
خب 𝐱𝐧𝐭𝐱 عزیز، شروع کن. 🗣🌱

تراپیست : خب #entp عزیز شروع کن - کسی من رو جدی نمیگیره، به حرفام گوش نمیدن فقط چون فکر میکنند باز هم دارم شوخی میکنم در صورتی که من توی جدی ترین حالت ممکنم هستم. دوست داشتنم رو جدی نمیگیرن، تواناییهام رو جدی نمیگیرن، ناراحتیام رو جدی نمیگیرن و گاهی اوقات حتی وجودم رو هم جدی نمیگیرن. احساس خستگی رو توی تمام وجودم حس میکنم ولی کسی رو پیدا نمیکنم تا به حرفام گوش بده و جدیم بگیره، همه در اخر من رو مسئول خوب کردن حالشون میبینند و ناراحت بودنم رو یک بی قاعدگی بزرگ. همهی ایناست که باعث میشه احساس تنهایی کنم، حتی وقتی که بین جمعی از دوستام احاطه شدم

تراپیست : خب #intp عزیز شروع کن - مغزم ازارم میده، انگار که به زور اون رو توی جسم من گذاشتن و الان داره از انتقام میگیره. اون دامن کوچکترین مسائل رو میگیره و توی خودش رشد میده بی توجه به من که این بین زجر میکشم. فکر کردن به اخرین حرفی که مامانم بهم زد، رفتار عجیب دوستم، کاشی های خیابون که منظم چیده نشده بودن، گربه سیاهی که بین اشغالا دنبال غذا بود، بازیای که نمیتونم مرحله اخرش رو رد کنم و کوچیکترین چیزا، مغز من به هیچکدوم نه نمیگه. من به همشون فکر میکنم، شبهایی رو داشتم که تا صبح به سقف زل زده بودم و با افکار مختلف مغزم درگیر بودم و روزهایی که همهاش رو روی تختم گذروندم و اون رو خیلی سریع به لطف اورثینک شب کردم. مغزم بزرگترین دشمن و مشکل منه، نیاز دارم بی مغز زندگی کنم

تراپیست : خب #entj عزیز شروع کن - حرف زدن بزرگترین مشکل زندگیمه. من خیلی تلاش کردم تا یک هم صحبت خوب باشم، اتفاقات زندگیم رو واسشون تعریف کنم و سرگرم کننده باشم. اما اونقدرا هم کار راحتی واسم نیست، اینجوریه که میام بنویسم امروز چه اتفاقی واسم افتاده یا راجع به اهنگ موردعلاقم صحبت کنم یا حتی بهش بگم قهوهای که امروز خوردم مزه عجیبی داشت اما قبل نوشتن همشون اینجوریم که، همین؟ این چه اهمیتی واسه اون داره؟ صحبت کردن راجع به ناراحتیام سخت تر از اینم به نظر میاد. افکاری مثل " چرا فکر میکنی درکت میکنه " یا " اون چه کاری واست میتونه بکنه " همیشه ملکه ذهنمه و صبحت کردن رو مثل همیشه واسم سخت میکنه، انگاری که مغزم فقط به ساکت بودن و گوش دادن عادت کرده

تراپیست : خب #intj عزیز شروع کن - حرف زدن، آدمها، شنیده شدن. سه تا کلمهای که بزرگترین درگیری رو باهاشون دارم. از ادمها بیزارم، از حرف زدن با اون موجودات دو پا بی مغز متنفرم، از ترحم دیدن متنفرم، از درک نشدن متنفرم. اما از طرفی انگاری حرف زدن با دیوار یا گربه سر کوچمون واسم کافی نیست. این درگیری بین من و منه. بعضی وقتا ارزو میکنم کاشکی یک ربات وجود داشت، یکی که فقط به حرفام گوش میکرد بدون اینکه بهم ترحم کنه یا راهکارهای بچگانه بهم بده، فقط گوش میکرد و اخر با یک دکمه حافظش پاک میشد. اینجوری هر دو من به رضایت میرسن و شاید مغز شلوغمم یکم اسوده بشه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!