10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 124 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام خب امیدوارم که از این پارت هم لذت ببرید و اینکه نظر بدید ، اگه نظر هم نمیدید حداقل لایک کنید که بفهمم داستان رو خوشتون اومده یا نه ، مرسی 🙏 راستی عکس خود پارت هم الکه 😎 خب دیگه بریم سراغ ادامه داستان 👇👇👇👇👇
گفتم : قانع که نه ، اما همه ی تلاشم رو میکنم که قانع بشم . بعدش به طرف در رفتم و گفتم : من دیگه باید برم . که یه دفعه ایزابل دستم رو گرفت و متوقفم کرد و گفت : کی گفته میتونی از در بری بیرون ؟ با یه صورت بی حس نگاهش کردم و گفتم : پس از کجا باید برم بیرون سیب کوچولو ؟ بازوم رو بشگون گرفت و گفت : اولا دیگه بهم نمیگی سیب کوچولو دوما اگه یه نفر ببینتت چی ، همین جوری همه فکر میکنن همدیگه رو دوست داریم دیگه از اتاق شخصی منم خارج بشی که نور علا نور میشه . گفتم : نه انگار راست میگی پس از بالکن اتاقت میرم بیرون . بعد هم رفتم به طرف بالکن و پایین رو نگاه کردم و گفتم : میگم ایزابل ارتفاعش زیاد نیست ؟ ایزابل که داشت از پشت هلم میداد گفت : نه خیر هم حالا برو دیگه . با کمک درخت ها رفتم پایین و بعد از پایین به ایزابل که توی بالکن ایستاده بود نگاه کردم ، برام دست تکون داد و بعد هم رفت داخل اتاقش ، من هم لبخند زدم و راهی اتاقم شدم اما قبلش به یه جایی سر زدم ............
رفتم سمت دفتر اولیور و در زدم بعد از چند ثانیه اولیور از پشت در گفت : بفرمایید داخل . دستگیره رو چرخوندم و وارد اتاق شدم اولیور پشت یه میز بزرگ قهوه ای نشسته بود ، وقتی که منو دید صورتش رو درهم کشید اما از روی احترام بلند شد و تعظیم کرد . از صندلی فاصله گرفت که من سر جاش بشینم که گفتم : نه لطفا سر جات بشین فقط اومدم که حرف بزنیم ، همین . اولیور گفت : اما من حرفی ندارم . یکم از رفتارش ناراحت شدم ، گفتم : اولیور الان که من اینجام فکر کن همه ی بخش شاهزاده بودنم رو گذاشتم پشت در و به عنوان کسی که یه زمانی باهات دوست بوده اومدم داخل . سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم : بعد از مرگ النا من تو رو هم از دست دادم ، فقط اومدم که بدونم چرا تنهام گذاشتی ؟ اولیور بعد از چند ثانیه گفت : چون نمیتونستم خورد شدنت رو ببینم ، به عنوان دوستم ، به عنوان شاهزاده ام و به عنوان کسی که باید ازش محافظت میکردم ، نتونستم از قلبت محافظت کنم و درباره ی النا هم احساس گناه میکنم چون شاید اگه اون روز باهات میومدم اون الان زنده بود شاید اگه از اول جلوت رو میگرفتم و نمیزاشتم که از قصر خارج بشی ، شاید الان زنده بود . بعد سکوت کرد اما بعد از چند دقیقه گفت : از دستت ناراحتم چون همیشه اول به فکر بقیه ای بعد به فکر خودت . یه مشت زدم تو طرف چپ صورتش و گفتم : دیگه هیچوقت نگو که نتونستی ازم محافظت کنی .
مشتم رو آوردم بالا که این دفعه بزنم تو طرف راست صورتش که دستم و گرفت و گفت : وقتی مسبب اون همه غم و افسردگی ات من بودم ، نگو که حق ندارم همچین حرفی بزنم الک . بعد هم با پاش محکم لگد زد به پام . من هم عصبانی شدم و یه دعوای حسابی به راه افتاد ، بعد از چند دقیقه که هر دوتامون نفس نفس میزدیم . اولیور با سر و صورت کبود و خونی روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد ، من هم رو زمین نشستم و با دستم داشتم جلوی خونریزی بینیم رو میگرفتم که اولیور نفس نفس زنان گفت : میگم این دعوا واسمون لازم بودا . خندیدم و گفتم 😂 : بعضی وقت ها بعضی چیزا فقط با مشت و دعوا حل میشن . اولیور لبخند زد و گفت : خوشحالم که به حالت نرمالمون برگشتیم . با سر تایید کردم و گفتم : من هم خوشحالم ، حالا دوباره قراره محافظم بشی ؟ با پاش زد به پام و گفت : خجالت بکش ، خیر سرت اونقدری بزرگ شدی که دیگه نیازی به محافظ شخصی نداشته باشی اما همچنان دوستیم . خندیدم که خونریزی بینیم بیشتر شد سریع از جام پاشدم و گفتم : من میرم آکادمی پزشکی ، تو هم یه سر برو ، فعلا . بعد سریع داشتم میرفتم به سمت آکادمی پزشکی که یه دفعه ...........
