
شروع کرد به ادیت کردن زیر عکس نوشت:«این مرد ناجی بزرگ زندگی ما بوده و در صورت هرگونه اطلاع رسانی به شما مژدگانی داده می شود. با شماره زیر تماس بگیرید» اوه ایده خوبی بود کی بود که این پیشنهاد رو رد کنه حتما خودش هم کنجکاو میشه میشل بهت زده به لاوندر زل زد: وای تو واقعا نابغه ای لاوندر ادیتشو ذخیره کرد و ۱۰ تا پرینت ازش گرفت و بعد همون رو به لپ تاپ خودش منتقل کرد و بلافاصله توییتش کرد بعد اروم گفت: خیلی خب خودش میاد میشل گفت: اگه هم پیدا بشه چجوری میخوایم جرمشو ثابت کنیم؟؟؟؟ +یه کاریش میکنم(اسلاید بعد)
دوستی دو تا دختر با فاصله سنی ۱۳ سال برای مردم عجیب بود لاوندر دوباره لاوندر شده بود و اونا جوری رفتار می کردن انگار کاملا هم سن و هم اندازن و چند ساله همو میشناسن مامان میشل چند بار خواست از دخترش بخواد تا قطع ارتباط کنه اما بعد به این نتیجه رسید که خانواده همسرش با لاوندر اشنا هستن و مشکلی پیش نمیاد اون روز مثل همیشه میشل خونه لاوندر بود _میشل باید یه چیزی بگم + چیه؟ _یکی زنگ زد +خب؟ _و اون مرده رو میشناخت میشل از خوشحالی از جا پرید +الان باید چیکار کنیم؟ _اون گفتش دایی اون پسرست که اسمش پیتره و الان۳۷ سالشه میشل باورش نمیشد که انقدر زود همه چیز مشخص شد مثل فیلما بود واقعا باور نکردنی بود اما خودشو کنترل کرد و گفت: +ام ولی من زمانی که دیدمش حدود ۳۰ سالش بود جور در نمیاد _خب میشل ادما همیشه جوری که نشون میدن نیستن داشتم میگفتم باورت نمیشه پسره کارمند شرکت بابای منه +مگه بابات شرکت داره؟ _منظورم شرکتی که توش کار میکنس ولی خب یه مشکلی هست ما امریکاییم ولی اون شرکت و محل زندگی مرده تورنتوی کاناداست +بابات کاناداست؟ _اره یه مدت اون جاست برای اینکه نیرو کم داشتن چون شرکتیه که سراسر دنیا شعبه داره و نیرو هاشو همجا پخش میکنه بعد اضافه کرد: داریم از بحث دور میشیم من میتونم برم اونجا ولی تو... تو نمیتونی چون خانوادت بهم اعتماد ندارن +درسته ولی... یه راهی هست _چیه؟ +باید حقیقتو بهشون بگم لاوندر از جا پرید و گفت: چی؟ دیوونه شدی احمق؟ بنظرت باور میکنن؟ +هی اروم باش بنظرم اره لاوندر با تعجب به میشل نگاه کرد: باشه این به خودت مربوطه ولی چجوری؟ _مامان قبلیمو دعوت میکنم خونمون تو هم میای و همه چیزو میگیم +بعید میدونم شدنی باشه ولی باشه میشل کاپشنشو پوشید و گفت من دیگه باید برم خدافظ لاوندر بلند شد و با میشل تا دم در رفت و باهم خداحافظی کردن(اسلاید بعد)
۱ سال بعد... از زبان میشل: همه چیز خودش داشت آماده میشد برای انتقام.... لاوندر بیچاره اون فکر میکرد قراره اون مرتیکه رو به پلیس تحویل بدیم نمیدونست قراره تا پای مرگ عذابش بدم یه دختر ۱۴ ساله و این حرفا هیچکس همچین فکری نمیکرد ۱ سال میگذره از اینکه فهمیدم من ژاکلینم ضربه روحی بزرگی بهم وارد شد حس اینکه به جایی تعلق نداری. من میخواستم بکشمش. اوکی بود مشکلی نداشت اونم منو کشته بود. آماده شدم برای مهمونی قرار بود مامانم یا همون عمه الانم بیاد خونمون. یه مهمونی زنونه بود. خیلی خب دیگه وقتش بود باید به خودم جرئت میدادم که حقیقتو بگم؛ بعد این همه مدت. یه شلوار جین و یه شومیز سفید پوشیدم و سمت آشپزخونه رفتم. _مامانی شام چی داریم؟ +اوم لازانیا _آخ جونننن زنگ در به صدا در اومد. رفتم در رو بازکنم. یکدفعه دستم به لرزش افتاد. اگه... نه من به لاوندر گفتم نمیتونم دوباره کنسل کنم. نینا به طرفم اومد. _هی میشلی چطوری؟ رفتم بغلش کردم و بعدش مامان یعنی همون عمه اومد. پریدم بغلش. +سلام میشل چه خبر؟ مامان به سمت پذیرایی راهنماییشون کرد. عمه کنار من نشست. زد پشتم و گفت: کارنامتو گرفتی؟ نمره هات چطور بود؟ مامان از آشپز خونه داد زد: همه نمراتش عالی بود همشون بیست بودن بجز تاریخ که شد ۱۹ و معدلش شد ۱۹.۹۳ عمه گفت: اوووه خیلی هم عالیه منم از تاریخ متنفر بودم. گفتم: طبیعتا خیلی درس مسخره ایه. چرا من باید تاریخ تولد هیتلر رو بدونم؟ چیزی که براش استرس داشتم اتفاق افتاد زنگ به صدا در اومد......
بیاین یه کاری کنیم شما ایده بدید که چه اتفاقایی تو داستان بیفته و من تا جایی که بتونم میچپونمش تو داستان اوکی؟ تو کامنتا بگیدددددد🥲✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
✌️👍
بعدش این از خاب بیدار بشه و ببینه که همون دختر قبلیس و همچین اتفاقی نیفتاده و همش یه خاب بوده
واو😂
یه پایان بندی سریع 🤣🤣😎😎
ععالی بدون دوش واریع
عالی بود✨💞
تشکررر🥲✨