
از این به بعد میخوام ۶ تا اسلاید بزارم که حداقل ۲۰ پارتی بشه😂😂 همین الان که اینو درام مینویسم داستانم تو صف انتظاره و من دارم از آخر بهش اضافه میکنم چون حوصله ندارم که یه پارت دیگه بسازم. اسلاید آخری خیلییییییییییی طولانیه
(بچه ها ممکنه تو این پارت یه اتفاقاتی بیوفته که نباید به این زودی بیوفته. شما مثلا یکم تو ذهنتون تاخیرش بندازید ولی من متاسفانه چون از قبل آمادش کردم اگه بخوام تغییرش بدم ۳ ماه با خودم کلنجار میرم.😅😅😅 امیدوارم منظورم رو فهمیده باشید.) شب رو خیلی آروم خوابیدم. بالاخره فردا شد و کارهام رو کردم و رفتم پایین و تهیونگ رو دیدم. با ماشین قبلی دنبالم نیومده بود. میتونستم حدس بزنم که چند تا ماشین داره. سوار شدم. نمیدونستم چرا تهیونگ گفته بود که یه دست لباس دیگه هم بیارم ولی آورده بودم. این دفعه آورده بودم جایی که یه عالمه گلخونه داشت با جنگل و ساحل و رستوران خیلی چیزای دیگه. حالا فهمیده بودم چرا بهم گفته بود یه دست لباس دیگه بیار. بخاطر ساحلی که داشت. خیلی بهمون خوش گذشت. من و تهیونگ رفتیم و پاهامون رو گذاشتیم تو آب. خیلی حال میداد، تهیونگ بهم آب پاشید و منم بهش آب پاشیدم و همین وضعیت ادامه داشت. دیگه شروع کردم به فرار. خیلی بهم خوش می گذشت. دویدم تا جایی که دیگه خسته شدم. نفسم بالا نمیومد و پشت پاهام گرفت پس وایسادم. تهیونگم وایساد رفتیم و هر کدوممون جداگونه لباسامون رو عوض کردیم. خواستیم برین و جاهای دیگه رو ببینیم. خیلی ذوق داشتم، هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی اینقدر بهم خوش بگذره. رفتیم سمت جنگلاش. رفتیم بالای یه تپه ای که درختاش باعث میشد هیچ کسی ما رو نبینه. داشتیم قدم میزدیم. من باید بهش بگم؟ باید بگم که نمیتونم باهاش باشم؟ یا باید صبر کنم و ببینم چی میشه؟ نمیدونستم
داشتم به این چیزا فکر میکردم. اون بالا درختاش جلوی دید دیگران روی ما رو میگرفت. تهیونگ: باید یه چیزی رو بهت بگم.،،،،،،،،،، من: باشه بگو،،،،،،،،،، تهیونگ: فردا بقیه اعضا میخوان تورو ببینن. عیبی نداره بقیه رو هم بیارم؟،،،،،،،،،،، من: نه عیبی نداره. فقط همینو میخواستی بگی؟ آخه قیافت نشون میده یه چیز دیگه ای هم هست ولی برای گفتنش مرددی.،،،،،،،،،، تهیونگ: خب آره هست،،،،،،،،،، یکم خسته شدم. یه صخره ی خیلی بزرگ رو دیدم و رفتم بهش تکیه دادم. رو به روم تهیونگ وایساده بود. تهیونگ: خب راستش..... اممممممممم...... نمیدونم چجوری بهت بگم......... میترسم.......امممممم،،،،،،،،،، دستم رو آروم گذاشتم روی شونش و توی چشاش زل زدم. یه لبخند خیلی ملیحی زدم. نمیدونستم چی میخواست بگه من: میتونی بگی،،،،،،،،، وقتی دستم روی شونش بود میتونستم صدای ضربان قلب و لرزشش رو از شدت استرس حس کنم.،،،،،،،،، تهیونگ: خب...... راستش........ (چشماش رو بست و نفس عمیق کشید و این قسمت رو خیلی سریع گفت:) من دوستت دارم و نه از اون دوست داشتن های معمولی و دوستانه،،،،،،،،،، میدونستم اون دوستم داره. وایییییییییی خاک بر سر شدم. نمیدونستم داشتم چه غلطی میکردم و چی زر میزدم. من: منم خیلی دوستت دارم. دقیقا همین طوری که تو منو دوست داری من تو رو دوست دارم.،،،،،،،،، من چه **** خوردم؟ یکی داشت منو کنترل میکرد. نمیدونستم داشتم چیکار میکردم. اصلا نمیدونستم.
