
میدونم خیلی منتظر موندیننن پارت بعد آخریه)))
یونجو خنده ای عصبی میکند:"سرصبح؟ حالت خوبه؟" ناهیون خمیازه میکشد:" صبحه دیگه. ساعتو ببین" یونجو موبایلش را از سرش دور میکند و نگاهی به ساعت میاندازد؛ شش صبح؛ یک ساعت دیگر مدرسه شروع میشد. موبایلش را بدون خداحافظی قطع میکند و به همه چیز فکر میکند؛ صبحانه میخورد و میکاپ ملایمی میکند؛ یونیفرمش را میپوشد و در راه مدرسه؛ به اتفاق ماورایی که برایش افتاده فکر میکند.
جههوا لبخند کجی میزند و با تمام جرعتش؛ زنگ تفریحِ دوم به سمت جییونگِ کلاس نهمی؛ که حتی اورا نمیشناسد؛ اما او علاقه ی خاصی به جییونگ دارد میرود و اسمش را صدا میزند. جییونگ با چشمانِ نافذش به او خیره میشود:"بله؟" جههوا تته پته کنان میگوید:"میخواستم...بدونم....میشه....باهم...دوست..." مکث میکند:" میشه دوست شیم؟" جییونگ او را برانداز میکند:"جانم؟ درست شنیدم؟ یه دخترِ دهاتیِ هفتمی خودشو با من برابر دونسته که بیاد حتی به من این پیشنهادِ رقتانگیزو بده؟" جههوا انتظار چنین چیزی را ندارد و یکه میخورد:"چ..ی؟!" جییونگ رویش را از او برمیگرداند:"کاش میشد چشامو بشورم" و از او دور میشود. جههوا با این اتفاق مطمئن میشود که بودنش در این دنیا هیچ دلیلی ندارد و دوباره یوری را به خاطر میآورد.... پس از مدرسه؛ تند تند به سمت خانه میرود و بدون توجه مستقیم به سمت حمام میرود؛ میدانست این آخرین صحنهی زندگیِ جدیدش خواهد بود.
هانا به سمت آریانه میدود و میگوید:" منظورت چیه؟" آریانه پاسخ میدهد:" منظورم اینه که امیدوارم وقتی به واقعیت برگشتمم همینقدر احمق باشی!" هانا میخندد:"مگه الان تو رویایی؟" آریانه لبش را به گوش هانا میچسباند:"الان تو رویام؛ رویایی که تو مالِ منی" هانا میگوید:"قبلشم مالِ تو بودم" آریانه عقب میآید و به چشمان هانا نگاه میکند:"اشتباه میکنی. الان انقدر احساسِ خوبی دارم که میتونم از ذوق سکته کنم" هانا میگوید:"خیلی عجیبی ها. تازه خوشت اومده؟ میخوای بهترش کنیم؟" آریانه لبخند میزند.
یجی با احساسِ گیجی چشمانش را باز میکند و میبیند که در خانهی خودش است؛ اما خبری از سئوهیون نیست. آخرین چیزی که یادش میآید...! مثل برق بلند میشود و فریاد میزند:"من چم شده بود؟! وای! چجوری تو چشای دختره نگا کنم!" موبایلش را چک میکند؛ صبح است...! یکه میخورد:"هان؟ خراب شده؟ من... برگشتم...؟ وای خدای من." روی تختش ولو میشود و پاهایش را تکان تکان میدهد:"اوه چقدر خوببب! یعنی سئو ممکنه چیزی رو به یاد بیاره...؟!"
میچا عقب میرود:"تو...چاقو آوردی...مدرسه!" یئوریونگ میخندد:"آره خب. آوردم که زنده نمونی دیگه." میچا عقب تر میرود:"یعنی... من چیکارت کردم؟ چیکار کردم که اینقدر ازم متنفری که همچین.... تصمیمی بگیری؟" یئوریونگ بلند میشود و به میچا نزدیک میشود:"نه دیگه. من هرکاری دلم بخواد میکنم. الانم تو هیچ دفاعی نداری. فکرم نکن چون نهمم جرعتشو ندارم..." میچا میخواهد فریاد بکشد؛ اما دست یئوریونگ بالا میآید و او درد بدی را در شکمش احساس میکند...
جییونگ به زور چشمانش را باز نگه میدارد و تمام سعیش را میکند که در برابر چیزی که نوشیده مقاومت کند؛ اما سویون و دراکو بلند بلند آواز میخوانند. سویون میگوید:"هی جییونگ؛ من زیاد ننوشیدم؛ حالم خوبه میخوام برم خونه؛ خودت دراکو رو جمع کن!" این را میگوید و با خنده میرود؛ جییونگ کمی بعد وسایل را جمع میکند و دراکو را به سمت خانه اش میکشاند؛ آدرس خانهی اورا نمیدانست..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا پوسترش اینجوری شد؟
چجوری؟😭💗
عالی بوددد چونتو عالییی☺️🤡💗⭐️
))))