خب خب..یه داستان دیگه به قلم نکوسنسه؛
_خانم ادواردز،میشه بگی چی باعث شده فکر کنی میتونی سر کلاس ریاضی به جای گوش دادن به درس کتاب بخونی؟
اگنس درحالی که از خجالت سرش را پایین انداخته بود جواب داد:« ولی ریاضی بلدم، و درس خسته کننده بود و کتاب نه..خیلی جالب بود و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم...».
دبیر ریاضی و دبیر ادبیات هردو با قیافه هایی جدی به اگنس و خانم مدیر خیره شده بودند.
دبیر ریاضی،خانم مایلز از دبیر ادبیات،خانم هوفنبرگ پرسید:«حالا چیکار کنیم؟خیلی خوبه که ادبیاتش و ریاضیش همیشه بیسته ،اما اینکه به معلم احترام نذاره و وسط کلاس کتاب بخونه...».
اگنس با چشمانی که احساس خاصی القا نمیکردند گفت:«ولی فکر میکنید چی باعث شد این جسارت رو پیدا کنم که سرکلاس کتاب بخونم؟».
سه بزرگتر حاضر در اتاق باهم نگاهی رد و بدل کردند؛نمیدانستند این بحث دارد به کجا میکشد.
اگنس ادامه داد:«خب معلومه! شما بودین. ادبیات که میخوندم،تونستم بفهمم من میتونم با ادبیات ارتباط زیادی بگیرم. بعد،به لطف شما ریاضی خوندم و فهمیدم که ریاضیم چقدر خوبه و باعث شد خودم خودجوش تر به سراغش برم و بعد،به خاطر اینکه شما یادم دادین که مغز آدم توانایی انجام چندکار رو باهم داره تصمیم گرفتم همزمان کتاب بخونم،که کار لذت بخشی بود و به درس گوش بدم،درسی که بلد بودم و این باعث شد بتونم تمرکزم رو افزایش بدم و بتونم دوتا کار رو انجام بدم و از هردوش لذت ببرم».
سه بزرگتر بار دیگر به هم نگاه کردند. نمیدانستند باید از این دانش آموز تمجید میکردند یا تخریب؟
خانم مدیر پس از چندلحظه فکر گفت:«روی کارنامه ت تاثیر نمیذاریم ولی به مدت یک هفته زنگ تفریحا توی کلاس میمونی و سوال ریاضی حل میکنی.حواست باشه دیگه تکرار نشه!».
اگنس خندید و از در دفتر بیرون رفت:«ممنونم!».
مدیر هم لبخند زد و برگشت سر کارهایش:«عجب دختریه».
زنگ پایان مدرسه خورد و اگنس از در مدرسه به بیرون خزید.
کتابش را از کیفش بیرون آورد و همانطور که به سمت خانه راه میرفت،مشغول خواندن شد. نزدیک بود چندبار به خاطر اینکار با مشاین ها تصادف کند،ولی به صورت خنده داری همچنان مصمم به خواندن ادامه میداد.
قلب اگنس فقط و فقط برای کتاب و انیمه و نوشتن و آشپزی و والیبال و بسکتبال و شنا و پیانو و باران میتپید. هدف های زندگیش بودند. برایش خیلی مهم نبود پیش بقیه آدمها باشد یا نه،فقط میخواست به کارهای خودش برسد. دوست نداشت اجازه بدهد کسی به روش زندگیش ایراد بگیرد،چون موقع انجام اینکارها بود که او احساس زنده بودن میکرد.
با کتاب خواندن و انیمه دیدن میتوانست خودش را به دنیاهای دیگری برساند. با نوشتن میتوانست دنیای دیگری برای بقیه خلق کند. با ورزش میتوانست خودش را به چالش بکشد. با پیانو میتوانست دلنشینی را به مردم برساند و با آشپزی هم میشد طعم خوشمزه ای را برای خود درست کند.
درسش و هوشش هم خوب بود. او کاملا خود را دختری معمولی میخواند.
ولی آیا واقعا واژه "معمولی" صفتی برای توصیفش بود؟
خیلی ها تا به حال گفته بودند که زندگی فقط کارهایی که او میکند نیست و مجموعه ای از مهارتهاست،ولی اگر اینها مهارت های زیادی نبودند پس چه بودند؟
کلید را در در خانه چرخاند و وارد شد.
ارنست،برادر بزرگترش در را باز کرد:«اوه،اگنس!مثل اینکه زنده برگشتی خونه».
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
لایک جدید
تستچی خالق! را لایک کرد.
وای باورم نمیشههههه😭
و او دچار یک چرخه ی بی پایان شد.......
چرخه نبود.. نمیدونم چجوری توضیح بدم
درواقع بود
این داستان خودشو تموم میکنه پا میشه میره
بعد اونی که تو کتابه میره کتاب خودشو میخونه
بعد اون پا میشه میره دوباره اونی که تو کتابه داستان خودشو میخونه و ......
عجیب شد
حیحی
فقط میتونم بگم خیلی خوب نوشتی واقعا عالیه ✨
ممنونم!
چه قشنگ؛ اولش فکر کردم یه داستان عادیه ولی روند داستان غیر قابل پیش بینی بود. در مورد پایانش... به نظر من که برازندشه.👍
خیلی ممنون😭
قدرت قلمت🛐
تو🛐🛐
وای نه تو🛐🛐🛐
@ₙₑₖₒ🐈⬛
لایک جدیدتستچی خالق! را لایک کرد.وای باورم نمیشههههه😭
______
پس چی اینقدر خوبه که ممد هم فهمید
ولی بازم باورم نمیشه✓
چرا آنقدر خوب مینویسییییییی
شمایید که خوب تصور میکنین✅
زیبا بود=)
تشکر!
خیلی طولانی بود حوصله نکردم بخونم بعد امتحانا میخونم به نظر جالب میاد
😭
منمازاینداداشخواهرامیخوام😭💔