودش است که میداند. از باریکهای کوچک به بیرون کمد نگاه میاندازد. موهای مادرش توسط دستانی تنومند کشیده میشوند و زن روی زمین میافتد. با تقلا و مقاومت دست هایش را در هوا میتکاند، و بیشتر از آنکه همسرش را از خود دور کند با مولکول های موجود در هوا در جنگ است. کانر نفس هایش را لرزان بیرون میراند و یکبار هم که شده میخواهد یک تماشاچی باقی بماند، اینکه تا چه زمانی این شرایط را ثابت نگه دارد. میخواهد یک بزدل باشد که از خطر میترسد، میخواهد گریه کنان در نقطه امن خود جا خوش کند اما... صدای نفس های خشمگین مادرش در گوش هایش ساکن میشود. پدرش چا-قو در دستانش میگیرد و کانر انگشتانش را تا حدی روی چوب کمد میفشارد که بندهایش سفید میشود. نمیخواست نگاه کند. نه. نه. نه.
خ-ون روی دیوار میچکد. قطرات خ-ون در مسابقه با دیگری از گچ های سپید رنگ سرازیر میشوند. معرکهای حقیر که خون را در رگ های کانر خشک میکند. بدنهی سرد قیچی را حس میکند که بیشتر در دست مشتدشده اش فرو میرود. زمانی که دیگر دیر شده است از قعر تاریکی درون کمد به ببرون هجوم میآورد. پدرش را موجودی حقیر تر از خودش مورد خطااب قرار میدهد درحالی که میخواهد از پشت به او خنجر بزند. اما مرد برمیگردد. همچنان که بالای سر همسرش خم شده برمیگردد و قیچی در وسط سینهاش فرو میرود. مایع گرم و قرمز رنگ مقداری روی دستان پسربچه ظاهر میشود و او را ویران تر میکند. جنون آمیخته به نفسشانش آشکار است و سینه اش دیوانهوار بالا و پایین میشود.
به طرز باور نکردنیای احساس خوشی دارد. طوریکه انگار روح از بدنش جدا شده باشد احساس سبکی میکند. رویایی وقیح اما زیبا که برای یکبار هم که شده به واقعیت بدل شدهاست. قیچی را به بیرون میکشد و سقوط جسمی که میتوانست به عنوان پدری نمونه به زندگی ادامه دهد صدایی آرام ایجاد میکند. در گوشه ای از خانه خودش را در رسوباتی دردناک غرق میکند. اشک ریختن برای همچنین جسارتی بیارج بود. تنها میتوانست چیزی را در خود تغییر دهد. میخواست ادامه دهد، امکانش بود که انتهای بازی همینجا باشد اما برای او بازی کردن مسرت بخش بود. به دفترچهی کوچکی که میاندیشد که در صفحه هفتاد و هفتمش نوشته شده بود:«ایثار و بخشندگی را در میان این هیاهوی رقت انگیز به فراموشی بسپار، آگاه باش که در این بازی، تنها خواهی ماند.»
حال: هنگامی که کنت نزدیک ساختمان از ماشین پیاده میشود انتظار همچنین غافلگیری ای را از کانر دارد. لولهی اس-لحهی پسر به شقیقهی کنت فشار وارد میکند، درحالی که پوزخندی پررنگ روی لبانش زنده میشود لب میزند:«اینکه تو پدر خودتو کشتی، تقصیر بقیه نیست اندرسون.» _«خفه شو» «نکنه بهت برخورده؟ گوش کن کانر، همه باید با اون هیولای مریض درونت آشنا بشن..»همچنان که صدایش را آویخته به لحنی مرموز پایین میاورد میگوید:«میخوای به دروغگویی و پنهان کاری ادامه بدی؟» کانر با دستهی اس-لحه محکم به کتف پسر میکوبد و باعث عدم تعادلش میشود. کنت درحالیکه سعی میکند دردش را مهار کند با پوزخندی نشانگر جاهطلبی طعنه میزند:«نمیزاری کسی لمست کنه، دلیلش چیه؟! دیگه کدوم کثا-فت کاریت رو مخفی میکنی، هوم؟ راحت باش بگو!»
