
وای ننه پارت نه😐 انچه گذشت(لورا اومد کای رو بکشه ولی رایان جلو شو گرفت و ظاهرا یه شاهزاده رایان دورگه تشریف دارنo_o
لورا که سعی می کرد خودشو از چنگ رایان ازاد کنه در همین حین گفت(برو بابا دورگه چیه ولم کن😠😑) اما رایان با عصبانیت دوباره کوبوندش به دیوار و گفت(گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟!) لورا گفت(ادمده بودم یه نفرو بکشم... ولی ظاهرا باید دو نفرو بکشم!) بعد جاقو رو اورد بالا و تنحی کاری که تونست انجام بده این بود که جا خالی بده. لورا انقد محکم چاقو رو اورد پایین که از دستش پرت شد!
لورا با حرص پوفی کشید تنهی سلاحش رو از دست داد. عصبانیت گفت(گفتم ولم کن) رایان گفت(تا نگی کی هستی و اینجا چی کار میکنی و چرا میخوای این پسرو بکشی ولت نمیکنم!) لورا هم گفت(من حرفی برای گفتن ندارم) رایان هم پوزخندی زد و گفت(منم دلیلی برای ول کردنت ندارم😏) لورا همچنان تو دستای رایان اسیر بود. چاقوش هم افتاده بود اونور چیز دیگه ای هم نداشت که با اون بجنگه! رایان که میدونست اگه این دختر بیشتر از اون بمونه اونجا براش دردسر میشه! بنابراین گفت(چند تا سوال ازت میپرسم... اگه جواب بدی میزارم بری!)
لورا گفت(این همه راه نیومدم که چهار تا سوال جواب بدم😡) رایان گفت(سوال اول... ازیتا بهت دستور داد؟) لورا گفت(دستور چیو ازیتا کیه؟) رایان گفت(ازیتا دستور قتل کای رو بهت داد؟) لورا گفت(نه اصلا من کسی اسم ازیتا نمیشناسم اصلا م... صبر کن ببینم. گفتی کای؟) رایان گفت(اره کای) لورا ناخود اگاه دست رایان پس زد و رفت سمت کای. سعی کرد چهرش رو ببینه. ولی تاریک بود. یکم رفت نزدیک تر تا ببینتش ولی یهو رایان از پشت یقه شو گرفت و کشوندش سمت خودش. تو چشماش زل زد و گفت(دقیقا داری چه غلطی میکنی؟)
یهو صدای ناله کای اومد. لورا و رایان هر دو به کای زل زدن. کای داشت به هوش میومد. رایان با تمام زوری که داشت لورا رو پرت کرد اون طرف! بعد مثل فشنگ رفت سمت کای((رایان جان چته😐)) کای با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت(اینجا... چه خبره؟) رایان با خوشحالی گفت(بیدار شدی😀) کای گفت(رایان؟) رایان گفت(اره رایان!) کای گفت(باز اومدی پُز اون روزی که از من بردی بردیو بدی؟!) یهو قیافه رایان این جوری شد😐😐 همون لحظه صدای لورا اومد(کای؟) و قیافه رایان این شکلی شد😑😡 بعد با تشر به لورا گفت(خفه شو😠) لورا هیچی نگفت. کای با کلی بد بختی بلند شد
رایان که دید کای بلند شد گفت(اِ چرا بلند شدی؟ بخواب هنوز زخمت...) اما کای حرفشو قطع کرد و گفت(این دیگه کیه؟) و به لورا اشاره کرد اما به جای رایان لورا جواب داد(اسمم لوراست) کای گفت(اینجا چی کار میکنی؟) رایان گفت(باورت نمیشه ولی اومده بود تو رو بکشه!) کای تعجب کرد😳 با تعجب گفت(منو؟ اخه کشتن من چه سودی واسه تو داره؟) رایان گفت(ازیتا بهش دستور داده!) کای با بی حالی گفت(اخه چرا باید ازیتا منو بکشه؟ یکم منطقی باش!) رایان با عصبانیت نشست اون سر تخت و گفت(عجب غلطی کردم اومدم اینجا😒) ((خب نمیومدی😂)) کای خواست جوابشو بده که یهو لورا گفت(النا پیش منه!)
صبح بود و النا نشسته بود روی تخت و منتظر لورا بود. ینی ممکن بود لورا رو دستگیر کنن؟ نه خدا کنه این طوری نشه. یهو فکرش رفت سمت کای. ینی بعد از این که تیر خورد چه بلایی سرش اومد؟ بعد اخم کرد و گفت(اَه اصلا به من چه بزار بمیره! ایکبیری گوش دراز!) بعد بلند شد. به دور اطراف نگاهی انداخت. هیچکاری نبود انجام بده. پس دوباره نشست! یهو صدای در اومد. النا به خیال این که لورا هست با شوق و ذوق رفت و درو باز کرد. اما با صحنه بدی مواجه شد. کای پشت در بود.
