
یه نوشته کوتاه،از خودم.

"مرگ بر مرگ" کلماتی بود که بر کاغذ نوشتند،دیوارنویس محله ها شد،تیتر اول روزنامه ها بود و خبر اول رسانه ها؛شعاری که کسی نمیدانست شاید به پدیده ای آسیب بزند. مرد به کلماتی که روی کاغذ نوشته بود،مرگ بر مرگ،نگاه کرد و لبخند زد.دیگر دوست یا خانواده ای نداشت،مرگ آنها را از او گرفته بود؛اما او مرگ را نمیخواست و مثل هر آدم عاقلی،از مرگ میترسید.میدانست زندگی هنوز برایش شادی به ارمغان میاورد و به او لبخند میزند؛نادانسته از اینکه نفس های مرگ به گردنش میخورد. بالاخره صدای نفس های مرگ به گوشش رسید و سرش را بلند کرد.در کمال وحشت،مرگ کنارش ایستاده بود؛خم شده بود تا نوشته های مرد را بخواند و غمی بی کران در چشمانش موج میزد. مرگ لبخندی از سر دلواپسی زد و ناپدید شد.مرد به جایش به زندگی طلایی رنگ خیره شد که لبخند بر لبانش بود و بین خانه ها گشت میزد. مرگ دنبال زندگی خزید؛زندگی ای که با وارد هر خانه شدن شادی را به آنها هدیه میداد. مرگ صدایش را بلند کرد تا به گوش زندگی برسد:«آهای زندگی!چندلحظه بایست!». زندگی از حرکت خود ایستاد:«چه شده مرگ؟». صدای مرگ به لرزه افتاده بود:«راستش را بگو. من ترسناک هستم؟». زندگی نخودی خندید. مرگ چندلحظه ایستاد و نگاهش کرد.پلک زد:«ببخشید؟».

زندگی بلندتر خندید:«آخر مرگ!کمی فکر کن،تو عامل تمام ترس و وحشت و درد رنج هستی!سیاه هستی!». _واقعا...اینگونه فکر میکنی؟ _معلوم است!هرگاه من سراغ کسی میروم،از خوشحالی سر از پا نمیشناسد اما هروقت تو به کسی سر میزنی،درد و رنج در خانه آنها لانه میکند! من آغازم و تو پایانی!پایانها ترسناکند،هیچکس آنرا دوست ندارد! مرگ وحشت کرده بود و میخواست فریاد بزند،از حنجره اش جیغ تولید کرده و یا مثل چشمه آب روان اشک بریزد!با حالتی هراسان پاسخ تو داد:«اما....اما تو اشتباه میگویی! تو فقط سرآغازی و من آغاز!». اکنون زندگی قهقهه میزد:«آغاز چه؟آغاز غم و افسردگی؟». حالا مرگ از خشم فریاد میزد:«من دردآور نیستم، تنها برای انسان های اطراف کسی که میمیرد دردآورم! فقط برای کسانی وحشتناکم که اعمال نیک در زندگی خود نداشته اند!». زندگی با حالتی سرد به مرگ خیره ماند:«و حالا به خودت در آینه نگاهی بینداز. نفرت در چشمانت شعله میکشد!». _من میتوانم تو را به قتل برسانم؟ مرگ قهقهه زنان جلو آمد:«میتوانم؟». _معلوم است که نه!میتوانی آدمها را بکشی اما مرا خیر،زیرا من همیشه جریان دارم! مرگ هم با خونسردی جلو آمد:«حالا که اینطور است....». دست های زندگی را گرفت و آنها را سیاه کرد:«من به تو اثبات خواهم کرد که چقدر شادی میاورم». زندگی که سرفه میکرد، پخش زمین شد. مرگ به او بیماری داده بود،چون مرگ و زندگی نمیتوانستند همرا لمس کنند.

زندگی تا جایی که میتوانست سعی کرد زود معالجه شود تا آسیب های مرگ همه گیر نشوند،اما خانه ای نبود که طعم اثرات مخرب مرگ را نچشیده باشد. بار دیگر مرگ و زندگی در آن کوچه همرا ملاقات کرده بودند.زندگی درمان یافته و آماده بود که به روال عادی کار خود ادامه دهد. زندگی خندید:«چطور بود،مرگ؟چقدر خوشحالی به خانه ها بردی؟». قطره های سیاه اشک از صورت مرگ به پایین چکیدند:«تو... درست میگفتی...من فقط..ناراحتی میاورم!». زندگی جلو آمد و پوست مرگ را لمس کرد،هم اکنون نوبت او بود که مریض بر زمین بیفتد. مرگ چند روز استراحت کرد و به چشم خود دید که مردم بدون او چقدر شادترند. خودش را با نفرت لمس کرد:«مرگ بر مرگ...درست بود آیا؟آیا باید خودم را بکشم؟». همان موقع که دست به عمل برد،مسئولیت هایش صدایش زدند. تند و نرم قدم برداشت و به خانه پیرمردی رسید که معلوم بود چیزی به آخر مرگش نمانده. در خانه را باز کرد و وارد شد. پیرمرد سرش را چرخاند و مرگ را دید که وارد میشود. پیرمرد با اشتیاق جلو آمد و دستان مرگ را لمس کرد:«آه ای مهمان من!چه روزها که به انتظار تو نشسته ام،چون میدانستم چیزی نمانده تا تو برسی!».

