
ببخشید دیر گذاشتم امتحان داشتم
از زبان جسیکا:صبح بیدار شدم مامانم خواب بود رفتم لباسم رو عوض کردم و با همسترم بازی کردم🐹🐹🐹بعد 1 ساعت مامان گفت جسیکا گفتم بله مامان گفت اینجایی بیا صبحونه بخوریم بریم فرودگاه گفتم چشم رفتم صبحانه خوردم مامان تاکسی گرفت و من گفتم نمیشه حیوانات بیش خودم باشه گفت نه تو قسمت بار هست بعد میگرمیشون و رفتیم تو هواپیما ناهار خوردیم من خوابم میومد شمام سنگین شو دیگه نمی دونم چی شد(خوابش برد )از زبان انجلا:دیدم جسیکا خوابش برد به مهمان دار گفتم یه پتو و یه بالشت بیاره و اونم بعد دقیقه آورد منم بالشت رو گذاشتم زیر سرش پتو هم کشیدم روش از زبان لوکاس:داشتم با گوشیم ور میرفتم که یه دفعه یه پیام واسم اومد از طرف آنجلا بود خوندم نوشته بود ما داریم برمیگردیم بیا دنبالمون من تو شوک بودم آخه چرا زود داره برمیگرده ولش کن حالا چند ساعت دیگه میبینمش ازش میپرسم......چند ساعت بعد،حاضر شدم برم دنبالشون رسیدیم دم فرودگاه منتظرشون بودم. از زبان انجلا:تا دقیقه دیگه پرواز میشینه جسیکا رو بیدار کردم رفتیم چمدون هارو گرفتیم با حیوان ها رو تا جسیکا لوکاس رو دید پرید تو بغلش لوکاس گفت چه حیوان های نازی گفتم آره بعد وسایل رو گذاشتیم تو ماشین چند دقیقه بعد دیدم جسیکا خوابش برده😴😴😴😴لوکاس گفت چه ناز خوابیده گفتم آره خسته بود گفت خسته ای گفتم یکم گفت بخواب تا برسیم گفتم نه گفت چرا انقدر زود برگشتی گفتم جسیکا دلش تنگ شده بود برگشتم🙂🙂گفت آهان گفتم میدونی جسیکا چی گفت وقتی اونجا بودیم گفت چی گفت دلش بیشتر از همه برای تو تنگ شده خیلی دوست داره☺️☺️گفت منم دلم براش تنگ شده بود تو خوب ازش مراقبت میکنی ای بچه خودت گفتم خوب منو پدرش باهام خوب بودیم دوست صمیمی بودیم خودت که میدونی گفت آره میدونم🙂🙂وقتی رسیدی وسایل هارو خدمتکارها ورداشتن اومدم جسیکا رو بیدار کنم لوکاس گفت خودم میارمش بیدارش نکن🙃🙃🙃گفتم باشه و بغلش کرد یه دفعه آنا اومد گفت چه بی خبر برگشتی گفتم خوب شما کار داشتین من به لوکاس گفتم گفت جسیکا چقدر ناز خوابیده مثل فرشته ها😇😇😇😇😇گفتم آره لوکاس گفت می بردش تو اتاقش منم تشکر کردم رفتم لباسم رو عوض کردم و وسایلم رو مرتب کردم همین طور وسایل جسیکا رو بدون اینکه بیدار شه و افتادم رو تخت یهو یکی در زد گفتم کیه گفت لوکاس هستم گفتم بیا تو اومد گفت خسته ای گفتم آره گفت منم اندازه تو گفت چرا گفت دیشب اصلا نخوابیدم نشستم پروژه ام رو انجام دادم گفتم خوب استراحت کن خسته ای گفت نه الان بخوابم شب نمی تونم بخوابم 🙂🙂🙂بعد گفتم منم ولی جسیکا رو چجوری بخوابونم 😕😕😕گفت نمی دونم ولی بهتره به آنا بسپریش چون اون امروز زیاد خوابیده گفتم خوبه و دوتایی خندیدیم😂😂😂 از زبان الدو:تو فکر آنجلا بودم چند وقت بود دیگه بهش فکر نمی کردم و عآشقش نبودم ولی وقتی دیدمش دوباره عشق برگشت و دوباره عاشقش شدم ❤️ولی اون بچه خودش گفت مال خودش نیست یهو یه نوری ظاهر شد و یه نفر که چهر سیاه سفید ،بود گفت باید حواست به اون دختر باشه اگر می خوای زنده بمونه و دوستش داری باید کنارش باشی و کمک کنی نیروش رو مهار کنه اگر نکنی میمیره و دنیا نابود میشه🌏🌏و بعد مهو شد
