
سلام امیدوارم که حالتون خوب باشه و اینکه از این پارت هم لذت ببرید . 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ربکا که تعجب کرده بود گفت : اما مردم میگفتن که شاهدخت ایزابل مریضه . ایزابل اخم کرد و گفت 😡 : مردم خیلی چیز ها میگن ، به هر حال برای امنیت خودت هم که شده بهتره کسی از هویت های واقعی منه و الک خبردار نشه . ربکا به ایزابل چشم غره رفت و گفت : حالا یه جوری میگی که انگار الان میرم داد میزنم ، بیایید اینجا ، شاهدخت آماندرییا اینجاست . بعد ربکا به طرف من برگشت و گفت : الک نگفتی صورتت چی شده بود ، خیلی قرمز بود اما الان بهتره . محتویات داخل لیوان رو سر کشیدم و بعد لیوان رو گذاشتم روی میز و گفتم : کار یه فرد اذیت کننده بود . ایزابل لیوانش دستش بود و گفت : حتما حقت بوده وگرنه ملت دیوونه نیستن که به جون یه شاهزاده بیفتن . ربکا به هر دوتامون نگاه کرد و گفت : مثل اینکه من اضافی ام ، میرم دنبال نخود سیاه . ایزابل برای اینکه ربکا رو اذیت کنه گفت : نخود سفید هم پیدا کنی ممنون میشم . ربکا قبل از اینکه در رو باز کنه با عصبانیت برگشت اما اصلا به ایزابل نگاه نکرد و فقط به من نگاه کرد و گفت 😠 : راستی الک امروز ویلیام نمیاد اگه تو قصر دیدیش سلام منو بهش برسون . سرم رو تکون دادم و گفتم : باشه ، ببینم خودم میبینمش یا نه . بعد هم ربکا از اتاق خارج شد .
بعد ایزابل به طرفم برگشت و گفت : میگم ما که هیچی از همدیگه نمیدونیم منظورم شخصیت های واقعی مونه که به بقیه نشونشون نمیدیمه . با سر حرفش رو تایید کردم و گفتم : خب بیا چند تا سوال از هم دیگه بپرسیم . ایزابل لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت : سو تفاهم نشه هنوز باید به خاطر اون کاری که کردی جواب پس بدی . گفتم : باشه بابا ، باشه ، حالا تو شروع میکنی یا من ؟ ایزابل لبخند زد و گفت 😊 : تو شروع کن . یکم فکر کردم و پرسیدم : چرا در حالی که سالمی ، تظاهر میکنی که خیلی ضعیف و بیماری ؟ یکم مکث کرد و گفت : توی آماندرییا هم مثل کارتیا ، فرزندی که پسره و بزرگتره ولیعهد میشه اما من از همه ی فرزند ها بزرگترم ولی همونطور که میبینی پسر نیستم ، قبل از مرگ مادرم ، ملکه ی اول واقعا بیمار بودم اما مادرم ، همیشه بهم میگفتن که یه روزی خوب میشم ، اون موقع ده سالم بود ، یه سال بعدش خوب خوب شدم اما مادرم حالشون بدتر شد و قبل از مرگشون گفتن که همیشه حالت یه فرد بیمار رو داشته باشم که تاج و تخت به عنوان یه وسیله برای رسیدن به منافع خودش نتونه ازم استفاده کنه ، به خاطر همین هنوز هم که هنوزه تظاهر به یه شاهدخت ضعیف و نحیف میکنم . گفتم : که اینطور به خاطر مرگ مادرت متاسفم ، راستی تو تنها فرزند ملکه اول هستی ؟ با سر تایید کرد و گفت : آره من تنها فرزندم . یکم صبر کردم و گفتم : خب تا حالا این روش جواب داده ؟ سریع گفت : کاملا ، نامادریم ملکه ی دوم آدم بدی نیست ، در واقع خیلی هم باهام مهربونه اما وقتی پای منافع خودش و دوتا پسراش وسط باشه ، مهربونی یادش میره ، تا الان خیلی سعی کرده که بقیه ی جانشین های سلطنت کشور های دیگه رو قانع کنه که با من ازدواج کنن اما همشون به خاطر اینکه بیمارم قبولم نمیکنن ، در واقع همونطور که مادرم گفتن حالا دیگه ازم سو استفاده نمیشه . گفتم : اما هر دروغی یه روزی بر ملا میشه ، برای اون موقع فکر کردی ؟ خندید و گفت : فعلا که اون روز نرسیده ، هر موقع زمانش فرارسید بهش فکر میکنم . خندیدم و گفتم : کاملا به روش ایزابلی مشکل رو میخوای حل کنی ، حالا یه سوال دیگه از کی شمشیر زنی رو یاد گرفتی ؟ لبخند زد و گفت : سوال خیلی قشنگی پرسیدی ، مادرم به برادرشون که در حال حاضر فرمانده گارد سلطنتی آماندرییا هستن ، همه چی رو توضیح دادن و وصیت کردن که یه دختر قوی بارم بیارن و از همون یازده سالگی ، شمشیر زنی رو یاد گرفتم .
