
خب خب خب. 😁ببخشید😇😅🤣سلام به همگی برگشتم با قسمت دوم فصل دوم میدونم دیر گذاشتم ولی واقعا هیچ ایده ای ندارم که هیچ بیشتر وقتمو روی تمرین برای تیزهوشان گذاشتم(ششمی ها میفهمن😅) خب ولی تا تابستان جبران میکنم😅😊خب الان از استیکر های بهتری برخورداری چون گوشی جدید خریدم🥳🥳و اینکه عید 13400 مبارک🤣و ماه رمضان هم پيشاپيش مبارک! خب معطل نکنید و برید بخونید امیدوارم خوشتون بیاد 😊
آنچه گذشت:وای سالی خیلی ناز شدی😍... توهم همینطور کارمن... سلام لوئیز.،سلام جک.... وای چهر شون دیدنی بود🤣... نه نه نه لوییز😳😡😖😣😭😭... یعنی تو الان خواهر پدرمی؟.... گرگینه ها هم قدرتی دارن.... خب شب بخیر خاله... بیاین دست به کار بشیم😈........ خب امیدوارم یادتون اومده باشه😅
{کارمن}: بیدار که شدم دیدم یه جا خیلی متروکه و ترسناکیم😱دست و پام و دهنم بسته بودن و دراز کشیده بودم... با لباس مهمونی ها خوابیدم برای همین خیلی احساس تنگی و فشار میکنم😣😖قدم های یه نفر از پشت اومد ترسیدم ولی کاری از دستم بر نمیومد😳هرچقدر نزدیکتر میشد بدنم بیشتر میلرزید. نشستنش پیش خودمو حس کردم و موهامو کنار زد و گفت:به به گرگ کوچولومون بیدار شده😈... صداش یکم آشنا بود ولی...

ولی یکم صداش کلفت تر و ترسناک تر از صدایی بود که من قبلا شنیده بودم. گفت:نفهمیدی من کیم نه؟ 😈... او😳ن....ادامه داد:بزار یه نگاهی بهم بندازی ببینم میشناسیم یا نه؟ 😈😏اومد جلو دیدم اون... اون... 😳😳شان!!! (تصویر بالا عکس شان)

ولی یکم صداش کلفت تر و ترسناک تر از صدایی بود که من قبلا شنیده بودم. گفت:نفهمیدی من کیم نه؟ 😈... او😳ن....ادامه داد:بزار یه نگاهی بهم بندازی ببینم میشناسیم یا نه؟ 😈😏اومد جلو دیدم اون... اون... 😳😳شان!!! (تصویر بالا عکس شان)
سوالات زیادی مثل:چرا منو آورد اینجا؟ _از من چی میخواد؟ تو ذهنم میچرخید. گفت: سوالات زیادی تو ذهنت نه؟ بزار دهنتو باز کنم،،، ولی قول بده جیغ و داد نکنی که فایده نداره. باشه؟.. منم با سر تایید کردم. دهنمو باز کرد زود یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:از من چی میخوای؟ چرا منو آوردی اینجا؟ اینجا کجاست؟ گفت:هوی هوی هوی آروم. یکی یکی بپرس سرم رفت! خب سوال اولت:جونتو😈😱سوال دومت:چون یه کار واجب باهات دارم😈😱سوال سومت:خودت داری میبینی😁😈. گفتم:جوابی که میخوام رو ندادی! واضح تر بگو😡... گفت:من اینجا میپرسم نه تو. گفتم:چه سوالی داری مگه؟! با حرفم جا خورد،😂 با یه لحن تمسخر آمیز گفتم:مثل چیزی که فکر میکردم مخ کلاس ب2 نیستی😂😏 همین که گفتم مث تف چسبیدم رو زمین😂😂😢گفت:گفته بودم زر اضافی نزن😡حالا بکپ تا خواهرم بیاد😈

