
ناظر توروخدا تایید کن:(

سلام من الان حدود چهار ساله تنهام و دختر هم هستم و تو این چهارسال مشکلات عجیبی پیداکردم. بوهای عجیبی اطرافم احساس میکنم بوهایی مث دود سیگار.. عطر.. ادکلن.. و جالب اینکه هرجایی میرم این بو همراه منه قابل توجه دوستانی ک بگن شاید خودت ادکلن زدی من ادکلن وعطر نمیزنم بشدت حساسیت و آلرژی دارم. یهو هرشب مهتابی خاموش روشن میشه بااینکه هرشب دم غروب اسپند دود میکنم و چهار قل رو هم میخونم قرآن میزارم صداشو بلند میکنم هیچ فایده ای نداره انگار از صدای قرآن خوشش میاد خودم احساس میکنم جنه وهست و واقعا هم جنه بعضیا میگن خونه رو بفروش ولی انگار فرقی نداره بمدت ی ماه رفتم شهرستان خونه خواهرم واینوبگم اون بو همراه من بود. پس قابل توجه دوستانی ک میگن باید خونه رو فروخت اونایی ک مثل من این مشکلودارن بیخودی خودشونو آواره ی خونه دیگه نکنن اونا همه جا هستن اون خونه نه یجای دیگ میان تنهاراه حلش اگ تنهایی و مجرد ازدواج کن اگ هم میتونی یدوست یا مستاجر تو خونت بیار اونا عاشق آدمای تنهان ک یجوری ذهنشونو با کاراشون مختل کنن منتها مسلموناشون کاری با آدم ندارن اگه تو هم آسیبی بهشون نرسونی اینم تا حالا آسیبی نرسونده منتها قدرت عمل بالایی دارن. خلاصه اینکه توخونه همه هم هستن فقط روشون حساس نشین تنها هم ک هستین خودتونو با چیزی مشغول کنین یجوری سرگرم باشین حالا یا موبایل فیلم بازی تا ذهنتون درگیر نشه.

این داستان ترسناک واقعی که میخوام برای شما تعریف کنم مربوط میشه به 8 سال پیش که بابای من تصمیم گرفت بالای اشرفی اصفهانی ی خونه کرایه کنه. کلا توی اون خیابون ما همه خونه ها نوساز بودن بجز اینی که ما اجاره کردیم. هنوز بافت قدیمی و حیاط خودشو حفظ کرده بود و با همین ی مورد دل پدر و مادر منو برده بود. جالب بودن قضیه خونه از جایی برای من شروع شد که املاکی سر خیابون گفت چندبار خواستیم بسازیم اما نشده. خب چرا نشده؟؟؟ سرتون رو درد نیارم. ما اونجا ساکن شدیم و من سر کار میرفتم و خواهرم مدرسه میرفت و خیلی لذت میبردیم از اونجا تا اینکه ی روز ساعت 3 صبح خواستم برم دستشویی که دیدم مادرم ی سینی چایی ریخته آورده تو پذیرایی خونه. گفتم مامان این چیه؟ جوابش منو میخکوب کرد. گفت: مگه نمیبینی دور تا دور آدم نشسته و مهمون داریم؟ اینجوری نیا وسط مهمونی و رعایت کن. اضطراب رو تو چشمای مادرم میدیدم. کلی با مادرم کلنجار رفتم که کسی نیست و بیا بریم و .... اما میترسید و میگفت فقط برو بخواب. بابای من ماموریت بود و وایسادم تا از ماموریت بیاد و همه ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. بعدش پدر من گفت شاید خواب زده شدید و ... اما با پافشاری من، بابام رفت و از در و همسایه پرس و جو کرد. متوجه شدیم هرکسی تو این خونه بوده یا دیوونه شده یا از این خونه فرار کرده، در صورتی که همسایه ها هیچی نمیفهمیدن. با املاکی سر خیابون حرف زدیم که بعد از کلی انکار کردن، گفت واقعیتش منم شنیدم اما گفتم خرافاته. رفتارای مادرم تو اون خونه داشت عجیب تر میشد و پرخاشگری مادرم زیاد شده بود که پدرم رفت و قرارداد خونه رو کنسل کرد. به مالک توی فسخ قرارداد گفتیم اونجا رو بکوب بساز یا نذار کسی اجاره کنه که گفت هروقت خواستم بسازم ی بلایی سر خودم و خانوادم یا معمار ساختمون میفتاد. باورتون نمیشه بعد رفتنمون آرامش به زندگی و مادرم برگشت. مادرم هنوزم که هنوزه با گریه و ترس از اون خونه تعریف میکنه و هنوزم اون خونه قدیمی بعد 8سال خالی اونجاس.

قبل از داستان ترسناک من باید براتون توضیح بدم که ما تو ی خونه دو طبقه قدیمی زندگی میکردیم و من اصلا از سرما خوشم نمیاد بخاطر همین تو زمستون هیچ پنجره ای تو خونه ما باز نمیشه. داستان من از اینجا شروع میشه: ی روز که من و مادر تو خونه تنها بودیم به مادرم گفتم میرم حموم و طبق معمول تو ی زمستون سرد هیچی بهتر از ی دوش آب گرم نیست. دوش گرفتنم که تموم شد و آب رو قطع کردم صدای در زدن اومد. وقتی در رو باز کردم دیدم حوله من جلو دره و برداشتمش و خواستم بیام بیرون دیدم تو اتاق بالای پله ها (حموم پله میخورد و پایین تر از اتاق بود) ی زنی هم قد و هیکل مادرم با چادر سفید سرش رفت سمت پنجره و ی سوز بدی اومد. با داد و بیداد گفتم مامان چیکار میکنی که دیدم پنجره بازه و هیچ خبری از مادرم نیست. بلند داد زدم مامان مامان ..... تا اینکه مادرم از طبقه پایین اومد و بهم گفت چی شده ی ربع رفت پیش همسایه پایینی. حوله رو که برات گذاشته بودم. گفتم تو دو دیقه پیش در حموم رو زدی و حوله اونجا بود که گفت: نه من حوله رو گذاشتم و بدون در زدن رفتم پیش همسایه. خشکم زده بود. هی میگفتم تو در زدی و مادرم با هزار قسم میگفت نه من در نزدم. پس تو پنجره رو باز نکردی؟؟؟ مادرم گفت دیوونه شدی؟ ما بخاطر تو اصلا پنجره باز نمیکنیم. یادمه فشارم افتاد و با ترس برای مادرم تعریف کردم. امیدوارم دیگه هیچوقت تکرار نشه.

