(فن فیکشن از بانگو) دختری که به سرپرستی گرفته شد...
دخترک در حالی که شکلاتش را می جوید، به بچه های دیگر که در حیاط بازی می کردند، نگاه می کرد. همه مثل او بودند؛ یتیم، بیچاره و کم سن.
او از زمانی که به یاد می آورد آنها را می شناخت. با هم بزرگ شده بودند. با این حال هیچ وقت با آنها بازی نکرده بود. نه اینکه نخواهد؛ کسی دوست نداشت همبازی او باشد.
پسرکی چاق از دور و با لبخندی مضحک به او نزدیک شد. دختر کوچک با دیدن او، آب دهانش را قورت داد.
پسر نزدیک و نزدیک تر شد تا اینکه دستش را روی شانه دختر لاغر اندام و نحیف گذاشت. «هی! چقدر میخوری، شارلوت! بقیه اش رو بده به من!»
و دستش را برای گرفتن تکه شکلاتی که در دستان دخترک بود، دراز کرد. اما شارلوت سریع تر بود. سریع آخرین تکه باقی مانده را در دهانش تپاند و قورت داد.
البته که این کارش، پسر را عصبانی کرد. پسرک او را محکم هول داد و روی زمین انداخت. شارلوت به سایه هایی که به او نزدیک تر و بیشتر می شدند، نگاه کرد. می دانست اگر چیزی نگوید یا کاری نکند تا کمتر از یک ثانیه دیگر زیر لگد های آن پسر و دوستانش جان خواهد داد. پس مستقیم به چشمان او نگاه کرد و لبخند زد: «اوه! سلام، کایل! چه روز خوبیه! مگه نه؟ و... چه... چه... چه پسر... با شرافتی...» و سعی کرد عق نزند.
پسرک پوزخندی زد و پایش را محکم به شکم شارلوت کوبید. و این یعنی تا لحظه ای دیگر باران مشت و لگدهای کایل و دار و دسته اش شروع می شد.
اما این بار دخترک فرزتر عمل کرد و با یک جاخالی از پای یکی از آن بچه های شر، از جایش پرید. لبخند آرامی زد و نگاه نافذش را روی پسرک تنظیم کرد. باد موهای سیاه بلندش را تکان می داد و این باعث میشد چشمان برافرافروخته اش جلوه بیشتری پیدا کنند.
به طرف پسرک رفت و با تمام قدرتش او را روی زمین انداخت. چند نفر از دختر ها شروع به گریه کردند و کایل از درد داد کشید. شارلوت همچنان لبخند می زد. و این وضعیت تا زمانی ادامه داشت که پرستار جوان، دوان دوان به آنجا آمد.
زن با دیدن آن وضعیت نگران شد و به سمت کایل رفت. «خوبی؟ دستت درد داره؟ پاهات چطور؟ کجات درد میکنه؟»
پسرک که اشک از صورتش چکه می کرد، با صدایی لرزان گفت: «ماما لوسی!... تقصیر… اونه!» و به دخترک اشاره کرد.
صورت پرستار جوان در هم کشیده شد و به سمت شارلوت قدم برداشت. برای لحظه ای به چشمانش نگاه کرد و بعد سیلی محکمی به او زد.
برق چشمان دخترک خاموش شدند و لبخندش تبدیل به خطی صاف شد. زن او را شماتت کرد: «دختر بد! اون طرفو هم بزنم که صورتت همرنگ چشمات بشه؟!» و بعد یکی دیگر از پرستارها را صدا کرد تا به وضعیت کایل برسد. خودش هم دست دخترک را کشید و او را با خود به داخل ساختمان برد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
جالب بود🙌
مایل به بک؟ ❤
عالی پارت ها رو زود بزود بزار ❤🫰
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
خیلی ضد حالی
پارت دو کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عزیزم من و ایشون یه جورایی همکاریم و اگه رمان دوست دارید لطفا ازش حمایت کنید تا اینکه ضدحال بخورید در زمن ایشون ادامه داستانو بعد از کنکورش میزارن و به من آدرس دادان تا رمان کاملو براتون پیدا کنم
عالی پارت باد
عالییی بود⭐️✨️
جهت حمایت ⭐️✨️
عالی بود
پارت بعد☹️☹️☹️☹️
حتما به محض اینکه بتونم :)
عزیزم ایشون بعد کنکورشون رمان ادامه میدن و الان من و یه کاربر دیگه سعی میکنم داستان رو براتون پیدا کنیم