وسط راه اما رو دیدم که لباس های رسمی کرم سفید پوشیده بود ، اومد طرفم و با تعجب پرسید : این زخم ها و کبودی ها اون هم با توجه به اینکه فردا مراسم جانشینی برادرمونه روی صورتت چی میگن الک ؟؟ . خندیدم و گفتم 😂 : نمیدونم واقعا چی میگن ، شما ترجمه کن من هم بفهمم . بعد یه دستمال از جیب لباسش در آورد و داد بهم و گفت : با این جلوی خونریزی بینیت رو بگیر ، بعدش هم مزه نریز بانمک . دستمال رو از دستش گرفتم و گفتم : حالا اگه اجازه بدید میخوام برم آکادمی پزشکی . گفتش : برو سریع . بعدش هم راه افتادم و توی آکادمی پشت یه ستون منتظر ویلیام شدم ، بعد از چند دقیقه در حالی که سرش توی یه کتاب بود و یه روپوش سفید بلند تنش بود اومد من هم از پشت گرفتمش و گفتم : چند تا مسکن و یسری وسایل پانسمان بیار توی آزمایشگاه اصلی . بعد هم ولش کردم همون موقع به طرفم برگشت که انگشت اشاره ام رو گذاشتم روی لبم به علامت اینکه ساکت باشه بعد هم بدون صدا لب زدم : لطفا کاری که گفتمو بکن .
بعد هم رفتم توی آزمایشگاه اصلی آکادمی و منتظرش شدم ، بعد از چند دقیقه ، با وسایل مخصوص پانسمان و الکل و چند تا چیز دیگه اومد داخل و یه قیافه ی طلبکارانه به خودش گرفت و گفت : این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی ؟ رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم : بعدا توضیح میدم حالا یه فکری به حال اینا کن که اگه جاشون بمونه فردا اما منو دار میزنه . اومد جلو دستش رو روی چونه ام گذاشتم و سرم رو اینور ، اونور کرد و بعد گفت : صورتت که چیزیش نشده فقط خونریزی بینیت هست که . رفت سمت یه دستمال و یکم آب ریخت روش و اومد طرفم و باهاش خون بالای لبم رو پاک کرد بعد هم یه دستمال دیگه برداشت و داد بهم و گفت : اگه دوباره خون اومد با این دستماله حداقل جلو خونریزی رو بگیر . بعد هم دستم رو آورد بالا و گفت : با دستت به دیوار مشت زدی ؟ خندیدم و گفتم : دست کمی از دیوار نداشت . بعد هم یکم الکل روی زخم های دستم زد و بعد پانسمانش کرد و گفت : کار من تموم شد . گفتم : مرسی ، راستی ربکا بهت سلام رسوند . ویلیام تعجب کرد و گفت : مگه الان تو قصره ؟ گفتم : نه من رفته بودم یتیم خونه اونجا بهم گفت که سلامش رو بهت برسونم . بعد هم از جام پاشدم و گفتم : این پانسمانه رو چند ساعت دیگه میتونم در بیارم ؟ ویلیام که داشت وسایلش رو جمع میکرد گفت : یه یکی دوساعت دیگه اما بعدش دوباره بیا که برات پانسمانش کنم . لبخند زدم و گفتم : مرسی از کمکی که کردی . بعد هم رفتم تو اتاقم . لباسام رو عوض کردم و یه لباس یقی اسکی مشکی آستین بلند با شلوار سیاه و چکمه های تا مچ پای سیاه پوشیدم و راهی سالن تمرین شدم ، هنوز چند ساعتی تا اومدن نماینده ها وقت داشتم وقتی که وارد سالن تمرین شدم دیدم ، ایزابل داره تنهایی با شمشیرش ضربه میزنه .