کای گفت(ایکبیری گوش دراز! اصطلاح جالبیه!) النا خواست درو ببنده ولی کای پا شو گذاشت لای در. النا کای زور زد که درو ببنده ولی بسته نشد. النا بی خیال شد و درو ول کرد. کای درو هل داد و در با صدای قیژی باز شد. کای نمیخواست بیاد تو. فقط به چارچوب در تکیه داد و گفت(منتظر لورایی؟) النا با ناراحتی گفت(دستگیر شد؟) کای گفت(نچ! فرار کرد) النا ناخداگاه لبخند زد. اما کای با این حرف زد تو ذوقش(زیاد خوشحال نباش. دارن دنبالش میگردن پیدا میشه!) و النا بد جور خورد تو ذوقش!
کای گفت(از من خیلی دلخوری نه؟) النا گفت(نه...) اما یهو حرفشو قطع کرد. بعد گفت(اره دلخورم! چرا منو اوردی اینجا؟ چرا منو از مادرم جدا کردی؟ این همه ادم تو این دنیا بود با من یتیم بد بخت چی کار داشتی؟ فقط چون شبیه مادرت بودم این کارو کردی؟) کای گفت(نه فقط اون نیست!) النا گفت(پس چی؟) کای چند بار دهنشو باز و بسته کرد. اما حرفی نزد. بعد گفت(باید بریم) النا عقب عقب رفت و گفت(من دیگه با تو جایی نمیام!)
کای گفت(ینی نمیخوای مادرتو ببینی؟) النا خواست داد بزنه و بگه (نه) ولی مکس کرد.کای چی گفت؟ گفت مادرتو ببینی؟ النا با حالت گنگی گفت(مادرم؟) کای گفت(اره! میخوام ببرمت دنیای انسان ها. میخوام برتگردونم!) النا با خوشحالی گفت(واقعا😃) کای گفت(اره. اما به یه شرط) خوشحالی النا محو شد! اصلا امکانش هست این دختر ما یه دقیقه خوشحال باشه؟ النا گفت(چه شرطی؟) کای گفت(به یه سوالم جواب بدی) النا دوباره خوشحال شد خب فقط یه سواله. گفت(خب چه سوالی؟) کای گفت(لورا کیه؟) النا تعجب کرد! ینی کای تا الان نفهمیده که لورا خواهرشه؟ خیلی عجیب بود. النا گفت(لورا... خواهرته!) یهو چشمای کای گرد شد و گفت(خواهرم😳) النا گفت(فکر میکردم تا الان فهمیدی. تو یه خواهر داری! مادرتم زندست!)
خب خب خب این پارت هم تموم شد😁😁 ممنون که تا اینجا همراهم بودین خدانگهدار(:
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
با حال بود😊
چالش: سما (حالا همون النا خودتون😒)
ممنون که تو چالش شرکت کردی
ایکبیری گوش دراز جررررر😂
خیلی خندیدم😂😂
رایان دورگست😐
برگام😐
خب من برم تو افق محو شم با اجازه
اها چالش(خب رایان
و کای
دیگه چه میشه کرد الناست دیگه ازش چه انظاری داری😂😂
شت چشمات عسلیه😐
منم میخوام😢😂😂
چ: رایاااااان 😍😍😍
شت همه از رایان خوششون میاد😂
آخه خیلی ژذابه😍😍😍
میخوام یه اعترافی کنم😐
من الان که اولین تستت و دیدم فهمیدم خیلی اولین تستت و دوست داشتم و خودم ۵ بار انجامش دادم😐✋البته وقتی که منتشر شده بود و کامنت ندادم😐💔
اون موقع فکر کنم عضو تستچی نبودم😐شایدم کامنت دادم و یادم نیست😐👌مهم اینه اعتراف کردم😌😹همین دیگه فقط خواستم اعتراف کنم😐✋ بای😐👋🏻💟
پنج بار انجام دادی😳
پشمام😐
اعتراف جالبی بود خوشم اومد😂
همون سید عصر یخبندانو میگی دیگه
آره همون سید و عصر یخبندان😐😹
بیشتر از عکس تست هات خوشم اومد😐😹
برا عکس ها اومدم داستانت بخونم😐😹هیچی دیگه😐✌🏻 بای😐👋🏻💟
عجب😐
اولی فردی هستی که اینو میگی
داداشیییییییییییییییی بالاخره تستم منتشر شد
اگه دوست داشتی بیا توی تستم و نظر بده
سریع پارت بعدی رو بزار ما رو از خماری بیار بیرون😩
ج چالش: کای رو دوست میدارم:)♡
پارت بعدیو دارم مینویسم
چه عجب یه نفر از کای خوشش اومد
ببین یکی تست گذاشته اسمش (ما دخترا رو درک کنید) هست. بیا اونجا ببین من دارم با یه سری دختر دعوا میکنم بیا ببین😹
همه داداشا
بیان تماشا
الان میام
با تما سرعت به پییییییش😂
چه جالب دو مرتبه انجام شده چهار تا کامنت😐
دوستان علم غیب دارین که نخونده فهمیدین چی شده😐😂
😂😂😂😂😂😂😂 واقعا
واییییییی منتشر شد 😯😯😯😯😯
خيلی جالب بود و یکم غیره منتظره بود
اصلا فکرشو نمیکردم اینجوری بشه 😮
چالش : رایان
ممنون
مرسی که تو چالش شرکت کردی