چند روز بعد از زبان انجلا: داشتم تو پارک قدم می زدیم🏞 که الدو رو دیدم امد جلوم گفتم تو آنجا چیکار میکنی گفت اومدم پیش تو گفتم یادت رفته بهت چی گفتم یهو سرم گیج رفت که یهو الدو گرفتم گفت خوبی گفتم آره گفت بشین اینجا نشستم گفت چی شد یهو گفت نمی خواد نگرانم بآشی شما برو گفت لجبازی گفتم خوب که چی بلند شدم و راه افتادم که برم که گوشیم زنگ خورد لوکاس بو جواب دادم گفتم سلام گفت سلام خوبی 😁😁گفت آره گفت کجایی🧐🧐گفتم پارک بغل وسایل ورزشی🚲گفت الان میام 🙂🙂گفتم باشه دیدم با جسیکا اومد🙂جسیکا گفت سلام گفتم سلام شما مرا اومدین لوکاس گفت جسیکا حوصلش سر رفته بود آوردمش گفتم باشه لوکاس گفت بیانن بریم بازی کنیم به جسیکا نگاه کردم گفتم باشه قبل رفتن به الدو نگاه کردم بعد رفتم🚶♀🚶♀بعد 3 ساعت بازی از خسته شدیم جسیکا که دیگه نا نداشت حرف بزنه بعد یکم استراحت لوکاس گفت بریم شام بخوریم گفتم باشه و رفتیم یه رستوران خوب و شام خوردیم بعد رفتیم قصر لباسم رو عوض کردم رفتم پیش جسیکا دیدم یه گوشه نشسته رفتم پیشش گفتم خوبی ؟گفت مامان گفتم بله گفت من هیچ وقت پدرم رو ندیدم گفتم میخوای عکسش رو ببینی گفت بله گفتم باشه رفتم عکسش رو از کمدم آوردم بهش نشون دادم گفت من شکل بابام هستم گفتم آره اما چشمات مثل مامانت هست🙂🙂گفت آره اومد بغلم کرد گفت واسم کتاب میخونم گفت بله بعد سرش رو بوسیدم😘😘گفت ممنون رفت رو تختش منم یه کتاب آوردم واسش خوندم📖کمکم خوابش برد 😴😴😴منم روش پتو انداختم و گونش رو بوسیدم😚منم رفتم خوابیدم 😴😴😴
2 ماه بعد از زبان لوکاس:فردا قرار من و آنجلا باهم عقد کنیم خیلی خوشحالم چون هم اون پسره رو رد کردم رفت هم آنجلا رو راضی کردم 🤗🤗یهو یکی در زد گفتم بله اومد تو آنجلا بود😊😊گفتم تویی گفت بله اومد کنارم روی تخت نشست گفتم چیزی شده گفت نه اما معلوم بود از چیزی ناراحت هست گفتم باید یه چیزی رو بهم قول بدی گفت چی گفتم باید همه چیز رو بهم بگه و همیشه پیشم بمونی گفت از آلآن شرط میذاری گفتم بله گفت چشم خوبه گفتم آفرین بعد خندیدیم😂😂بعد بلند شد رفت سر کامپیوتر گفت داری روی چی کار میکنی گفتم روی یه پهباد گفت باشه داشت به وسیله ها نگاه میکرد من شیطونیم گل کرد دستش رو گرفتم پرتش کردم روی تخت خودم هم رفتم روش دستاشم گرفته بودم گفت چیکار میکنی گفتم خودت نمی دونی گفت چرا اما الان وقتش نیست گفتم چرا هست از وقتی نامزد کردیم باید میکردیم گفت الان خوب بذار.....نذاشتم ادامه بده و گفتم بسه و بعد 💏بعد چند دقیقه از هم جداشدیم منم همینطوری روش موندم گفت نمی خوای بلند شی گفتم نه خستم اونم هیچی نگفت🤭🤭 از زبان انجلا:لوکاس همینطوری مونده بود منم چاره ای نداشتم الان ساعت 11 شب بود باید واسه فردا ایران داشته باشم پس منم خوابم برد صبح از خواب بیدار شدم دیدم بغل لوکاس هستم چند دقیقه بعد لوکاس هم بیدار شد گفت صبح بخیر منم گفتم صبح بخیر ولی از دستش شاکی بودم گفت از دستم ناراحتی منم جوابش رو ندادم از اتاق بيرون اومدم جسیکا گفت مامان گفتم بله گفت خوشحالم که دادی با عمو لوکاس ازدواج می کنی گفتم باشه عزیزم به رفتم تو اتاقم یهو یه صدایی از پشت پرده بالکن اتاقم اومد😱😱رفتم زدمش کنار که یهو