رفتم جلو و گفتم : ایزابل چرا انقدر بی احتیاطی ؟ برگشت به طرفم و یه نگاه به دست پانسمان شدم انداخت و گفت : مارگارت رو بیرون گذاشتم نگهبانی بده . گفتم : چه جالب پس چرا گذاشت من بیام داخل ؟ ایزابل دوباره شروع به ضربه زدن کرد و گفت : چون خودم گفتم اگه تو اومدی بزاره بیای داخل . گفتم : خب چرا اونوقت ؟ یه نگاه بهم کرد و گفت : چون میخوام باهات مبارزه کنم . لبخند زدم و گفتم : با کمال میل ، فقط اگه باختی ، ناراحت نشی سیب کوچولو . همون موقع اومد طرفم و با شمشیرش بهم حمله کرد ، من هم جاخالی دادم و گفتم : ضربه ی بدی نبود اما ...... خواستم جمله ام رو ادامه بدم که گفت : حداقل از ضربه های تو که بهتر بود . من هم شمشیرم رو کشیدم بیرون و شروع به مبارزه کردیم ، وسط های مبارزه بود و تقریبا همه چی مساوی داشت پیش میرفت که یه دفعه مارگارت در رو باز کرد و احترام گذاشت ، من و ایزابل هم شمشیر هامون رو آوردیم پایین بعد هم مارگارت به طرف من چرخید و گفت : شاهزاده ، مهموناتون دارن میرسن بهتره برید به استقبالشون . شوکه شدم و گفتم : مگه ساعت چنده ؟ مارگارت در حالی که سرش پایین بود گفت : ساعت شیش و سی دقیقه است . من و ایزابل همزمان گفتیم : یعنی سه ساعت گذشته ؟ مارگارت با سر تایید کرد ، بعدش هم من به طرف ایزابل برگشتم و گفتم : این مبارزه رو بعدا ادامه میدیم اما فعلا من باید برم . گفت : باشه پس فعلا . بعد هم به طرف در رفتم و از سالن تمرین خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم .
سریع یه لباس رسمی آبی ، سفید پوشیدم و راهی دروازه ی اصلی شدم ، اونجا با اما و جاناتان منتظر بقیه ی نماینده ها شدیم ، اما موهاش باز بود و لباس های رسمی سرمه ای و جاناتان هم لباس های رسمی سفید ، مشکی پوشیده بود . نماینده ها که میشدن : نماینده ی کشور آندرومرا که میشد شاهدخت آلیس ، نماینده ی کشور های غربی که میشدن وزرا و چندتا شاهزاده ی کشور های غربی و نماینده ی کشور لنجسر ( Lenjeser ) که میشد شاهزاده جردن با کالسکه هاشون اومدن . بعد از اینکه همه شون رو تا قصر بدرقه کردیم ، جاناتان ترتیب یه مهمونی خوشامد گویی رو داد ، من هم که اصلا حوصله ی مهمونی نداشتم با اما صحبت کردم و بعد از کلی اصرار اما قبول کرد که شرکت نکنم و یه بهانه ای بیاره خودش ولی تهدیدم کرد که اگه مهمونی فردا رو شرکت نکنم قطعا کلم رو میکنه ، با همون لباسام رفتم باغ نیمه شب ، از آدم هایی که نقش بازی میکنن که بهت احترام میزارن و پشت سرت واسه نابودیت نقشه میکشن ، از اینجور افراد که همیشه نقاب هایی به چهرشون زدن که شخصیت واقعیشون معلوم نشه ، حالم بهم میخوره . یه چند متر اونور تر از حوض یه نیمکت بود ، روش نشستم و سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و به آسمون شب خیره شدم بعد از چند ثانیه چشم هام رو بستم و به سکوت شب گوش دادم که یه دفعه صدای یه نفر رو شنیدم که گفت : خوب مهمونی رو پیچوندی ، بهت افتخار میکنم . چشم هام رو باز کردم و به ایزابل که لباس های مشکی رسمی همیشه گیش رو پوشیده بود نگاه کردم و گفتم : اولا من با اما هماهنگ کردم ، دوما انگار خودت هم دست کمی از من نداری . کنارم نشست و به آسمون خیره شد و گفت : حوصله ی آدم های متظاهر رو ندارم ، بعدش هم از همه شون عذر خواهی کردم و گفتم حالم خوب نیست . بهش نگاه کردم و گفتم : آدم های متظاهر ؟ اگه از این دیدگاه بهشون نگاه کنی خودمون هم جزئشونیم . ایزابل تو چشم هام نگاه کرد و با صدایی که توش ناراحتی موج میزد گفت : اگه مجبور نبودم ، این نقابی که رو صورتمه رو همین الان بر میداشتم اما چون توی آماندرییا هیچ قدرتی ندارم ، نمیتونم این کار رو کنم . با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم : ای کاش آدما میتونستن خود واقعیشون باشن .
