دوستان عزیز سلام سلام خوش اومدین به این داستان خیلی خفن قرار که با این داستان خفن بترکونیم لایک و کامنت یادتون نره ❤️
شب بود هوا تاریک ، زمانی بود که داشتم قدم زنان به خانه میرفتم .
که ناگهان یکی از پشت شونه من را گرفت و گفت :
بیگبی به کمکت نیاز داریم اینجا یه اتفاق افتادی
بیگبی : هعی تاد الان چه وقت شوخی هست من باید برم خونه کلی کار دارم
تاد : خیلی مهمه من میرم تو هم بیا بحث یه دعوا
بیگبی: باشه !!!
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
17 لایک
عالی بوددد
تولدت کلی مبارک
ان شاء الله که بهترین ها برات اتفاق بیوفته🌱
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