چند دقیقه بعد:الیزا اومد ولی خیلی چهرش داغون بود معلومه گریه کرده شان یه گوشه مارو داشت تماشا میکرد اینجوری👆الیزا تو چشم هام با عصبانیت و غم نگاه میکرد انگار میخواست کاری کنه ولی نمیکرد. داشتم یواش یواش گیج میشدم که داره چه اتفاقی میوفته منتظر جوابی بودم. یهو بی جا پرسید:میدونی چطور برگشتی دانشگاه؟ 😢😡بدون اینکه جوابی بدم زود گفت به خاطر من!!! صداش تا 3 ثانیه اکو شد. گفت:میدونی چرا الان لوئیز بهت خیانت کرده؟! چون اون عاشق منه👿😈و نمیزارم اونو ازم بدزدی! یاد جشنه افتادم یک قطره اشک از گونم سر خورد افتاد. با اینکه دهنم باز بود ولی زبونم بند اومده بود نمیتونستم چیزی بگم... گفت:میدونی دشمنت کیه؟! مطمئن و بلند گفتم:یه نفری که از من زندگیمو ز*ه*ر*م*ا*ر کرد!!! یه کتک محکم زد.. الان از تو دلم میگفتم کاش دستام باز بود یه جواب حسابی بهش میدادم،👿گفت:دختره ی پررو منم که اینجا حرف میزنم!! فهمیدی؟! یه کاری میکنم از زندگی کردنت پشیمون بشی!! دستشو آورد بالا و یه نور عجیبی تو دستش جمع شد و انگاری منو نشونه گرفته بود. گفتم:اگر.... که نور دستش ناپدید شد و گفت:اگر چی.؟! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم اگر دست از سرم برداری دیگه کاری به کاریت ندارم و بگیر لوئیز مال خودت اون دیگه لایق من نیست😡😢پوزخند زد و گفت:دختره ی احمق. تو لایق اون نیستی😈با حرفش خیلی عصبانی شدم و یه انرژی خاصی تو بدنم جریان داشت و احساس کردم طناب های دست و پام شل شدن. دستمو از پشت یکم حرکت دادم و مطمئن شدم باز باز شدن،خواستم حواسشون رو پرت کنم و گفتم:همین الان فرار کن یا هم خودم تورو به فرار میندازم😈👿گفت:هه.. تو منو- شان گفت:الیزا، ازش دور شو! گفت:چ-چی؟ چرا؟! گفتم فرار کن!! منم دیدم هردو حواسشون به خودشون زود بلند شدم و یه موج آبی وقتی بلند شدم آزاد شد و هردو به دیوار چسبیدن😂😂

از خودم تعجب کردم ولی یاد عمه افتادم که گفته بود گرگینه ها هم قدرتهای خاصی دارن. با عصبانیتی که داشتم تبدیل به گرگینه شده بودم. آروم سمتشون راه رفتم و قبل اینکه گوی دستمو پرتاب کنن یه کاری کردم که خودمم نفهمیدم. فقط نگاشون کردم ولی یه دفعه پاهاشون سست شدن و افتادن. ناخوداگاه رفتم سمت پنجره و شکستمش دستم زخمی شد ولی اهمیت ندادم. بیرون یه جنگل پر از درخت و برگ بود و فقط میدویدم. احساس کردم دارم به سمت یه انرژی قوی جذب میشم و به سمتش میرم ولی...
ولی اهمیت ندادم و فقط دویدم. سر راه یاد سالی و عمه افتادم. لوئیز دیگه برام مهم نبود چون میدونستم که با یه خونآشام نمیتونم حتی همنشین بشم😡😡😢یجوری برام دردناک بود ولی به خودم میگفتم که چرا باید براش ناراحت بشم؟! (راستی بگم طبق نظر سنجی لوئیز خونآشام نیست) بالاخره به یه جاده رسیدم یه ماشین رد شد گفتم بایسته ولی یادم رفته انسان بشم و از ترس سرعتش بیشتر شد😐😂😂خیلی میخواستم قدرت سرعت داشته باشم. ماشالا اونم داشتم😐😂دویدم و دویدم سر کوهی رسیدم. (واقعا با ریتم خوندی نه؟ خجالت بکش😂😅) یه دفعه جک با ماشینش اومد و بوق زد. تعجب کردم که چطور پیدام کرده.😳گفتم تو چطور-😳گفت:هیسس! هیچی نگو ساکت باش فقط بریم.