از زبان لوکاس:داشتم با جسیکا حرف میزدم که خدمتکار اومد گفت باید حاضر شید گفتم باشه روزا هم جسیکا رو برد که حاضر کنه یه خدمتکار هم رفت که سراغ آنجلا آرایشگر اومد موهام رو درست کرد💇🏼♂ از زبان روزا:جسیکا کارو بردم تو اتاقش بهش گفت بانو شما اینجا باشید تا آرایشگر بیاد موهاتون رو درست کنه گفت باشه رفتم سراغ بانو در زدم کسی جواب نداد خدمتکار گفت (روزا سر خدمتکار هست)همه جارو گشتم اما بانو نبود گفتم چییییییی 😱😱😱😱😱ایشون باید حاضر بشن امروز روز عقدشون هست یهو چشمم به یه یاد داشت افتاد برداشتم روش نوشته بود برای شاهزاده لوکاس من گفتم برو حواست به بانو جسیکا باشه نفهمه به رام هم گفتم بره به پادشاه و ملکه بگه منم رفتم سراغ شاهزاده لوکاس در زدم بعد درو باز کردم وقتی شاهزاده رو دیدم دلم نیومد بگم آخه خیلی خوشگل شده بود به آرایشگر و هرکی تو اتاق بود گفتم برن بیرون همه رفتم در و بستم گفت شاهزاده گفت آنجلا آماده شد گفتم راستش خوب گفت چی شده بگو دیگه گفتم ایشون غیبشون زده گفت چی 😳😳😳😳😳گفتم این یاد داشت برای شما بود گفت برو بیرونننننننننننن برووووووو😡😡😡😡گفتم چشم و رفتم خیلی عصبی بود🙁🙁🙁 از زبان لوکاس:یاد داشت رو واز کردم خوندم نوشته بود میدونم الان نگرانی اما تو قرار بود به قولت عمل کنی قرار بود الدو رو بکشی اون دخترهم برای تو اما به قولت عمل نکردی منم این دختر رو ازت میگرم و میکشمش تا واست درس ابرت شه بای بای شبه(لقبش شبه هست)خیلی عصبی بودم دلم میخواست جک رو بکشم (اسم اونی که نامه رو نوشته)لباسام رو پوشیدم نقابم رو زدم و از قصر اومد بیرون رفتم سمت پناهگاه از زبان الدو:رفتم تو قصر امروز مراسم ازدواج آنجلا بود حالم بعد بود ولی می خواستم یه بار دیگه ببینمش یهو یه صدایی شنیدیم رفتم سمت صدا یه جا قایم شدم که بشه صدا رو شنید روزا داشت با پادشاه و ملکه و شاهزاده و پرنسس ها حرف میزد میگفت قربان شاهزاده هم غیبشون زد ملکه گفت حالا چیکار کنیم هم آنجلا غیبش شده هم لوکاس وقتی اینو شنیدیم یاد اون نقاب داره افتادم حتما کار اون بود رفتم از قصر بیرون از قدرتم استفاره کردم به یه کار خونه قدیمه رفتم تو یهو 😨😨😨😨 از زبان لوکاس: رسیدم رفتم تو دیدم آنجلا بیهوش هست و بستنش به یه ستون رفتم گفتم جمعتون جمعه لونا گفت به به شبه هم اومد گفتم ببین کی اینجاس اومد بغلم کنه هلش دادم عقب گفتم نزدیک من نشو لونا بعد رفتم سمت آنجلا یه دفعه جک پرید جلوم گفت کجا با این عجله خانوم خوابن گفت جک حوصله ندارم برو اونور گفت چرا با افرادت نیومدی گفتم لازم نبود یهو لونا رفت نزدیک آنجلا میخواست یه چیزی بهش بده بخوره گفتم آهای دستت به اون بخوره دستت رو غلم میکنم گفت وای ترسیدم بعد به سمتم با هم حمله کرد منم شروع به مبارزه کردم از زبان الدو:یهو یه صدایی از انبار اومد رفتم سمت انبار دیدم که همون نقاب داره ،داره با 2 نفر مبارزه میکنه آنجلا هم یه جا بیهوش افتاد رفتم سمت آنجلا و ازش کردم بغلش کردم بردمش بیرون گذاشتمش یه انبار دیگه بهوش اومد گفت الدو تو اینجا چیکار میکنی من کجا گفتم چند نفر تو را گرفته بودند گفت تو اینجا چیکار میکنی گفتم خوب رفتم قصر برای مراسم شنیدم چی شده جاتو پیدا کردم اومدم پیشت بغض کرد بعد بغلم کرد گفت ممنون گفتم من برای تو هر کاری میکنم گفت دوست دارم ♥️♥️گفتم منم حالا اینجا بمون تا من برگردم گفت کجا میری گفتم بعدا بهت میگم بعد رفتم.