گفتم : چه زندگی پر فراز و نشیبی ، حالا میخوای تو سوال بپرس . یکم مکث کرد و گفت : خب من شنیده بودم که تا قبل چهارسال پیش یه شاهزاده ی خیلی شاد و مهربون و کلا همه چی تموم بودی اما بعد از یه زمانی ، خیلی گوشه گیر و منزوی شدی ، اگه میخوای دلیلش رو بگو . برای یه لحظه احساس کردم که تا آخر عمرم قراره بار سنگین مرگ النا رو روی شونه هام احساس کنم ، بالاخره بعد از چند دقیقه چشم هام و بستم و گفتم : چهارسال پیش ، یه نفر که برام مهم و عزیز بود ، بیرون قصر زندگی میکرد ، بعد از یه مدت کوتاهی متوجه شدم که تبدیل به یه فرد خاص تو زندگیم شده اما به خاطر من ، کشته شد ، بعدش با خودم گفتم اگه دیگه نزدیک کسایی که دوسشون دارم نشم شاید عمر طولانی تری داشته باشن . ایزابل هم که معلوم بود ناراحت شده گفت 😯 : خطر همه جا هست چه با وجود یه شاهزاده به عنوان دوستشون چه بدون وجود یه شاهزاده به عنوان دوستشون اما اگه تو در کنار افرادی که برات با ارزشن نباشی ، هیچوقت نمیتونی ازشون محافظت کنی . سرم رو تکون دادم و گفتم : چه باشم چه نباشم در هر صورت نمیتونم ازشون محافظت کنم . بعد هم برای اینکه یکم جو از این حالت غم زدگی خارج بشه گفتم : به خاطر اون قضیه متاسفم ، واقعا نمیخواستم اذیتت کنم ، توی اون لحظه تنها چیزی بود که به فکرم رسید تا نزارم بقیه رازت رو بفهمن و به قول خودت ازت محافظت کنم . ایزابل لبخند عصبی ای زد و گفت 😃 : خب دلایلت قانع کننده بودن اما دفعه ی دیگه اگه همچین کاری کنیا ، قسم میخورم که زنده نزارمت . بعد از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره و بعد به طرفم برگشت و تو چشم هام نگاه کرد و گفت : میدونی الک به نظرم رشد کردن ، بدون درد کشیدن اتفاق نمیفته . لبخند زدم و گفتم : چه جمله ای . بعد هم ..........