مرگ تعجب کرده بود:«مرا میبینی؟منتتظرم بوده ای؟». _بلی بلی،زندگی دیگر برای من چیزی در چنته ندارد!هما بهتر که تو به سراغم بیایی! نزدیک بود مرگ به گریه بیفتد:«اما مردم از من میترسند،تو چرا از من دوری نمیکنی؟؟!». _چرا بکنم؟آدمها خیال میکنند زندگی زیباترین چیز است.درست است که زیبایی های خود را دارد،اما تلخ هم هست!با اینحال کسانی که مرگ میخواهند احمقانی بیش نیستند زیرا زندگیشان ادامه دارد!مرگشان دست خودشان نیست بلکه دست توست و نباید خلاف آن عمل کرد! اما مرگ هم ترسناک نیست،مخالف زندگی هم نیست بلکه جزئی از روند آن است! پیرمرد در دست های مرگ خوابید و روحش دیگر حس نشد. زندگی هم آنجا ایستاده بود.قطره اشکی طلایی رنگ از چشمانش پایین ریخت و رنگ طلایی صورتش را شست. مرگ جلو رفت و صورت زندگی را پاک کرد.صورتش هم مشکی بود و هم طلایی.دستی به صورت خودش کشید،از نگاه زندگی میفهمید خودش هم همانگونه است. مرگ لبخند زد:«تو دردهایت را با طلایی بودن پنهان میکردی و من بخاطر حرف مردم سیاه شده بودم». مرگ و زندگی دست های همرا گرفتند و سریع باهم ادغام شدند.حالا دیگر مرگ و زندگی باهم به مردم رسیدگی میکردند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود. اینکه چنین مسائلی رو از دید خودت و با استفاده از خلاقیتت بیان میکنی برام جالبه.
خیلی ممنونم!
خیلیییییییییییییییییییی خوبببببببب بود 🥲
تشکر:>
اونجایی که نوشتی مثل هر آدم عاقلی از مرگ می ترسید رو قبول ندارم
آدم عاقل از مرگ نمیترسه و میدونه مرگ هم جزوی از زندگیه آدم نادان هست که میترسه و نمیتونه از دنیا دل بکنه
همین دیگه.
کنایه و طعنه بود، اگه داستان رو با دقت میخوندی میفهمیدی داشتم خلاف این طرز تفکر رو عرضه میکردم.
عالیییییی
مرسیی:>
لذلذتاهذهلحلهدخلرلعلمخرنلذهاعبا6
تو دیگه کی هستیییییی
عام..
یه دخترم.. که دوازده سالمه.
و یه کاربر خیلی تلایلعیلییخیقلیفلزذحاحغتخذ8لابهخغههفاخذجرهغح8غه74بلفغ63بعف
نفس عمیق بکش.. آروم باش~
خلحملخلمخغکحخجکخبنغ6نغ6غمخبانفهنفنهقخ5ف6می5ف6نغ6غ6بهنبهنبهنغعفن5فهق6غ7کف6حع5حق7مع6نف8همغ8عم6غچ8قم7غهنع3غهنق4اغحقغ9یغخجیغخچغ792589قیبچبلحچ2589
خیلی خوب بودد✨💖💖
مرسیییی
سنپای نزدیک بود گریم بگیرع ولی نگرفت🗿🤞🏼
همینقدم خوبه،
ارهه
متاسفانه انقد خوبه که نمیتونم بهش هیت بدم🦮👩🏻🍳
چتلبتجماسلسلشلسنعخسحعس
بد.
خیلییی خوب بودد
واقعا آفرینن
تشکر فراوان!
خیلی معرکه بود میتونم با جرعت بگم یکی از بهترین چیزایی بود که خوندم قلمت خیلی خوبه ادامه بده واقعا فوق العاده ای!:>>
خیلی ممنون!
💗💗
ولی هدچقدر از قشنگی بگم کمههه🥲
😭😭✨