10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 107 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
شاهزاده ای از امپراطوری دور که از قصر و سلطنت بیزار است ، هر روز برای دیدار دوستانش از قصر و دنیای کسل کننده نجیب زاده ها فرار می کند و پا به دنیای هیجان انگیز و پر خطر بیرون قصر می گذارد اما آیا این شاهزاده برای همیشه می تواند دوستانش را ببیند ؟ ( با تشکر از alina برای متن )
سلام مرسی که میخونید ، امیدوارم لذت ببرید و اینکه خوشحال میشم نظرتون رو بدونم و اگه جایی هم توی داستان خراب کردم یا طبق انتظارتون خوب نبود بر حسب بی تجربگی ام بزارید ، مرسی 🌸🌸
ادامه داستان : صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و چشم هام رو بستم و ب****** 💏 ( خودتون بگیرید که چی شد دیگه 😂 ) ایزابل هم منو ب**** . همون موقع نگهبانه داد بیداد کرد و گفت : اگه عاشق همید و میخواید همو ب***** برید یه خراب شده ی دیگه اینکار رو بکنید ، پنج دقیقه ی دیگه دوباره میام ، اینجا نباشید . بعد هم صدای قدم هاش رو که داشت دور میشد ، شنیدم ، همون موقع یه چیز محکم به صورتم طرف چپم برخورد کرد و پرت شدم اونور ، چشم هام رو باز کردم که دیدم گونه های ایزابل رنگ موهاش شدن و دستش قرمز شده ، حدس زدم که یه سیلی محکم حواله ام کرده و با یه نگاه عصبانی و خشمگین داره نگاه ام میکنه ، یه لحظه واقعا ازش ترسیدم در حالی که سعی میکردم نفس بکشم گفتم : ایزابل ، لطفا آروم باش ، میدونم میخوای منو بکشی اما ...... یه دفعه وسط حرفم پرید و گفت : نه شاهزاده ی منحرف نمی خوام بکشتم ، میخوام ریز ریزت کنم و با یونجه قاطی ات کنم بعدش هم بدم خوک ها بخورن . من هم عصبانی شدم و گفتم : یه لحظه گوش بده ببین چی میگم . ایزابل در حالی که با شمشیرش داشت میومد طرفم گفت : نه تو یه لحظه گوش کن ، می خوام قبل از اینکه ریز ریزت کنم اول برم چند تا شاخه گل رز بچینم بعد تیغ هاشون رو دونه دونه در بیارم و باهاشون اون صورت خوشگلت رو خط خطی کنم . رفتم عقب و گفتم : میتونیم با گفت و گو حلش کنیم . چشم هاش رو بست و به یه حالت طلبکارانه ایستاد و گفت : حرف بزن اگه قانع نشدم میکشتم و اگه قانع هم شدم باز هم میکشمت ، سی ثانیه بیشتر وقت نداری .