من خونه ی پدربزرگ و مادر بزرگم زندگی میکنم یه روز بعد از یه کار خسته کننده راه افتادم سمت خونه که آماده بشم و برای مهمونی بریم خونهی خالهم. پدربزرگ من منتظر مونده بود که با هم بریم،من رسیدم خونه و پدربزرگم رو دیدم و گفتم من کل هیکلم روغن خالیه(روغن ماشین)،برم حمام و بیام که بریم. رفتم حمام و تا روغن و بشورم و به قول معروف پاکیزه و تمیز بشم نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید. از حمام اومدم بیرون و دیدم پدربزرگم هنوز نشسته و آماده هم نشده،گفتم تا من لباس میپوشم و موهام و خشک میکنم آماده شید که بریم.رفتم لباسام و پوشیدم و اومدم که همراه پدربزرگم راه بیوفتیم،پدربزرگم داخل خونه نبود... من همه ی خونه رو دیدم و گشتم و صداش کردم. نگاه کردم دیدم گوشیش نیست گفتم شاید طاقت نیاورده دیده طول کشیده رفته خودش. زنگ زدم بهش و گفتم که چرا صبر نکردی با هم بریم چیزی که گفت یه ترس عجیبی تو دلم انداخت... گفت تو که رفتی حمام،۵ دقیقه بعدش من حرکت کردم سمت خونه خالهت...از اونجایی که من حمامم طول کشیده بود و بعد ورود من به حموم پدربزرگم رفته بود،پس اونی که من دیدمش و گفتم آماده بشه بریم کی بود؟یه ترس بدی افتاد به جونم ولی خودم و جمع و جور کردم و زدم پای خستگی کار و توهم زدن چراغهای خونه رو خاموش کردم و فقط آشپزخونه رو روشن گذاشتم که خونه تاریک تاریک نباشه... رفتم در ورودی و باز کردم که برم چشمم افتاد به داخل خونه، آشپزخونه روبه روی در ورودیه،پدربزرگم با چشمای گرد و غیر طبیعی و لبخند غیر معمولی و غیر عادی داشت نگام میکرد متوجه نشدم که چه طوری در و قفل کردم و از در خونه رفتم بیرون...فقط یادمه با کلی ترس توی خیابون میدوئیدم و جرأت نمیکردم پشت سرم و نگاه کنم.

بابابزرگم می گفت که بابابزرگش خان شهرشون بوده و به خاطر همین تقریبا نصف شهر ماله اینا بوده بابابزرگم میگه یه خونه ی خیلی خیلی بزرگبوده که همه فک و فامل های خان و بچه هاشو نوه هاشون هر کدوم جداگونه تو حیاط خونشون خونه داشتن بابابزرگم میگه انقد حیاط خونه بزرگ بود که شبا کاملا تاریک می شد و واسه دستشویی رفتن باید تا صبح صبر می کردیم بابابزرگ بابابزرگم که خان بوده ۱۲۰ تا اسب تو طویله نگه می داشته که متوجه می شن هر شب حداقل ده تا از اسب ها می میرن یا بچه های اسب ها سقط می شن یه شب بابابزرگ بابابزرگم، و پدر بابابزرگم و خود بابابزرگم می رن شبو نگهبانی بدن که ببین کاره کیه که اسب هارو می کشه که می بینن یکی از اسب ها بدون اینکه کسی سوارش باشه دور حیاط می چرخه بابابزرگ بابابزرگم از اونجایی که خیلی ادم دانایی بود و یدونه سنجاق فلزی برمیداره و میره سمت اسب و به هر نحوی نگهش میداره و سنجاق رو توی هوا می بنده که یک دفعه یه زن با موهای طلایی ظاهر میشه و کلی به خان التماس می کنه که منو ول کن برم (چون وقتی سنجاق می بندن جن ها اسیر انسان ها می شن ). خان هم که به خاطر اسب ها شاکی بوده قبول نمی کنه خلاصه زن هم کلی التماس می کنه که منو ازاد کن برم من چند تا بچه دارم که باید برم به اونا شیر بدم اگه منو ازاد کنی با هفت نسل تو کاری نخواهم داشت و به همه جن های اطرافم میگم که با شما کاری نداشته باشن و خان هم قبول می کنه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درود ، دنبال چیزای جنایی و تر.سناک تو تستچی هستی؟ میخوام بهت اولین پیج بررسی قت.ل ها رو معرفی کنم این پیج پر از این ژانر ها است هر پستمون پر از هیجانه ما اولین پیجی تو تستچی هستیم که ق.تل ها رو براتون شرح میدیم
بیا و عضو خانواده ما شو:)))
ادمین پین؟ اگه ناراحت شدی حذف کن :))
همه شون عالی بود
و یادم باشه همیشه یه سنجاق پیش خودم داشته باشم که هر وقت ترسیدم اسیرش کنم
فوقالعاده بود💜🎶💜🎶
حالا بیا بخواب😐
😂😂😂