خواهر و برادر ناتنی 1

امروز اولین روز مدرسه است من و برادرم مدرسه هامون کنار هم هستن من توی مدرسه جدیدم کلی دوست تازه پیدا کردم زنگ خونه خورده من منتظر برادرم هستم برادرم اومد حالا من و داداشم منتظر سرویس مون هستیم

سرویس مون اومد من دست داداشم و گرفتم و با اون از جاده رد شدم یه حس و حال عجیبی داشتم فکر کردم یه ماشین داره بهم نزدیک میشه دوروبر با دقت نگاه کردم اما هیچ ماشینی ندیدم

در سرویس باز کردم اول داداشمو سوار کردم خواستم خودم سوار بشم یکدفعه یکی دستمو محکم کشید به سمت خودش من محکم رو زمین خوردم وقتی چشامو باز کردم یه پسر و دیدم که ماشین بهش زده بود

از درد بیهوش شدم وقتی چشامو باز کردم داخل بیمارستان بودم و مامان و بابا و داداشم هم کنار تختم نشسته بودن مامانم گفت:فاطمه جان حالت خوبه عزیزم بهش گفتم:بله مامان خوبم رو به بابام کردم و گفتم:بابا اون پسره چیشد بابام گفت:هنوز هیچ خبری ازش نیست

در همون لحظه یه پرستار اومد و گفت اون پسری که تصادف کرده بود بیمار شما بود بابام گفت:بله حالش چطوره؟ پرستار گفت:خداروشکر بهتره راستی.....