
پایین رو بیین
از زبان میا: مثل همیشه از خواب پاشدم و صبحونه خوردم و رفتم شرکت. دوباره کار های مسخره. تا رسیدم آنا گفت: سلام مِی خره یه چش غره از اونا که خیلی ترسناکه مخصوص خودم بهش رفتم که جدی نگرفت و خندید. رفتم تو اتاق کارم. همین که رفتم داخل اتاق لوسی اومد. بهش گفتم: بزار من پامو بزارم تو شرکت. اهمیت نداد و یه چند تا طرح گذاشت رو میزم. البته چند تا که چه عرض کنم. بعد از دو ساعت نگاه کردن له برگه ها قرار شد یه چند تایی رو بدیم که خیاط های شرکت بدوزن. لوسی رفت. تلفنو برداشتم و به آبدارچی گفتم یه قهوه بیاره و قطع کردم. به صندلی تکیه دادم چشمامو بستم که یهو
تلفن زنگ خورد. برداشتم آنا بود. گفت: دوباره این مزاحمه اومده. فهمیده کیو میگه. منظورش رئیس قبیله wwb بود. چند روزی بود که میخواست باهام صحبت کنه ولی من چون از پسرا خوشم نمیومد بهونه می اوردم که کار دارم. به آنا گفتم: یه جوری پخ پِخِش کن بره مثلن بگو نیست یا یه جلسه مهم داره. و بعد قطع کردم. با آرامش یه ذره قهوه مو خوردم و به صندلی تکیه دادم. 5 دقیقه گذشت. چشمام داشت گرم میشد که در با شدت باز شد نگاه کردم دیدم اریانه(وجی: مگه ازش بدت نمیومد/میا: چرا. چطور؟/وجی هیچی آخه یه جوری گفتی اریانه که هر کی ندونه فک میکنه داداشته/میا: 😒) گفتم: آقای ویلیام من همچین اجازه ای ندادم که بیاید داخل اتاق. معلوم بود عصبانیه آنا که پشت سرش وایساده بود گفت: ببین من بش گفتم نیاد خودش مثه شتر کلشو انداخت پایین اومد قیافه اریان از این 😡 به این😶😳 و به طرف آنا برگشت. خندم گرفته بود آنا قشگگ ضایعش کرد. دیگه دشت خودم نبود و به قیافه اریان و حرف آنا خندیدم. دوتاشون به سمتم برگشتن با خنده گفتم: باشه آن حالا برو بیرون. آنا رفت. به طرف اریان برگشتم و گفتم: مدلشه شما عصبانی نشید زنگ زدم و گفتم که یدونه قهوه بیارن. قهوه خودمم هنوز گرم بود شروع کردم به خوردن یهو
در زدن گفتم بفرمایید که در باز شد و خدمتکار وارد شد و قهوه رو گذاشت رو میز که اشاره کردم و گفتم: بخور لحنم یه جور دستوری بود که برداشت و یه قلپ خورد. گذاشت رو میز تا خواست صحبت کنه جدی و خشک گفتم: اگه در مورد شرکته خواهشا صحبت کنید چون یه چند تا طرح دارم باید آماده کنم و اگر در مورد جنگمونه یه آدرس بهتون میدم بیاید اونجا باهم صحبت کنیم گفت: در مورد جنگمونه گفتم: پس آدرسو بدم؟ سرشو تکون داد منم یه برگه برداشتم آدرسو نوشتم و بهش دادم خدافظی کرد و رفت. منم خدافظی کرد داشت می رفت که برگشتو گفت:...
بزن صفحه بعد👈🏻
گفت: راستی ساعت چند بیام؟ گفتم: ساعت 6 بیا گفت: باشه و اینکه میخوام در مورد اون موضوع که میگم رای گیری کنیم سه چهار نفر با خودم میارم تو هم بیار دستی تکون داد و رفت و درم بست
قهوه مو سر کشیدم که که در با شدت باز شد و دوتا مگس اومدن تو و گفتن: چی گفت. ازت خواستگاری کرد؟ یهو پقی زدم زیر خنده 😂 اون دوتام خندیدن گفتم: اگه این کار رو میکرد با خاک کوچه یکسانش میکردم گفتن: پس چی؟ گفتم: اومده بود درباره جنگ یه چیزی بگه که آدرس خونه سوممون که همیشه توش باهم آشپزی میکنیم و دادم که بیاد اونجا و گفت چون چیزی که می خوام بگم رای گیری داره دو سه نفر با خودم میبرم لوسی گفت کیو میخوای ببری؟ 🤨 آنا گفت: منم میاما گفتم:...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
موفق باشی