6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Yoonyyy انتشار: 4 سال پیش 39 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب. بالاخره بعد از چند ماه اومدم.
با صدای زنگ از خواب بیدارم شدم.ساعت چهار صبح بود..گوشیم رو از شارژدراوردم و توی جیبم گذاشتم..یه صبحانه ی سریع خوردم و از خونه بیرون رفتم..آفتاب هنوز بیرون نیومده بود..نمیدونستم پارک ترس و لرز دقیقا کجاست..از کنار یه تلفن رد شدم که بالای اون تبلیغ پارک ترس و لرز رو کرده بود و یه شماره هم داده بود.تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم..شماره ی تلفن تقریبا اینجوری بود
0312815026843
اول به توضیح خیلی خیلی کوتاه بدم. اینکه اینقد دیرررر برگشتم یکی این بود که سرم خیلی خیلی شلوغ بود. دوما همش درحال استریم زدن و رای گیری و اینا بودم.
سوما رمان وحشت در تاریکی کامللل نوشتم و همش به فصل ک یکم قراره پیچیده بشه فک میکردم.
خلاصه فصل دورو هم تا نصفه نوشتم و ازتون انتظار دارم حمایت کنین
دیگه وقتتون رو نمیگیرم بریم سراغ ادامه داستان
با صدای زنگ از خواب بیدارم شدم.ساعت چهار صبح بود..گوشیم رو از شارژدراوردم و توی جیبم گذاشتم..یه صبحانه ی سریع خوردم و از خونه بیرون رفتم..آفتاب هنوز بیرون نیومده بود..نمیدونستم پارک ترس و لرز دقیقا کجاست..از کنار یه تلفن رد شدم که بالای اون تبلیغ پارک ترس و لرز رو کرده بود و یه شماره هم داده بود.تلفن رو برداشتم و شماره رو گرفتم..شماره ی تلفن تقریبا اینجوری بود
0312815026843
بعد از اینکه شماره رو وارد کردم صدای یه جیغ اومد..زمین تکونی خورد و یه دفعه نمیدونم چجوری به یه پارک رسیدم..درسته.اونجا پارک ترس و لرز بود..ساعت پنج بود..باورم نمیشه اما من ساعت چهار و ربع اون شماره رو وارد گردم..یعنی 45 دقیقه توی راه بودم که به اینجا رسیدم!
تجمع بسیا زیادی پشت درهای ورودی وایساده بودن.به پشت سرم که نگاه کردم ه آشغالدونی بزرگی رو دیدم..وارد آشغالدونی شدم..چندتا برگ روی یه سطل زباله جمع شده بود..یکی از کاغذهارو برداشتم..چندتا اثر انگشت روی اون بود.یعنی اثر انگشت کسایی بودن که قسم خورده بودن وقتی از پارک بیرون رفتن بلاهایی که سرشون اومده رو به کسی نگن..توی اون کاغذ تقریبا همه ی اثر انگشتها مثل اثر انگشت آدم بود به غیر از یکی از اثر انگشتها.به نظرم مال وحشتها بود..وحشتها کارکنهای پارک ترس و لرز بودن..یه کاغذ دیگه رو برداشتم..روی اون اسامیه گمشده ها نوشته شده و عکسشون هم چاپ شده بود.با دقت به عکس نگاه کردم.عکس خودم با اسمم روکاغذ دیدم!اخم کرده بودم و خیلی هم ناراحت بودم دلیلش رو نمیدونم.یه دفعه یه وحشت چاق از پشت کاغذ رو گرفت و کمر منو هل داد و منو به بیرون انداخت..لباسش خونی بود.چشمهاش هم زرد بود و برق میزد..اخمی به من کرد و وارد اتاقی شد.من هم سمت در ورودی پارک شدم..خیلی خیلی شلوغ بود..
.اخمی به من کرد و وارد اتاقی شد.من هم سمت در ورودی پارک شدم..خیلی خیلی شلوغ بود..انگار نه انگار ساعت پنج و نیم بود..به زور خودم رو از جمیعت بیرون کشیدم ولی یه دفعه یه چیزی به سینم خورد..یه پیرزن بود که توی یکی دستاش عروسکی بود.اون گفت:مواظب این باش..بهت کمک میکنه..من عروسک روی کیفم گذاشتم یه دفعه یه صدای جیغ از داخل کیفم اومد.خیلی ترسیدم..از جمیعت بیرون رفتم..عروسک رو دراوردم..درست مثل خودم بود.حتی لباسهای منم رو هم پوشیده بود..نقشه رو از داخل کیف دراوردم..یه میدون بود که سمت حنوب غربی یه ضربدر کشیده شده بود..همین طور که داشتم به نقشه نگاه میکردم یه پسر وحشی اومد و نقشه رو از دستم قاپید و زبونی برام دراورد..من گفتم نقشه رو پس بده وگرنه خودت میدونی..
-مثلا اگه ندم چی میشه؟
-خیلی پرویی..زودباش پسش بده/:
پسر دستش رو عقب کشید و طوری وانمود کرد که انگار میخواست نقشه رو پرت بده
نمیدونستم چی کنم!یه دفعه یه چیزی از کیفم بیرون پرید و روی کله ی پسر افتاد.نقشه از دست پسر افتاد.نقشه رو بلند کردم ی دفعه دیدیم که عروسکه چطور به صورت پسره مشت میزد..بعدش گفت:تا تو باشی دیگه به رئیس من دست نزنی..بعد به من نگاه کرد و گفت:تو هم حواست باشه دیگه موهای یه عروسک رو به زیپ کیفت گیر نکنی!
من دهنم وا مونده بود..یه دفعه کاغذ از دستم ول شد و باد اونو برد.من هم دنبال کاغذ افتادم..کاغذ منو به ی کلبه رسیوند و بعد روز زمین افتاد..انگاره وظیفه اش این بود که منو به اون کلبه برسونه..میخواستم نقشه ر. از روی زمین بردارم که یه دفعه باد اونو برد و نمیدونم چی شد که توی آسمون گم شد..صدای جیغ چند نفر من رو ترسوند..فکر کنم صدا از کلبه میومد.سمت کلبه رفتم..در کلبه رو باز کردم..از توی یه عالمه تار عنکبوت رد شدم..در باصدای بلندی بسته شد.من از جا پریدم.جالوتر رفتم..پام روی یه چیزی رفت.خم شدم و اونو برداشتم..بادقت به اون نگاه..جیغ بلندی کشیدم..خدایـــــــا..اون سر سوزان بود..صدای هق هق گریه هام توی اون کلبه میپیچید.آخه را من بهترین دوستم رو وارد این بازی کردم؟چرا اون بقیه ی دوستهامو وارد این بازی مضخرف کرد..کاش هیچوقت از بابامن نمیخواستم اون روز ماشین رو نگه داره تا من اون نقشه رو پیدا کنم..
همینطور که گریه میکردم یه نور ضیعیفی دیدم..سمت نور رفتم.یه فانوس بود..اون فانوس رو برداشتم و با نور کمی که داشت تونستم تقریبا همه جارو ببینم.اما نه..یه دفعه فانوس از دستم افتاد و همه جا آتیش گرفت.آب قمقمه ام رو روی اون ریختم اما آتیش بیشتر شد.یعنی قرار بود من اینجا بمیرم؟!
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خیلی عالی بود و ترسناک 🌟 دنبال شدی دنبال کن 💚 منتظر پارت بعدیم ...