از زبان لوکاس:داشتم با جسیکا حرف میزدم که خدمتکار اومد گفت باید حاضر شید گفتم باشه روزا هم جسیکا رو برد که حاضر کنه یه خدمتکار هم رفت که سراغ آنجلا آرایشگر اومد موهام رو درست کرد💇🏼♂ از زبان روزا:جسیکا کارو بردم تو اتاقش بهش گفت بانو شما اینجا باشید تا آرایشگر بیاد موهاتون رو درست کنه گفت باشه رفتم سراغ بانو در زدم کسی جواب نداد خدمتکار گفت (روزا سر خدمتکار هست)همه جارو گشتم اما بانو نبود گفتم چییییییی 😱😱😱😱😱ایشون باید حاضر بشن امروز روز عقدشون هست یهو چشمم به یه یاد داشت افتاد برداشتم روش نوشته بود برای شاهزاده لوکاس من گفتم برو حواست به بانو جسیکا باشه نفهمه به رام هم گفتم بره به پادشاه و ملکه بگه منم رفتم سراغ شاهزاده لوکاس در زدم بعد درو باز کردم وقتی شاهزاده رو دیدم دلم نیومد بگم آخه خیلی خوشگل شده بود به آرایشگر و هرکی تو اتاق بود گفتم برن بیرون همه رفتم در و بستم گفت شاهزاده گفت آنجلا آماده شد گفتم راستش خوب گفت چی شده بگو دیگه گفتم ایشون غیبشون زده گفت چی 😳😳😳😳😳گفتم این یاد داشت برای شما بود گفت برو بیرونننننننننننن برووووووو😡😡😡😡گفتم چشم و رفتم خیلی عصبی بود🙁🙁🙁 از زبان لوکاس:یاد داشت رو واز کردم خوندم نوشته بود میدونم الان نگرانی اما تو قرار بود به قولت عمل کنی قرار بود الدو رو بکشی اون دخترهم برای تو اما به قولت عمل نکردی منم این دختر رو ازت میگرم و میکشمش تا واست درس ابرت شه بای بای شبه(لقبش شبه هست)خیلی عصبی بودم دلم میخواست جک رو بکشم (اسم اونی که نامه رو نوشته)لباسام رو پوشیدم نقابم رو زدم و از قصر اومد بیرون رفتم سمت پناهگاه از زبان الدو:رفتم تو قصر امروز مراسم ازدواج آنجلا بود حالم بعد بود ولی می خواستم یه بار دیگه ببینمش یهو یه صدایی شنیدیم رفتم سمت صدا یه جا قایم شدم که بشه صدا رو شنید روزا داشت با پادشاه و ملکه و شاهزاده و پرنسس ها حرف میزد میگفت قربان شاهزاده هم غیبشون زد ملکه گفت حالا چیکار کنیم هم آنجلا غیبش شده هم لوکاس وقتی اینو شنیدیم یاد اون نقاب داره افتادم حتما کار اون بود رفتم از قصر بیرون از قدرتم استفاره کردم به یه کار خونه قدیمه رفتم تو یهو 😨😨😨😨 از زبان لوکاس: رسیدم رفتم تو دیدم آنجلا بیهوش هست و بستنش به یه ستون رفتم گفتم جمعتون جمعه لونا گفت به به شبه هم اومد گفتم ببین کی اینجاس اومد بغلم کنه هلش دادم عقب گفتم نزدیک من نشو لونا بعد رفتم سمت آنجلا یه دفعه جک پرید جلوم گفت کجا با این عجله خانوم خوابن گفت جک حوصله ندارم برو اونور گفت چرا با افرادت نیومدی گفتم لازم نبود یهو لونا رفت نزدیک آنجلا میخواست یه چیزی بهش بده بخوره گفتم آهای دستت به اون بخوره