
لوئیزا: موهایم را با گیره سفت کردم و به آینه خیره ماندم."لیام! با زل زدن به فنجان چای، چیزی تغییر نمی کند." لیام سرش را آورد بالا و زمزمه کرد:"چطوره که دختر تتیس ها را بکشم و بعد..." دستام را دور صورت لیام غالب کردم و بهش زل زدم:" اون دختر فعلا یک تهدید نیست پسنباید بمیره!"لیام صورتش را از قفس دستای من آزاد کرد و به داخل چشمان قرمزم نگاه کرد:"ولی وقتی که یک تهدید بشه، مطمئن میشم که بمیره." سرم را تکان داد و عروسک را برداشتم."حالا می تونیم بریم؟ می خواهم زود برسم و کار را زود تمام کنم." لیام سرش را تکان داد و گفت:" اسب آماده است پس بیا بریم." بالکن اتاقمرا باز کرد و طناب را انداخت. خودش به راحتی از طناب لیز خورد و بعد نوبت من بود. طناب را محکم گرفتم و خودم را به پایین انداختم. لیام من را گرفت و روی زمین گذاشت. طناب را جمع کرد و داخل خورجین اسب گذاشت، سپس من را روی اسب نشاند و گفت:" راه من، راه فرعی است پس لوئی لطفا یک سانت هم حرکت نکن." سرم را تکان داد و لیام اسب را تاخت. سرعتش زیاد بود از پشت عمارت خارج می شد.به کیفم نگاه کردم .ماموریت من تو این زندگی چی بود؟ نجات دادن این خانواده با هر شیوه ای!
عمارت بلانچارد حتی در شب هم می درخشید. شاید اگر کسی نمیدانست اینجا رو با عمارت دوک اشتباه میگرفت ولی دزدی کنت بلانچارد در ۸ سال پیش این موقعیت رو برایش درست کرد. به عروسک زل زدم و روی زمین گذاشتم."برام یک راه امن پیدا کن" سکوت و بعد صدای کوچکی درست شد. پاهای پارچه ایش روی زمین برخورد می کرد. کلاه شنل را روی سرم کشیدم و پشت سرش راه افتادم. سرم به سمت دیوار جنوب شرقی جلب کرد که پوسیده بود و سوراخ هایی ازش دیده می شد. کنت اینقدر احمق بود که این سوراخ ها را با برگ بپوشاند؟ چهار دست و پا از داخل سوراخ رد شدم. "اوه!" به دستم که داخل خار های رز فرو رفته بود خیره شدم. سرم را سمت عروسک کج کردم و دیدم روی زمین افتاده است. سرم را کمی بالا گرفتم. دیوار جنوب شرقی به سمت اتاق آریل بلانچارد ختم می شد. "ازم انتظار نداری که یک دیوار رو برم بالا؟" یک سنگ برداشتم و به سمت میله های پنجره زدم. سنگی دیگر و سنگی دیگر...پنجره باز شد و نور کم فانوس روی صورتم درخشید. آریل نگاهی بهم انداخت و به داخل اتاق برگشت. چند دقیقه پایین منتظر بودم که ملافه های گره زده رو برایمپایین انداخت. مانند طناب گرفتم و منتظر شدم من رو بالا بکشد. می تونستم ترس افتادن را حس کنم ولی نفس عمیق کشیدم.
"از وقتی رفتی زورت بیشتر شده است، معشوقه ی سرخ" بهم نگاهی انداخت و گره های ملافه ها را باز کرد تا سر جایشان قرار دهد. "از نیمه شب گذشته، اینجا چیمیخوای؟ به حرفت گوش کردم و الان سباستین حتی نمی خواست نگاهم کند! تو تمام این مدت جواب یک نامه ام رو هم نداد. نتیجه حرفایت چی بود؟ منفور شدن من!" روی مبل نشستم و زمزمه کردم:"مهمون داشتی؟چای همچنان گرم است." ملافه های رو مرتب قرار داد و رو به رویم نشست:" منتظرت بودم، باید به دیدنم میومدی پس چایی را گرم نگه داشتم." مهری بر سند مرگت؟ از کی تا حالا مهر را تو بر روی سند مرگت قرار می دهی؟ چشمانم درخشید. "پس بهتر است این مکالمه را با چای ادامه بدهیم." آریل دو لیوان چای گرم ریخت. "بهم گفتی دوری و دوستی، رفتم ولی جز تنفر جیزی پیدا نکردم." به رایحه ی چای گوش دادم."اینکه تو احمق بودی که به حرفت یک دختر ۱۱ ساله اعتماد کردی، تقصیر من نبود."-"منظورت چیه؟" یاقوت های سرخم در تاریکی می درخشید."تو احمق بودی و به حرف من گوش کردی،تمام چیزی که باید بهت بگم همین بود." سریع از روی مبل رو به رو بلند شد و به سمت کتابخانه اش رفت."یا من رو ملکه کن یا خواهرت رو میکشم." از بین کتاب ها جعبه ای کشید بیرون و از داخل شیشه ای تزئینی بیرون آورد.دستانم را به سمت کیفم حرکت دادم."این سم، قوی ترین سم موجود در بازار بود. خریدم تا خواهر عزیزت رو بکشم. پس برای حفظ جانش فقط من را ملکه کن!" شیشه را روی میز کوبید و نشست.
