
مرسی که میخونی.
کارآگاه در صحنه نمایش دور جسد افتاده بر روی ترازو میچرخد. تمرکزش از هرچه در اطراف اتفاق میفتد میگذرد و بار دیگر روی پسر خونسردی ثابت میماند که سیگار دیگری روشن میکرد. شاید سومی بود. اریک در میان همهمه فاصله اش را با کانر کمتر میکند و روبه رویش میایستد:«تو میدونستی؟» دود را از دهانش بیرون میدهد و دجواب کارآگاه چنین میگوید:«من هم مثل تو یه تماشاچی ام که به نمایش دعوت شده.» اریک خنده ای عصبی سر میدهد:«نمایش؟! ببینم مرگ یه آدم میتونه برات نمایش باشه؟!»
کانر قدم هایش را به سمت دیگری میکشد. همچنان که به شمت مجسمه سنگی در اواسط سالن چشم میدوزد که کنار کفه ترازویی که جسم خون آلود جوانکی بر روی آن ولو شده است میایستد. با آرامش همیشگی پک دیگری به سیگار میزند و دود را رها میدهد. _«جسارت بزرگی رو به جان خرید که به یک حقارت دیگه پایان بده. هممون میمیریم، اما اینکه چطور..» بر میگردد و درحالی که به صورت کارآگاه خیره میشود ادامه جملاتش را ادا میکند:«به خودمون بستگی داره.» _«کی همچنین جسارتی رو به جان خرید اندرسون؟ نکنه میدونی؟!» _«سرنخ ها چیز های بزرگی هستند، شاید اینبار برای هممون سخت باشه، جناب هافمن.» سپس درون جمعیت وسیع فرو میرود و از چشم اریک پنهان میماند. ****************************
__فصل دوم__ 1:57 بار در پرتویی از نور غرق شده است. همه افراد به یاد کسی در آنجا مینوشند و برای ادای احترام روی میز ها شمع روشن میکنند. کریستوفر آلن هم بر روی میزی همراه با جولیا نشسته. دختر با چهرهای آرام و جدی به نوشیدنی اش چشم دوخته است:«متشکرم بابت پذیرش من در اینجا.» _«جاناتان انسان شایسته ای بود. امیدوارم توهم مثل عموت باشی دخترم.» حرف مرد مانند مشتی در شکم جولیا فرو میرود. جسم دختر اینجا میماند و روحش در افکارش رها میشود. جاناتان بارنز دوست قدیمی کریس بوده است. البته که روابط بین آنها فراتر از یک دوستی بود، آنها همانند برادر بهم دیگر تکیه میکردند. ولی هنگامی که یک تکیه گاه مورد سقوط قرار میگیرد شما را هم باخود می اندازد. وقتی که کریس جاناتان را در اثر مرگ طبیعی، به دلیل ایست قلبی از دست داد، بخشی از وجودش را که آمیخته به روح او بود را هم ازدست داد. وابستگی استعداد نمیخواهد، وابستگی بخشی از احساس عشق، همدردی، تشکر و دوستی است که آغشته به روح و روان انسان است و هنگام قرار گرفتن در اوج، همان بخش از روانتان را میشکند.
جولیا بلند میشود و به سمت در خروجی بار حرکت میکند. طوریکه انگار از خفگی اش جلوگیری کرده باشد، نفسی عمیق میکشد. سایه ای بلندقامت، در اواسط کوچه چشمش را میگیرد. راشل به دیوار تکیه کرده و به دود سیگارش نگاه میاندازد. توجهش به جولیا جلب میشود و درجواب نگاه خیره اش دستانش را بالا میگیرد. جولیا با لبخند به او نزدیک میشود:«نمیری داخل؟» _«فکر نکنم.» کنارش میایستد و ادامه میدهد:«اینجا برام نثل خونه میمونه راستش.. اما اون احساس غریبی از بین نمیره راشل.» _«پس قدم بزنیم؟!» لبخند پهن تری صورت جولیا را فرا میگیرد:«بزنیم.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قرعه کشیه یه سر به اکانتم بزن
عالییی
✨🦋
لازمه بگم مثل همیشه عالی بود یا خودت میدونی؟
لازمه بگم تو چقد خوبی یا خودت میدونی؟
بتژخسدقحکس
چه کاور اشنا و زیبایی
از تو پینترست گرفتمش🌝✨
قلمت عالیه!!
منم یه داستان دارم اسم یکی از شخصیتاش اریکه... اریک تایلر
خیلی وقته ادامهشو ننوشتم... یهو با این داستانت دلم برای داستانم تنگ شد😂
تقریبا وایبش شبیه مال توعه
تشکر✨💕
دوست دارم برم داستانتو بخونم همین الان؛)))
اسم داستانت چیه؟
آپلود نکردمش تو پیجم
پی دی افشو دارم... میخوای بفرستم؟
اره حتما ✨
پارت جدید داستانم منتشر شده اگر دوست داشتی بخونی بهش سری بزن💗
حتما
ممنون عزیز
مهشر بود