جک گفت:بعدا برات توضیح میدم الان فقط بریم. منم از خدا خواسته به یک خواب عمیییق پشت ماشین رفتم. 😴😪بیدار که شدم...
تو اتاقم بودم.عمه لیلا سمت راستم نشسته بود. با ترس بلند شدم و گفتم:مامان! (AKA عمه😂) یه کابوس وحشتناک دیدم توروخدا بگو کابوس بود! 😭 بغلم کرد و گفت:نه نه نه عزیزم گریه نکن. نه کابوس نبود ولی دیگه حالا امنی😊☺️یه نفر گفت:کارمن،...فرصت بده توضیح بدم... من😳 بودم برگشتم دیدم...
برگشتم دیدم لوئیز!!! با خشم نگاش کردم😡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوستان متاسفم پیدا نمیشم اما این داستان قراره همینجا تموم شه چون چیزی که قراره بگم خیلی بهتره من دارم رو یه داستان فوقالعاده کار میکنم و خیلی بهتر و دقیق تر از اینه در ژانر رمانتیک کمدیه و حتما ازش خوشتون میاد😄خيلی ببخشید بابت نیومدنم🥺🥺(ولی گفته باشم دارم هنوز روش کار میکنم یعنی الان تست رو نمیذارم)
نه شرمنده ژارنرش غمگینه
چرا ادامه نمیدی؟لطفا ادامه بده تمام نویسنده هایی که داستانای خوب و جالب مینویسن دارن از نوشتن دست برمیدارن....الان داستانای خوب کم پیدا میشه
دقیقا 😐
تو رو خدا ادامه بده
داستانت خیلی قشنگه مهم نیست که هیجانی نداره ولی خیلییییی قشنگه
توروخدا ادامه بده!!!!!!!!
سلام
میگم که چرااااا پارت بعدی رو نمیزاریییی مردم انقدر صبر کردم
داستانت خیلییی قشنگه
راستی عاجیم میشی؟
من سارا هستم 13 سالمه
منم 13 سالمه ولی فکر نمیکنم داستانو ادامه بدم چون همه چیز داستان خیلی سادست و هیجانی نداره😅
جانم 😐 لطفا جون من ادامه بده 🙏داستانت خیلی با حاله ❤️
😁سلااااممم خشگل خانم خوبی دلم تنگ شده بود برات عالی بود راسی این اکانت جدیدمه
سلام خشگل خانوم چخبر؟؟؟ 😂😂😂آها مبارکه. همینجوری ادامه بده!!!
وااااااااااااای هوراااااااااااااااااا باید جشن بگیرم
بخدا تبدیل به فسیل شدم تا این پارت رو گذاشتی
بعدیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی لطفا
خواهش میکنم زود بزار
ببخشید احتمالا الان باستان شناس حرف میزنه نه😂😂چشم حتما واقعا سعی میکنم زود بذارم
عالیییییی پارت بعدی کی میادد😍😍😍
ممنون عزیزم🥰هروقت کار هام به خط پایان برسم😂😭😭😣
عالی بود 😍
بعدی رو زود تر بزار ❤️❤️❤️
چشم هروقت فرصت کردم🥰
عالی بود⚘
موفق باشی🙌
ممنون❤️🥰
جان من بعدی رو زود بزاررررررررر😭😭😭💟
چشم هروقت بتونم از شر درس و مشق خلاص بشم حتما چشم