جرعه ای از چای نوشید. نگاهی به سم روی میز انداختم و پوزخندی روی لبانم نقش بست:"چقدر غم انگیز!" بهم خیره شد. "فکر کن، دختر کنت بلانچارد، آریل بلانچارد در دوری از عشق خود، جانش را با سمی قوی گرفت." با تعجب لیوان را روی میز گذاشت و پرسید:"چرا چرت و پرت میگی؟منظو-" قطرات خون از دهانش روی میز پاشیدند. سرفه های خونی که لیوان سفید را رنگ می کرد. "آریل بلانچارد، هرکس بخواهد به خانواده ام آسیب بزنه میمیره! این برایت واضح شد؟ سمی مثل سم تو خریدم و داخل چایت ریختم. نیازی به تفکر نبود، باید می فهمیدی رایحه ی چای تلخ شده بود." دستانش را دور گردنش گذاشت. تقلا می کرد برای زنده ماندن و نفس کشیدن ولی لباس خواب سفیدش در خون ، سرخ می شد. کلاه شنلم را انداختم و بالا سرش ایستادم:"برای زنده ماندن تلاش کن، همانطور که لیز تو زندگی قبلیم می کرد. تو قلب سباستین فین رو داشتی ولی بهش رضایت ندادی و جونش رو گرفتی! لیز حامله بود! لیز می خواست مادر بشه ولی تو-!" با دستان خونیش شنلم را فشرد. دیگه جونی برای تقلا نداشت. "در عذاب بخواب آریل!" و بعد به سمت پنجره رفتم. به لیام نگاه کردم که ایستاده بود. پس دنبالم کرده بود. پاهایم را کج کردم و به آریل زل زدم.پوزخند پررنگی زدم و بعد از پنجره بیرون پریدم تا در آغوش لیام فرو بیام."پس دنبالم کردی؟" لبخندی زد و قطرات خون را از روی شنلم استشمام کرد. "چیزی که از خودت جا نگذاشتی؟"-"نه برادر ولی یک صحنه ی عاشقانه ی درام زیبا برای جامعه درست کردم!" لیام من را روی زمین گذاشتم. "باید بریم، نمی خوام برای شایعه های صبحگاهی خواب بمونم!"
لیزانا: خدمتکار ها موهایم را شانه می کردند که در محکم باز شد. سرم را به سمت در چرخاندم و با دیدن خدمتکار لبخند از روی لب هایم ماسید. "ادب رو از کی یاد گرفتی؟" خدمتکار تعظیم کرد و بعد با عجله گفت:"روزنامه ها! بانو بلانچارد با سم به زندگی خود پایان داد." از روی صندلی پریدم و روزنامه را از دست خدمتکار کشیدم. به صفحه ی اول زل زدم. دستام می لرزید. حتی اگر دیشب این کار را کرده باشد یعنی از قبل به روزنامه اطلاع داده بود که اینقدر سریع چاپ کردند؟ روزنامه را محکم فشردم. این دختر...چرا دقیقا زمانی که احساس خطر می کردم و آرزو کردم بمیرد، مرد؟ "عروسیت مبارک خواهر!برای صبحانه نمیای؟" سرم به سمت صدا چرخاندم. لوئیزا جلوی در، با اون لباس مشکی و چشمان سرخی که به من خیره شده بودند. اون پوزخندی که روی لب هایش می رقصید. نه! لوئیزا فقط ۱۶ سالشه، اون نمی تونست که- رو به خدمتکار چرخیدم و داد زدم:" همه بیرون! همین الان!" همه به سرعت اتاق را ترک کردند ولی لوئیزا همچنان در چارچوپ در بود. "چقدر غم انگیز که مانع یک عشق قدیمی بشی پرنسس تاج!" و بعد از در خارج شد و آن را پشت سرش بست. روی زانو هایم افتادم و به روزنامه خیره شدم. آریل بلانچارد مرده!
ببخشید دیر شدد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد لطفا 🩷
مشتاقانه منتظرم :)))