ناقوس به صدا در اومد ، منم با تعجب به ایزابل نگاه کردم ، ایزابل گفت : چیه ؟ چرا اونجوری نگاه میکنی ؟ گفتم : الان صدای ناقوس کلیسا نیومد ؟ گفت : چرا اوم..... وای خدای من ، پاشو بریم . صدای ناقوس نشون دهنده ی ساعت 12 بعد از ظهره و من و ایزابل هم باید الان توی قصر باشیم . ایزابل در رو باز کرد و رفتیم بیرون ، از پله ها رفتیم پایین که ربکا رو دیدیم ، اومد جلو و گفت : کجا به سلامتی ؟ ایزابل گفت : باید برگردیم به قصر همین الان هم کلی دیر شده . گفتم : آره دیگه پس فعلا . بعدش هم سریع از یتیم خونه اومدیم بیرون و راهی قصر شدیم و از راه های مخفیانه ای که من بلد بودم وارو قصر شدیم و هر کدوممون به طرف اتاق خودش رفت . به محض این که وارد اتاقم شدم ، دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم و لباس های رسمی طوسی ، سفید پوشیدم و رفتم سمت سالن اصلی چون قرار بود دوباره مثل دیشب ناهار رو با بقیه بخوریم . وقتی که به در ورودی رسیدم ، همون موقع ایزابل هم نزدیک شد که یه لباس سفید ، صورتی کمرنگ تنش بود ، برگشتم و احترام گذاشتم و گفتم : شاهدخت حالتون بهتر شده ؟
ایزابل لبخند زد و دوباره رفت توی نقش ضعیف و نحیف بازی در آوردن و یه چند بار سرفه کرد و گفت : بله ممنونم که جویای احوالم هستید . تو دلم گفتم : یعنی این همه استعداد من و ایزابل توی بازیگری همین جوری داره حیف میشه . بعد هم ندیمه در رو باز کرد و رفتیم داخل . یکم تاخیر داشتیم اما نه خیلی ولی انگار بقیه خیلی زدوتر از ما اومده بودن ، مادرم بالای میز نشسته بودن و جاناتان طرف راستشون و اما هم کنار جاناتان نشسته بود . ایزابل رفت سمت راست مادرم نشست ، من هم خواستم برم کنار اما بشینم که یه دفعه مادرم با دستشون به صندلی کنار ایزابل اشاره کردن و گفتن : الکساندر اون جا جای امیلی هست ، لطفا پیش شاهدخت بشین . من اون لحظه یه لبخند آمیخته با تعجب زدم و از روی ناچاری گفتم 😓 : هر چی شما بگید مادر . بعد هم رفتم کنار ایزابل نشستم و به صورت اما نگاه کردم ، قشنگ معلوم بود که همه ی اینا زیر سر اماست . دلم میخواست اون لحظه زمان متوقف بشه و برم اما رو به مربع های یک در یک مساوی تقسیم کنم . همون موقع در باز شد و ندیمه ورود امیلی رو اعلام کرد ، امیلی هم اومد داخل و احترام گذاشت و بعد سرجاش نشست . در همون زمان مادرم علامت دادن که ندیمه ها ناهار رو سرو کنن .
یکم به کسایی که سر میز بودن نگاه کردم و بعد حدس زدم که به احتمال خیلی زیاد پدرم و بانو لورا و لورد توماس قرار نیست به جمعمون اضافه بشن ، اول سوپ مخصوص سرآشپز رو سرو کردن و بعدش هم مرغ سوراخی رو سرو کردن و شروع به خوردن کردیم ، که یه دفعه اما گفت : میگم شما دو نفر از هم دیگه خوشتون میاد ؟ به محض شنیدن این حرف غذا توی گلوی ایزابل پرید و شروع کرد به سرفه کردن ، یکم آب خورد من هم که تعجب کرده بودم ، برای این که همه چیز رو طبیعی جلوه بدم ، به طرف ایزابل برگشتم و گفتم : شاهدخت ، اما خیلی شوخ طبع هستن ، لطفا حرف هاشون رو جدی نگیرید . ایزابل هم برای عادی نشون دادن قضیه لبخند عصبی ای زد و گفت : اطلاع نداشتم که شاهدخت شوخ طبع هم هستند . بعد هم به غذا خوردن ادامه دادیم ، هر از چند گاهی یه چشم غره ای به اما میرفتم . داشتن دسر رو سرو میکردن که یه دفعه دست ایزابل به لیوان من که پر آب بود خورد و کلش ریخت روی لباسم ، ایزابل یه قیافه ی مظلوم به خودش گرفت و گفت : وای ، شاهزاده واقعا متاسفم . لبخند زدم و بعد بلند شدم و گفتم : ببخشید من برمیگردم . بعد هم رفتم سمت اتاقم .