فردا صبح :
در حالی که داشتم برای بیرون رفتن از قصر آماده میشدم ، یه نفر در زد و بعد از چند ثانیه صدای یه ندیمه اومد که گفت : شاهزاده الکساندر ، خیاط سلطنتی لباستون رو آماده کردن . بعد هم من در حالی که سرم توی نوشته هام بود گفتم : میتونید بیایید داخل . همون ندیمه ای که اون روز با اون یکی ندیمه داشتن توسط مارگارت اذیت میشدن اومد داخل ، همونی بود که موهای مشکی و چشم های آبی داشت . حواسم جمع کارم بود که لباس رو گذاشت روی تخت و احترام گذاشت و گفت : با اجازتون من مرخص میشم . داشت از در خارج میشد که یه دفعه ایستاد و گفت : بابت اون روز ممنونم و متاسفم که براتون دردسر درست کردم . بعد هم سرم رو آوردم بالا و خواستم جوابش رو بدم که دیدم نیست ، به طرف لباس رفتم و بالا آوردمش یه لباس خیلی رسمی به رنگ های سفید و کرم و آبی بود با طلاکاری های مخصوص و کنارش هم یه نقاب بود ، که اون هم سفید ، آبی بود با طلاکاری های تزئینی . بعد دوباره لباس رو گذاشتم روی تخت و از در رفتم بیرون در واقع امروز میخوام به کلیسا مرکزی سر بزنم .
وارد کلیسا شدم در واقع خلوت تر از همیشه بود داشتم میرفتم سر جای همیشگیم بشینم که یه دفعه یه دختر با موهای مشکی لخت و چشم های قهوه ای که لباس های رسمی سبز و قرمز کمرنگ پوشیده بود اومد داخل ، دختره منو یاد النا انداخت . روی آخرین سری نیمکت ها نشست ، من هم سر جام نشستم و کل حواسم به دختره بود ، بعد از چند دقیقه دختره از جاش بلند شد و رفت . میتونم بگم بعد از اینکه دختره رفت ، هیچ اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد فقط افراد مختلفی وارد و خارج میشدن که به نظر میرسید فقط آدم معمولی هستن ، من هم خواستم برم که یه دفعه یه چیزی توجه ام رو جلب کرد ؛ دقیقا جایی که دختره نشسته بود یه آیینه ی خورد شده به شکل مثلث که سرش به طرف راست بود و جلوی مثلثه انگار خون ریخته بود رو دیدم . رفتم طرفش و برش داشتم که انگشت اشاره ام یکم خراش برداشت و داشت خون ازش میومد زیر لب گفتم : لعنتی . بعد هم در حالی که حواسم بود دوباره زخمی ام نکنه تو دستم گرفتمش و از کلیسا خارج شدم . این داستان ادامه دارد 👈👈👈👈👈👈👈👈👈👈👈👈👈👈
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
توروخدا بعدی رو بزار حوصلم سر رفت
این دفعه من زود گذاشته بودم تستچی یه هفته و خورده ای طول داد 😔
آقا من از ظهر که دیدم این پارت اومده هی میخوام بیام بخونم هی نمیشه😐
تا دیدمش باز کردم بخونمش مامانم اومد گفت پاشو میخوایم باخاله ها بریم بیرون😐(البته جایی که رفتیم شلوغ نبود)
حالا توماشین میخوام بخونم گوشیم ازجیبم درنمیاد😐😐(تا رسیدیم داشتیم میجنگیدم باهاش که درش بیارم آخرم درنیومد😐)
وقتی رسیدیم نشستم بخونم تا گوشیو درآوردم اومدن گفتن پاشو بازی😐بازی که تموم شد افطار شد😐😐
حالا من:هی یه صفحه میخوندم،هی یه چیزی میشد😐
تو ماشینم که موقع برگشت اومدم بخونم گوشیم خاموش شد😐
دیگه الان موفق شدم😂
😂😂😂😂
یا خود خدا از هفت خان رستم رد شدی 😂
حالا من سر ثبت کردن پارت ها اینجوریم یعنی تمام وقایع و فجایع عالم توی همون یه ساعتی که پارت دارم ثبت میکنم اتفاق میفتن 😐😐😐😐😐😐😐
دقیقا😂😂😂😂😂😂😂😂
😂😂😂😂😂😂😂
عالی مثل همیشههههه
چالش:کل دیالوگای ایزابل والک مخصوصا این:
خوب مهمونی رو پیچوندی ، بهت افتخار میکنم
خیلی خندیدم😂😂
کلا عاشق این داستانام که هیچ وقت آخرش معلوم نیست...مثلا بعضی داستانا هست که خیلی راحت میشه حدس زد که آخرش چی میشه..ولی بعضیام مثل شاهزاده فراری همیشه مجهولن😁😁
