
پیشنهاد می کنم به سری قبل سر بزنید و توضیحات این مجموعه رو بخونین🌝✨ از هر گونه انتقاد، پیشنهاد یا ایده ای استقبال میشه✨ هر جور انتقادی که داشته باشید حتی جزئی ترین مورد بررسی میشه اگه بدون توهین باشه؛)))
با بی میلی به بشقابم نگاه می کنم. هنوز نیمی از کوکوسبزی باقی مانده است. از کوکوسبزی متنفرم! از آنجایی که شب قبل غذای چربی خورده بودیم هر چقدر به مادرم اصرار کردم قبول نکرد امشب پیتزا بخوریم.از سر سفره بلند می شوم و ظرف نیمه پرم را روی ظرفشویی می گذارم. مادرم با لحنی تقریبا شکایت آمیز می گوید: چرا نخوردی؟ می گویم: میل ندارم. می گوید: معلومه برای چیا میل داری.بلند شب بخیر می گویم و به سمت اتاقم می روم. برق را خاموش می کنم و از خستگی روی تختم ولو می شوم. طبق معمول تلگرامم را چک می کنم. ۱۰ ۱۲ تایی پیام از ملیسا دارم. می گوید که خانه تنهاست و مثل سگ می ترسد. اما اکنون آنقدر خسته ام که حوصله حرف زدن ندارم. بهش می گویم می خواهم بخوابم و خیلی خسته ام. خداراشکر می گوید که پدر و مادرش آمده اند و خداحافظی می کند. واقعا حوصله نداشتم او را دلداری بدهم چون خودم یکی بدتر از او هستم و حتی با فکر کردن دربارهی شب تنها ماندن در خانه هم می ترسم. ترجیح می دهم به این موضوع فکر نکنم، پس گوشی ام را کنار می گذارم و به محض این که سرم را روی بالش می گذارم به خواب فرو می روم.
روی مبل نشسته ام و همچنان که سیب زمینی را به صورت نگینی خرد می کنم، سریال می بینم. فیلم عجیبی است. از سریال های آبکی ایرانی! اما حس و حال عجیب یا شاید حتی ترسناکی به من می دهد. مادرم که همراه پدرم و خواهر کوچکم جلوی در ایستاده است تاکید می کند که بعد از خرد کردن سیب زمینی ها از فست فودی سر کوچه مان پیتزا سفارش بدهم. بلافاصله تصویری نسبتا تار از آن در ذهنم می آید. اسمش دلفین است. اما تا جایی که خاطر دارم ما سر کوچه مان فست فودی نداریم. اصلا چرا دارم سیب زمینی خرد می کنم؟ چرا سفارش ندهیم؟ چرا دارم آنها را نگینی خرد می کنم؟خانواده ام خداحافظی می کنند و می روند. برق ها خاموش می شوند و فقط یک چراغ کوچک روشن می ماند و در کمال تعجب واکنش خاصی به این قضیه نشان نمی دهم. به سمت اتاقم می روم که گوشی ام را بردارم. وقتی وارد اتاق می شوم آن را می بینم. روی صندلی کنار تختم است. به سمتش می روم اما با نیروی پر شتابی به سمت تخت کشیده شده و روی آن می افتم. ناگهان چشمم به گوشی ام می افتد که اکنون روی تخت است. صدای دو نفر می آید. دایی و خواهر کوچکم دارند با هم حرف می زنند. اما صدا از درون گوشی نیست. انگار مکالمه ای ضبط شده است که صدایش از درون دیوار ها می آید. کمی می ترسم اما باز هم نادیده اش می گیرم. بدون برداشتن گوشی ام از اتاق بیرون می آیم. وقتی خارج می شوم صدا جوری ساکت می شود گویی اصلا وجود نداشته است. با خودم فکر می کنم شاید بهتر است بروم و برق را روشن کنم. اما به محض رسیدن به وسط سالن سر جایم میخکوب می شوم. صدایی از راهرو می آید. با عقل ناچیزم فکر می کنم. شاید کسی از خانواده ام هنوز نرفته است. چه فکر احمقانه ای! فرصت بیشنری برای فکر کردن پیدا نمی کنم. انگار از درون تاریکی چیزی یا کسی پدید می آید. از شدت ترس فکم قفل شده و نمی توانم صدایی ایجاد کنم. زانو هایم می لرزند. اسلندرمن؟ الان از وحشت سکته می کنم. الان است که از ترس بمیرم. حتی مردمک چشم هایم قفل شده و نمی توانم چشمم را از صحنهی روبرویم بردارم. حرکت می کندو به سمت مبل می رود. انگار ناگهان به پدرم تبدیل می شود که روی مبل نشسته است. او لبخند ترسناکی می زند. قلبم توان این همه ترس را ندارد. ترجیح می دهم بمیرم. بدنم سست می شود. و بی هوش می شوم. به شدت به زمین برخورد می کنم. قبل از تاریک شدن همه چیز فقط درد شدیدی که از برخورد کردن سرم با میز ایجاد شده را حس می کنم.
از خواب می پرم. ضربان قلبم به شدت بالاست و سرم، درست همان جایی که به میز برخورد کرد آن قدر درد می کند که اشک در چشمم جمع می شود. بی سر و صدا به سمت اتاق پدر و مادرم می روم. شاید آنجا جای بهتری است برای گذراندن امشب!
میتونم قسم بخورم که اسلاید یک و دو کاملا عین واقعیته و واقعا من تا مرز غش کردن و ایست قلبی پیش رفته بودم. 😭
عی وای اضافی اومد دستم خورد🔪
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان جدید منم حمایت بشه؟
منتشر شده اسمش بازی زندگی: انتقام لیلی هست
کامنت موقته
خیلیییییی قشنگ بوددد
ممنونممم💗✨
جالب بود توصیف عجیبی داشت
ممنونم🫂
خواهش🌹
دوست میشی؟
بعلی💖💅