گفتم : خب اگه اون کار رو نمیکردم ، تو لو میرفتی و معلوم میشد که تمام این مدت نقش یه بیمار رو بازی میکردی ، در اصل باید ازم تشکر هم کنی که نجاتت دادم . دوباره عصبانی شد و گفت : اااا نه بابا ازت تشکر هم کنم میدونی در واقع الان دارم فکر میکنم که علاوه بر همه ی اون بلاهای قبلی ، آتیشت هم بزنم . در حالی که تعجب کرده بودم گفتم : ایزابل دیگه خیلی داری خشن برخورد میکنی با قضیه . گفت : تازه فهمیدی دارم خشن برخورد میکنم ؟ بعد هم افتاد دنبالم ، من بدو ، ایزابل بدو اون وسط ها ایزابل هی میگفت : الک اگه خودت با پای خودت بیای و قبول کنی که ریز ریزت کنم ، بعدش دیگه هیچکاری باهات ندارم . بعد از یه ربع بدون استراحت کردن دویدن ، ایزابل کوتاه اومد و کفت : الک وایسا قول میدم باهات کاری نداشته باشم . من هم ایستادم و در حالی که نفس نفس میزدم گفتم : خب .... اینو .... زودتر ..... میگفتی . ایزابل هم که نفس نفس میزد گفت : الان ..... دقیقا ....... کجاییم ؟
سرم رو آوردم بالا و به ساختمون قدیمی یتیم خونه نگاه کردم و لبخند زدم و گفتم : دقیقا درست رو به روی ساختمون یتیم خونه . ایزابل هم سرش رو آورد بالا و با تعجب گفت : هی وایسا ببینم ، ما چجوری اومدیم اینجا ؟ لبخند زدم و گفتم : به راحتی فقط با یکم سرعت زیاد . ایزابل لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : فعلا بیا بریم داخل اما یادت نره که قراره حسابت رو برسم . گفتم 😒 : حالا وقت زیاده ، اون کار رو بعدا هم میتونی بکنی . رفتیم داخل احتمال دادم که الان باید بچه ها توی غذا خوری باشن ، تازه بیدار شدن و دارن صبحونه میخورن . به خاطر همین اول رفتیم به سالن غذاخوری و در رو باز کردم که دیدم ربکا لباس های طوسی همیشگی اش رو پوشیده و موهاش رو دو طرف سرش بافته و صورتش هنوز پانسمانه . دو تا ظرف که داخلشون تخم مرغ نیمرو با نون بود رو داشت میبرد سر یه میز ، تا منو دید گفت : هی الک ، چرا اونجا وایسادی داری منو نگاه میکنی بیا کمکم ، راستی صورتت چی شده ؟ بعد ایزابل رو دید و اخم کرد و گفت : قرمزی تو هم اونجا دست خالی واینسا ، بیا کمکم . ایزابل یه لبخند مصنوعی زد و به طرف من چرخید و گفت : همراه تو این دختره رو هم میکشم . خندیدم و رفتم طرف آشپزخونه و ظرف ها رو برداشتم و اومدم بیرون و گذاشتمشون روی میزهایی که بچه ها نشسته بودن ، هر میز تقریبا چهار تا بچه نشسته بودن و کلا ده تا میز توی سالن بود ، همه ی بچه ها یا داشتن شلوغ میکردن یا داشتن با قاشق چنگالشون جنگ راه می انداختن ، بعضی هاشون قاشق ها رو مثل شمشیر میدیدن و به هم ضربه میزدن . ربکا هم از اونطرف داد میزد : هی هی بچه ها ، آرومتر ، ساکت باشید دیگه .
همون موقع نگاهم به جی افتاد که یه لبخند شیطنت آمیز روی صورتش نقش بسته بود رفتم جلو تر و گفت : به به خوش اومدی . تعجب کردم و گفتم : آفتاب از کدوم طرف در اومده که انقدر با من خوشرو شدی ؟ نیشش باز تر شد و گفت : خب مگه بده خوشرو باشم . گفتم 😕 : نه چه بدی فقط امیدوارم یه کاری دست خودم و خودت ندی . بعد هم داشتم میرفتم به طرف آشپزخونه ، همون موقع ایزابل از آشپزخونه اومد بیرون و توی دست هاش هم دو تا ظرف پر تخم مرغ و نون بود ، یه قدم دیگه برداشتم که احساس کردم پسری که میز کناری جی نشسته بود ، یه نقشه ای داره و داره با جی علامت رد و بدل میکنه ، وقتی که بهش نزدیک شدم ، یه زیرپایی انداخت اما چون از قبل آماده بودم ، سریع پریدم ، از اونطرف انگار یه نفر هم برای ایزابل زیر پایی انداخته بود اما ایزابل متوجه نشده بود . به خاطر همین تعادلش رو از دست داد چند بار تلو تلو خورد و ظرف ها از دستش ول شدن و رفتن هوا و در نهایت به من خورد ، همون موقع یکی از ظرف ها روی سر من فرود اومد و سر و صورتم با تخم مرغ یکی شد و یه ظرف هم به شونه ی ایزابل خورد و کل لباسش و روی موهاش تخم مرغ ریخت ، ایزابل درحالی که دستاش روی شونه ام بود و سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه سرش رو آورد بالا و بعد با چنان نگاه وحشتناکی به طرف اونی که براش زیر پایی انداخته بود برگشت و در حالی که دستاش رو مشت میکرد و به حالت مبارزه طلبیدن بهم میزد نزدیک اون دختره شد و با عصبانی ترین لحنی که تا حالا شنیده بودم گفت : با این کار حکم مرگ خودت رو امضا کردی نیم وجبی . همون موقع کل سالن زدن زیر خنده ، ایزابل هم با اینکه عصبانی بود اما وقتی نگاه به سر و وضع من کرد ، خنده اش گرفت و من هم خنده ام گرفت .