خواهش میکنم که خوندمو نظر دادم جون من دیگه اینو ننویس😂😂😂😂
باشه دیگه نمینویسم 😎 اما نه مینویسم 😂 مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸 😂😂😂😂
خودم هم خیلی این دیالوگه رو دوست دارم 😆
حالا آخرش قراره بزرگترین سوپرایزم رو ، رو کنم 😆😆😆😆 چه نقشه ی شیطانی ای کشیدم 😆😈😆😈😆
بعد از خوندن پارت آخر شرط میبندم که همتون خواستار مرگم میشید 😖
هییییییییییییییییییییععععع
میخوای چیکارکنییی؟
راستشو بگوووووو
دیگه دیگه اومد بخونید ببینید چه کردم چه آشی براتون پختم 😆😈
یه سوال
تو حرف دیگه ای جز (مرسی که خوندی و نظر دادی) نداری😐
من با کلی شوق و زوق میام کامنت چهار صفحه ای میدم بعد تو فقط میونویسی(مرسی که خوندی و نظر دادی)
اخه چرا انقد میزنین تو زوق ما خاننده ها
چرا
چرااااا😐😐
پ.ن(خل شدم دارم چرت میگم به دل نگیر😐😂
ولی حداقل وقتی یه کامنت طولانی میدیم یه پاسخ طولانی بده که روحمون شاد شه دیگه😐
خب چی بگم 😟؟؟ واقعا چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه بعدش میخوای پاسخ بدی دیگه اون متنی که می خوای پاسخ بدی رو نمیبینی تو هم که چهار صفحه مینویسی انتظار نداری که همه رو حفظ کنم جواب بدم .
بعدش هم کلا آدم کم حرفی ام و زیاد هم اجتماعی نیستم .
خونمون از دیوار صدا در میاد از من نه 😏
حالا یه وقت به دل نگیری 🙏🌸🙏
چشم سعی میکنم از دفعه ی دیگه طولانی بنویسم 🌸
اره خب یکم سخته درک میکنم
عجب بهت نمیاد ادم گوشه گیری باشی😐
ممنون امیدوارم تو این کار موفق باشی(:
تازه الان خوبم ، قبلا به همه ی اون موارد بالا جدی و خشک و سرد بودن هم اضافه کن ، چه اعجوبه ای بودم 😂😂😂
خواهش میکنم 🌸🌸🌸
یا ام البنین قدوس😐
چی بودی😐
پشمام😐
😂😂😂😂😂😂😂الان قابل تحمل ترم 😊
شت چه باحال بود😐
چالش(راستش من توی دیالوگ ها حافظه خوبی ندارم ولی اون جایی که ایزی گفت(مطمعنم اگه گونی سیبزمینی هم تنت بکنن خوش تیپی) خیلی باحال بود😂😂
لطفا پارت بعدیو زود تر بزار
من فقط موندم چه طور همچین داستانی انقد طرفدارش کمه😐
اع بازم زیادی حرف زدم که میبینی اصن دست خودم نیست😐😂
خب دیگه سرتو درد نیارم فقط پارت بعریو زود بزار(:
خب دیگه خوش باشید🙌
😅
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
من از همه ی دیالوگ های الک و اولیور خوشم میاد نمیدونم کدومو بگم و اینکه حدسم درباره ی اون دختره توی کلیسا که النا بود اینه که اومده بود توبه کنه و بعد خودش رو بکشه چون اون اینه خورد شده بود کمی خونی بود
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
نه خیر غلطه ، النا مرد ، خدابیامرزدش .
من گفتم فقط یکم شبیه النا بود اون دختره همین 😆
عالییییی😍😍پارت بعد کی میاد🤨فصل دو هم داره؟؟؟؟؟؟در جواب چالش هم هیچ دیالوگی یادم نیست😐😐درکل بازم بگم عالیی بودد😆😆
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
بله فصل دو هم داره اما هنوز نصفه است و وارد تستچی فعلا نمیکنمش 😎
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸😅
اخیششش فصل سه چی؟😁😁
😅🌸
فکر نکنم اما باز بستگی داره 🌸
عالی بود من کلا از دیالوگ های ایزابل و الک خیلی خوشم میاد نمیتونم انتخاب کنم😊
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالی محشر فوق العاده👏🏻😇🌺
ج چ:ای کاش همه نقاباشون رو بردارن:)
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عالی بود حرف نداشت
چالش: خیلی دیالوگ ها را دوست دارم نمی توانم انتخاب کنم
مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸🙏
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