عصبانی بودم چون مطمئن بودم که ایزابل اینکار رو از قصد انجام داده ، سریع لباسم رو عوض کردم و یه لباس کرم رنگ رسمی پوشیدم و به جای این که به سالن اصلی ، برگردم رفتم اتاق ایزابل و منتظرش شدم ، وقتی که وارد اتاقش شدم ، یکم به دکوراسیون صورتی کمرنگ اتاق توجه کردم و بعد هم رفتم توی بالکن و روی صندلی و پشت میز نشستم و منتظر ایزابل شدم .
بعد از چند دقیقه ، در اتاق باز شد و ایزابل اومد داخل ، در اصل من پشتم به اتاق بود و اگه کسی وارد میشد ، نمیتونست صورتم رو ببینه ، ایزابل اومد نزدیکتر و وارد بالکن شد که متوجه حضورم شد و یه دفعه یه خنجر نسبتا کوچیک از تو آستین لباسش در آورد و به حالت حمله کردن گرفت و گفت : تو کی هستی ؟ برگشتم و از جام بلند شدم و گفتم : دیر کردی . بعد هم رفتم طرفش و دستم رو به خنجر نزدیک کردم و گفتم : خیلی تیزه ، اینو چه جوری توی لباست جا میکنی ؟ خنجرش رو دوباره گذاشت توی غلافش و روی تختش پرتابش کرد و گفت : ترسیدم در ضمن دقیقا اینجا چیکار میکنی ؟
به نرده های بالکن نزدیک شدم و گفتم : خب دقیقا چرا آب ریختی روم ؟ گفت : خب اولا میخواستم تلافی کنم بعد هم چون اگه اون کار رو نمیکردم تا آخر ناهار باز خواهر محترمت سوالای مسخره ازمون میپرسید ، در ضمن من دست و پا چلفتی نشون داده شدم نه جنابعالی حالا قانع شدی ؟

خب دیگه این پارت هم تموم شد 😊 و عکس خود پارت و این سوال کیان به نظرتون ؟ 😎
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای استعداد الک و ایزابل داره تو بازیگری حیف میشه😂
خیلی جالب بود😂
راستی
چه عجب من اینو به موقع دیدم😐
فقط یه چیزی
چرا اتفاق هیجان انگیزی نمیفته مثلا جنگ بشه یا الک کلا تصمیم بگیره فرار کنه یا یه همچین چیزی😐
کاش بشه یکم هیجان انگیزش کنی☺
اِع من بازم زیادی حرف زدم😐
خب دیگه برم پارت بعدی بای
😂😂😂😂😂😂
صبر داشته باشید چند پارت آخر نهایت هیجان و غافلگیریه 😆😆
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
عالیییییییییییییییییییییی
خداییش این همه رک بودن چجوری توی وجود این اماست؟
مطمئنم اگه میگفتن همو دوست داریم همونجا عروسیشونم میگرفت😂😂😂😂
مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸🙏
😂😂😂😂😂
مثل همیشه خوب و عالی فقط یه سوال داستان چند قسمت داره و اینکه منتظر فصل دوم باشیم؟ یا نه؟
سلام مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸
این فصل ۲۰ پارت داره و آره فصل دوم هم داره به احتمال 99.99 درصد .
عالیییییییی واقعا که این همه استعداد بازیگریبازیگریشون داره حیف میشه😂❤❤
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
😂😂😂
عالیییی بودد🌸🌸منتظر پارت بعد هستمم😍😍😍
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸 تا پارت ۱۸ رو گذاشتم 😊
عالی بود
الک حقش بود کاشکی خودم اون لیوان اب رو روش خالی کرده بودم
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🌸
من مطمئنم اگه الک در طول داستان کشته نشه تو حتما میکشیش 😅
😂😂😂بدون شک😈😈😂😂😂
😂😂😂😂🌸
من که ربکا رو میکشم 😂👿🔪🔪
اصلا چه کاریه چرا انقدر میخواید خودتون رو اذیت کنید من آخر داستان همه رو با هم میکشم 😂😈😂😂
🤣🤣اونوقت بعد همه بسیج میشن تو رو بکشن🤣🤣
😂😂😅
خیلی عالی بود😂عاشق اما هسم ک همچی رو رک و راس میگه اونم در حضور جمع😂😂
متشکر🌺🌺
مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸
والا شخصیت به این رکی کجا میتونید پیدا کنید ؟ 😅