ربکا هم که داشت میخندید اومد جلو و گفت : باید برید یه دوش بگیرید . بعد به ایزابل نگاه کرد و دوباره خنده اش گرفت و گفت : وقتی بهت نگاه میکنم یاد املت میفتم . ایزابل عصبانی شد و گفت : ساکت باش ، این دسته گلیه که اون دوتا نیم وحبی به آب دادن ، حالا هم برو چند تا از لباس های خودت رو بیار که بعد از اینکه دوش گرفتم نمیتونم این لباس های تخم مرغی رو بپوشم . من هم که هنوز خنده ام گرفته بود گفتم : یه چند تا از لباس های ایان رو هم برای من آماده کن ، راستی حمومتون کجاست ؟ ربکا گفت : باشه ، حموم ها هم برید به ساختمون خوابگاه کنارش یه ساختمون کوچیکتره برید داخلش ، طرف چپ برای بانوان و طرف راست هم برای آقایان ، راستی یه وقت به سرتون نزنه شیطونی کنید ، اینجا بچه زندگی میکنه . من و ایزابل عصبانی شدیم و همزمان گفتیم : ساکت شو . بعد ایزابل گفت : نه واقعا دلم میخواد بکشمش .
بعد از اینکه رفتیم سمت حموم ها ، سریع دوش گرفتم و لباس های ایان رو که یه شلوار مشکی و یه لباس آستین بلند طوسی بود رو پوشیدم و رفتم اتاق ربکا و با ربکا منتظر ایزابل شدیم .
بعد از یه ربع ایزابل با یه شلوار سفید و لباس سفید ، قرمز آستین سه ربع و چکمه های بلند سیاه در حالی که موهاش باز بودن و گوشواره های سیاه همیشگی اش رو انداخته بود اومد داخل و رو به روی من نشست . ( تصویر بالا هم عکس ایزابل هست )
ایزابل رو به روی من نشسته بود و طرف راستم که میشد طرف چپ ایزابل ، ربکا نشسته بود . بعد ایزابل به طرف ربکا برگشت و گفت : عزیز دلم شما خبر داری که من شاهدخت آماندرییا هستم ؟ و الان دلم میخواد دستور بدم سپاه آماندرییا مثل مور و ملخ بریزن اینجا و همتون رو بکشن . ربکا که تعجب کرده بود گفت : دروغ میگی . بعد به طرف من برگشت و گفت : نگو که راست میگه که میام خودم میکشمت . در حالی که داشتم نوشیدنی گرمی که ربکا آورده بود رو مینوشیدم گفتم : باور کن من هم امروز صبح فهمیدم . ایزابل هم یه جرعه از نوشیدنیش رو خورد و به طرف ربکا برگشت گفت : و در رابطه با کشتن الک باید بگم که باید بری ته صف .