دستت رو غلم میکنم گفت وای ترسیدم بعد به سمتم با هم حمله کرد منم شروع به مبارزه کردم از زبان الدو:یهو یه صدایی از انبار اومد رفتم سمت انبار دیدم که همون نقاب داره ،داره با 2 نفر مبارزه میکنه آنجلا هم یه جا بیهوش افتاد رفتم سمت آنجلا و ازش کردم بغلش کردم بردمش بیرون گذاشتمش یه انبار دیگه بهوش اومد گفت الدو تو اینجا چیکار میکنی من کجا گفتم چند نفر تو را گرفته بودند گفت تو اینجا چیکار میکنی گفتم خوب رفتم قصر برای مراسم شنیدم چی شده جاتو پیدا کردم اومدم پیشت بغض کرد بعد بغلم کرد گفت ممنون گفتم من برای تو هر کاری میکنم گفت دوست دارم ♥️♥️گفتم منم حالا اینجا بمون تا من برگردم گفت کجا میری گفتم بعدا بهت میگم بعد رفتم.
از زبان لوکاس:یدفعه الدو اومد و آنجلا رو برد منم دیگه خسته شده بوده یه دفعه لونا دست زد کلی آدم ریخت تو نمی دونستم چیکار کنم که الدو هم اومد گفتم تو اینجا چیکار میکنی گفت می خوام زنده بمونی می خوام بدونم تو کی هست گفتم عمرا بفهمی گفت فعلا بیا جون خدمو رو نجات بدیم و شروع به مبارزه کردیم. از زبان انجلا:حالا که الدو رفت منم باید بهشون کمک کنم ساعتم رو روشن کردم و حاضر شدم و با کریس تماس گرفتم مکالمه👈🏻(انجلا♡کریس◇)♡سلام کریس همه رک جمع کن به ادریسی که میفرستم بیاین◇باشه اما چی شده ♡میفهمی بعد قطع کردم بعد چن دقیقه اومد گفت همه مستقر هستند گفتم باشه و بعد چند دقیقه علامت دادم و منو کریس و 5 نفر دیگه رفتیم تو بعد چند نفر بهمون حمله کردن و منو کریس با هم داشتیم مبارزه میکردیم و بقیه هم دو به دو من به کریس گفتم میرم سراغ لونا تو پشتیبانیم کن گفت باشه و رفتم لونا اومد گفت به به بانو گفتم این حرفا رو ولش کن عزیزم و بعد مبارزه کردیم بعد20دقیقه دیدم یکی به الدو ضربه زد و پرت شد و از دهنش خون اومد رفتم بالا سرش حالش بد شد به ینی گفتم ببردش رفتم جلو لونا اون به هم حمله کرد هر ضربه ای که میزد من جلوش رو میگرفتم آخر دستش رو گرفت کوبوندمش زمین شمشیر رم رو گرفت رو گردنش گفت چجوری شکستم دادی حتی بهترین ها هم نتونستن گفتم به من می گم گل سرخ بعد کریس اومد بردش من چشمم به شبه افتاد من به کریس گفتم بر می گردم رفتم به حالت اول در اومدم همون جایی که بودم شبه نقابش رو ورداشت باورم نمی شد اون اون لوکاس بود اما آخه ولش کن رفتم یه جا دیگه کریس اومد گفت ما باید بریم گفتم باشه برو گفت بای بعد رفت رفتم یه گوشه نشستم که دیدم الدو اومد بغلم کرد گفت حالت خوبه گفتم آره گفت خیلی نگرانت بودم گفتم ببخشید نگرانت کردم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وااااای پس چرا بعدی نمیادددددد 😭
عالیه🌺