
می خواستم بپرسم در بست و قفل کرد،من موندم با دهن باز هری چند دفعه صدا زد ولی تو شوک بودم به خودم بگشتم پنجره باز کردم،هری پرسید چی شده/دنیز:در قفل کرد دیگه نمی زار برم بیرون/هری:چرا همش عصبانی میشه تورو تو اتاق قفل میکنه دنیز:والا نمیدون ولی تولدم شد/هری:یه چی بگم منو نمیزنی نمیکنی دنیز: بستگی داره چی بگی/دنیز:هییی بمونه پیشه خودت/هری:من دیگه برم مشکوک نشن/دنیز:زود برگرد خدافظ پنجره بستم
نشستم زمین چرا نمی زاره برم بیرون دفتر نقاشی برداشتم و شروع کردم به نقاشی کردن برای تولد خودم (که شد) خانوادم کشیدم بعد زدم زیر گریه دلم برای مامان بابام تنگ شده صبح روز بعد:شطلق افتادم
دیشب روی زمین خوابیدم آی کی خوابم برده آخه به زور پاشدم همه جام درد میکنه که یک دفعه در باز شد و مامان بزرگ یک بشقاب اورد توش یک تیکه نون بود در قفل کرد و رفت افتضاح گشنم بود آخه این چیه دیگه که یادم افتاد امروز تولد هریه نقاشی برداشتم رفتم جلو پنجره که از بیرون چند جغد دیدیم عجیبه که هری اومد پنجره باز کردم
دنیز:تولدت مبارک/هری:ممنون/نقاشی بهش نشون می دم برای تولدت/هری:اشکال نداره هروقت مامان بزرگت گذاشت بیا کادو بده راستی برای تو هم نامه اومد/دنیز:نه چطور/هری:چون بای من صد تا نامه به اسم من اومده عجیبه کی برای من نامه میفرسته/دنیز:نمیدون شاید بخاطر همین مامان بزرگ نمی زاره برم بیرون/هری:شاید ولی کی داره برامون نامه میفرسته/دنیز:نمیدونم راستی تو جغد دیدی/هری:اره دیدم عجیبه جغد این وقت روز/دنیز:اره/هری:عمو ورنون داره میاد باید برم/دنیز: خدافظ داره قضیه عجیب میشه/ صبح روز بعد:دوباره جغد دیدم چه اتفاقی داره می افته که مامان بزرگ اومد گفت یکی اومده به دیدینت دیدم رنگ و روش پریده کی میتونه اومده باشه رفتم پایین یک آقا با صورت رنگ مریده چشمان سیاه بی روح دماغ عقابی و یک ردای سیاه پوسیده بود
ببخشید دید می زارم تنبلی نمی زاره تایپ کنم و داستانم کم حمایت میشه یکم حمایت کنید خوشحال میشم و ناظر جان زود منتشر کن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عید همه مبارک
گشنگ بود 😀😀😀 کمیکشو درست می کنم 😄
خیلی قشنگ بود داستانت💕
❤❤❤❤❤❤
عالی بود
تقریبن نزدیک گفتی
اون مرد دامبلدور بود؟
31 جولای.