مرسی که خوندید 🌸 لطفا نظر بدید و اما عکس این پارت کیه به نظرتون ؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
وای اصلا انتظارشو نداشتم😆
این پارت خیلی طنز بود🤣
و ممنون داستانات بهم انگیزه نوشتن داستان خودمو میده🙏😊
سر این پارت خیلی استرس کشیدم 😂✌
ولی خوب از آب در اومد راضی ام 🙃💪
حتما داستانت رو بنویس منتظرم 🌸🌸
مرسی که امید میدی😁💪
ولی نمیدونم چرا حس نوشتنشو ندارم😐 ولی بلخره مینویسم😁 الان ذهنم درگیر داستان تو🤦♀️😂
من اصن سازمان حمایت از حقوق نویسندگانم 🙃✌
درک میکنم ، نوشتن حقیقتا حسیه و بستگی به روحیه و حال و هوای آدم داره 🙃
😂🌸
الک تخم مرغی😐😂
ربکا چه خوشگله😐
بی زحمت عکس ایان رو هم بزار
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
😂😂😂
چشم ( البته هنوز عکس مناسب پیدا نکردم و ایان توی این فصل داستان نیست ولی فصل بعد میاد )
تنها چیزی که ناراحتم میکنه اینه😕چرا همچین داستان فوقالعاده ای اینقدر نظراتش کمه🙁
کاملا موافقم
واقعا حیفه
فدای سرتون ، من عادت کردم شما هم عادت میکنید 😅🌸🌸🌸
مرسی که شما نظر میدید 🙏🌼🌸🌼🌸🌸🌼🌸🌼🌸
خیلی عالیی بود💙💙💙
زود پارت بعدی رو بزار💙
و لطفا اولیور رو دوباره بیار تو داستان و تو رو خدا دیگه الک و ایزابل رو نکش.🥺
بزار این دو تا به هم برسن.
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
یه سوال چرا همتون انقدر منتظر بازگشت اولیور هستید ؟ 😌
حالا یه چیزی کشف کردم این پارت رو به جای شاهزاده ، شاهزادی ثبت کردم عنوانشو 🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
خیلی هم خوب این یه ذره طنز بود که خیلی خوشم اومد مخصوصا آخر صفحه ی شیش🤦♂️😂
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
😂😂😂😂😂
خیلیییییییییی خوبهههههههههههه
ولی حیف پارتا کوتاهه تا بعدی بیاد من غش میکنم
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
جدیدا دارم تلاش میکنم پارت ها رو زیاد کنم . 😊
عالییی بود فقط اولیور رو چرا دوباره نمیاری؟با اون بیشتر دلم میخواد الک رو خفه کنم؛)
میاد نگران نباش 😆 چرا انقدر به خونش تشنه اید ؟؟؟ 😟😂
اغا اصن منم داوطلب برا کشتن الکم:/😹✋🏻درسته ک روش کراش زدم ولی دلیل نمیشه که این کارو نکنم😇🤧😂
خیلییییی خوبه داستانتت اصن محشره🤩
بعدی بعدی😇🌸
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
بهش رحم کنید ، من قول میدم خودم بعدا در ملاعام بکشمش اما بدون الک من داستان رو چجوری ادامه بدم ؟ 😂😂
خودم میشم جانشین الک🤧😹💔
😂😂😂مرسی
عالی بود ولی وقتی اولیورم کنارش بود باحال بود
خانوما یه جا هم واسه من بزارید خودتون تنها کارشو تموم نکنید
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
نگران نباش اولیور قراره با یه بازگشت جالب دوباره بیاد توی داستان 😎
نکشیدش هنوز برای ادامه ی داستان نیازش دارم 😂
نگران نباش الک ۷ تا جون داره فقط دور اطرافیانش میمیرن خودش حتی خراش هم بر نمیداره😅😂😂
😟 یه دفعه دیدید آخر داستان زدم کشتمشا 😂😂😂😂😂
نه جون هرکی دوست نداری نزنی بکشیش باز
خب حالا که اینجوری شد میکشمش 😈😈😈😈😈😈😈 شوخی کردم مگه دیوونه ام بیام شخصیت اصلی داستان رو بکشم 😅😅😅
فوقالعاده عالی🌹🌺❤❤❤
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