ابروهای کانر از خشم درهم میرود. دستانش میلرزند، مثل سیزده سال پیش که میخواست قیچی را در دستانش استوار نگه دارد. _«چهخبر شده؟!» صدای جولیا در میدان جنگ آن دو نفر میپیچد و دوئلشان را برای لحظه ای متوقف میکند، اما فکر سلطهجویی و جاهطلبی از ذهن هیچکدام دور نمیشود. دختر همراه با راشل به سمتشان خیز برمیدارد. با چهرهی کنجکاو، نگاهش را تنها به خشم آشکار در چشمان کانر قفل میکند:«چیشده؟» کنت به تمسخر میخندد:« داریم راجب گذشتهی رقت انگیز اندرسون صحبت میکنیم، ولی فکر نکنم خیلی براش خوشایند باشه..» _«دهنتو ببند.» اولین بار است که همهیشان خشم او را میبیند. حداقل تاحالا خبری از باطن درهم ریخته اش نداشتند اما الان بقدری بی حفاظ است که کوچکترین طعنهای از کنت میتواند او را ویران کند.
چه مرگش شده؟! به چه حقی اینگونه ضعفش را نمایان میکند؟! _«کانر..» راشل از لحظهی اولی که آنجا حضور یافتند اولین کلمه اش را به زبان آورد. «تصمیم چیه اندرسون؟ هنوزم نمیخوای اون نقابی از صورتت دربیاری؟! بابات دیگه اینجا نیست که بهت افتخار کنه!» مشتی روی صورت آن سرکشِ گستاخ فرود میاورد، ایندفعه کلمات را به بازی نمیگیرد، ایندفعه قدرت بدنی اش را به رخ میکشد. میخواهد مشتی دیگر به صورت کنت بزند که چیزی اورا باز میدارد؛ گرمایی که مچ دستش را به آغوش میکشد. با نفسی حبس شده به انگشتان تنیده در مچش خیره میشود، انگشتانی که پوستش را لمس کردهاند. لمس شده است. توسط دست ظریف جولیا پوستش میسوزد. شعله ها زیبا هستند اما برای غرق شدن درونش باید سوختگی را به جان خرید.
آمادگی جسارتی دیگر را نداشت، هیچکدامشان نداشتند. همهچیز تا مرز فروپاشی پیش میرود و شگفتی دیگری از درون همهیشان فوران میکند. کانر با صدایی نزدیک به زمزمه لب میزند:«جولیا..» دختر به چشمان وحشت زدهی پسر خیره میشود. زمزمه آرام آرام جایش را به فریاد میدهد:«دستمو ول کن!» تجربه معنای زیستن است، اما باید غافلگیری هایش را هم در نظر گرفت. هرچیزی قیمتی داشت، حتی نفس کشیدن. جولیا با نگرانی دستان پسر را رها میکند، حالا دیگر کریس و الیزابت هم پیدایشان شده. کریس آرام دستش را روی شانهی کانر میگذارد و اما دستانش پس زده میشوند. مچ لمس شده دستش را محکم در دست دیگرش میگیرد و نفس هایش را با لرز بیرون میدهد. مغرش سوت میکشد، هرچه که باشد او را به درون ساختمان هدایت میکند، نقطهامنش، خانهاش. نمیتوانست بطور قطعی نام خانه به مکانی ناشناخته دهد ولی خانه هم برایش کلمهای غریبه بود. در سایه ها پنهان میشود و چشمانی که با نگرانی به قدم هایش خیره شدهاند را پشت سرش رها میگذارد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بوددد
ممنونم بابت امتیاز:)
✨؛)
عالی بوددد
مرسیی✨
بک میدم ، قولل
راس میگه