های گایز... امروز اومدم تا یه داستان کوتاه رو با شما ب اشتراک بزارم لطفاً نظر بدید چون بهم انرژی میده و اینکه با دوستاتون هم ب اشتراک بذارید:)ممنون
"فصل اول" اون میدونست بعد از مرگ مادرش دیگه پدرش مثل قبل نیست..حتی پدرش هم به اون گفته بود.
بود.میدونست خیلی سختی میکشه اما اون خیلی مقاومتر از این حرفا بود.از وقتی مادرش مرد دیگه زندگی براش بی معنی شده بود.
صبحها از قصر بیرون میزد و شبها تا دیروقت بیرون بود.وقتی به قصر پدرش برمیگشت میدونست چه بلایی سرش میاد اما براش اصلا اهمیتی نداشت.
ضربه های شلاقی که پدرش به اون دختر بیچاره میزد باعث میشد قویتر و مصمم تر از قبل بشه.
- از این به بعد زندگی بر همه ی ما تلخ میشه..شاهی که قبلا میدید دیگه هیچوقت برنمیگرده..
این همون جمله ای بود که بعد از مرگ همسرش به مردم اون قلمرو زد.و به حرفاش هم پایبند بود.
اون همیشه میگفت:بعد از مرگ ملکه کلارا من هم میمیرم..شاید دیگه هیچوقت این شاهی که هستم نشم.. اما، روزگار این بلارو سرش اورده بود.بیماری همسرش لاعلاج بود.دختر هم بعد از مرگ مادرش خیلی بیشتر سختی کشید.اون توی اون سن به مادرش احتیاج داشت.ولی آیا خودش میتونست بدون مادرش زنده بمونه؟
اونم زیر شلاقها و کارهای پدرش ک باعث میشد روز به روز افسرده تر و ناامید تر از قبل بشه.. پاش رو توی قصر گذاشت.از پله ها بالا رفت تا به اتاق خوابش بره..مثل اینکه خبری از فریادهای بی دلیل پدرش نبود.نفس راحتی کشید.در اتاقش رو باز کرد و روی تخت بزرگ و سفید رنگش دراز کشید.چشمهاش گرم شد.صدای خنده های مادرش توی سرش میپیچید.صدای آوازهایی که باهم میخوندن.چشمامش رو باز کرد.پدرش با شلاقی توی چهاچوب در وایساده بود.لبخند سردی زد و در اتاق رو بست.اروم اروم با قدمهای سنگین سمت دخترش میومد.دختر ترسیده بود.سعی میکرد از پدرش دور بشه ولی راه فراری وجود نداشت.پدرش اهنگ همسرش رو زمزمه میکرد و گفت: تا این وقت شب کجا بودی عزیزم؟ دختر که بغض کرده بود با وحشت جواب داد: م..م..متاسفم پدر.. پدرش سمت دختر پرید و اون رو روی تخت انداخت.شلاقش رو توی هوا تکون داد و محکم به کمر دختر زد.صدای فریاد دختر در کل قصر میپیچید.پدرش دختر رو رها کرد واز اتاق بیرون رفت.در اتاق رو محکم بست و پشت سرش در اتاق رو قفل کرد.این بار هم باید با درد به خواب میرفت.سرش رو توی بالشت گذاشت.قطره های اشک از چشمش پایین میومد.صدای هق هق گریه هاش اتاق رو پر کرد بود.به مادر فکر میکرد.که ای کاش هیچوقت نمیمرد.با خودش فکر میکرد:لویس..باید هرچه زودتر از شر این زندگی خلاص بشم..باید برم..برم جایی کـه هیچکس منو نشناسه.باید جایی برم که دور از پدرم باشم.از این قلمرو.از این قصـر مزخرف.آره..از فردا دیگه لویسی توی این قصر زندگی نمیکنه.
خوب.. داستان همینجا تموم نمیشه. نظر بدید و با دوستاتون به اشتراک بذارید
تا پارت بعد خدانگهدار لاولیا:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود زود پارت بعد رو بستز🥺🥺
خوب بود ...⚘
عاشق این داستان شدم 💗🥰😍