صوراتامون خود به خود داشت بهم نزدیک میشد و فکر کنم بقیش رو خودتون میدونین😅😅👄👄(ولی دم تستچی گرم نمیزاره این قسمت های رو به طور واضح بنویسیم. خیلی کار خوبی میکنه😂😂 اصلا من کیَم نظر میدم و یهویی میپرم تو داستان🤣) بعد یکم از هم فاصله گرفتیم. منه بدبخت سرخ شده بودم از لبو قرمز تر. سعی کردم صورتم رو بندازم پایین تا صورتم مخفی بمونه و صورتم رو نبینه ولی چونم رو گرفت و صورتم رو بلند کرد. موهام رو زد پشت گوشم. پیشونم رو یه بوسه ی ریز زد، تهیونگ: نمیخواد خجالت بکشی،،،،،،،، بعد دست کرد تو جیبش و یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگل درآورد. این چیزی نیست که قیمتش کم باشه. اون واقعا برای من ارزش قائله و منو دوست داره.تهیونگ: من این گردنبند رو برای تو گرفتم. دوستش داری؟،،،،،،،،، من: وایییییییی این چقدر قشنگه. ممنون.،،،،،،،،،، تهیونگ: میشه خودم اینو بندازم گردنت، لطفا؟،،،،،،،،، من: اممممم........ البته،،،،،،،، اومد پشتم و گردنبند رو انداخت گردنم. خیلی بهم میومد، باورم نمیشه که تهیونگ اینقدر خوش سلیقه باشه. برا اینکه از اون حال و هوا دربیایم این پیشنهاد رو دادم. من: بیا بریم تو گلخونه،،،،،،،،، تهیونگم به نشونه ی تایید سرش رو تکون داد. رفتیم تو گلخونه، همش اون لحظه تو ذهنم تکرار میشد، سعی کردم حواسم رو پرت کنم پس رفتم و گل ها رو بو کردم. تا شب خوش گذروندیم. اصلا باورم نمیشه که مادر و پدرم اینقدر بیخیال شده باشن که فقط دوبار زنگ زده باشن. بعد از اینکه شاممون رو توی یه رستوران دریای تو همون مجموعه خوردیم تهیونگ من رو رسوند هتل.
بعد از برگشتن به هتل همون قضیه ی همیشگی بود. سوال و جوابای خانواده ولی هیچی راجع به بوسمون بهشون نگفتم چون میدونستم اگه بگم بابام در عرض ۳ ثانیه این دنیا رو برای من و تمام اعضای بی تی اس جهنم میکنه و آمریکا رو رو سرمون خراب میکنه. صبر کردم بابام بخوابه بعد مامانم رو بیدار نگه داشتم و قضیه رو براش توضیح دادم. مثل مجسمه ی ابولهول خشک شده بود. یه لحظه فکر کردم مثل فیلم ها الان یا سکته میزنه یا یه چادر میاره میبنده کمرش با دمپایی حموم میوفته دنبالم ولی با خودن فکر کردم کی این کار رو کرده که این بار دومش باشه؟ فقط آه عمیقی کشید که قشنگ میشد فهمید داشت میگفت خاک تو سرت ا/ت بیشعور. فکر کردم الان عصبانی میشه ولی یه نفس عمیق کشید و گفت. مادر ا/ت: خیلی دوستت داره که این گردنبند رو برات خریده. فکر کردم این عشق در نگاه اولا فقط تو فیلماس ولی حالا با خودم فکر میکنم میبینم این اتفاقات متاسفانه برای دختر ۱۷ ساله ی خودم اتفاق افتاده. در هر صورت قیمت این کم نیست.،،،،،،،،،،، من: خلیجلقجلجاخرثجحافدجافج یعنی عصبانی نیستی؟،،،،،،،،، مادر ا/ت: به نظرت اگه بودم میتونستم با این وضعیت چیکار کنم؟ بابات خواب، تو آمریکا، تهیونگ عاشقت، بیماریت، خانواده ی بابات که اگه بفهمن ۱۹۰۰۰ تا حرف پشتت درمیارن.،،،،،، من: مامان لطفا به خانواده ی بابام بی احترامی نکن.،،،،،،، مادرم ادام رو درآورد و گفت. مادر ا/ت: خفه شو، الان شده وکیل وسیع خانواده ی باباش. گم میشی یا گمت کنم؟ حالا اینو چجوری به بابات بگم؟ سر هممون رو با گیوتین میزنه جنازمونم همین جا دفن میکنه. البته ما نه تو و اون پسره.،،،،،،، من: مامان به این قبله قسم پسره اسم داره
مادر ا/ت: بیا برو تا خودم نکشتمت، برای من شده وکیل وسیع همه. گمشو،،،،،،، من: باشه باشه آروم باش. کام دَون. ،،،،،،،،،،، مادر ا/ت: کام دَون زهر مار.،،،،،،،، رفتم تو اتاقم. سرم رو کردم تو گوشیم و بعدش خوابیدم. (اصلا حوصله ی جزئیات رو ندارم. تهیونگم برگشت خونه و همه چیز رو برای اعضا از سیر تا پیاز توضیح داد) صبح با ذوق و شوق بیدار شدم. قرار بود کل اعضای بی تی اس رو ببینم. من توی این چند روز اصلا با خانوادم نبودم و فقط دور تهیونگ بودم. برای صبحونه رفتیم پاین و دور یه میز نشستیم. من: ببخشید نتونستم تو این چند روز باهاتون باشم.،،،،،، مامان: عیبی نداره عزیزم. تنها هدف ما از به آمریکا اومدن فقط و فقط خوشحالی تو بود حالا هم سریع صبحونت رو بخور ممکنه دوست پ..... یعنی پسره زود بیاد،،،،،،، بابا: چی گفتی؟ ا/ت مامانت چی میگه؟،،،،،،، مامان: آروم باش برات توضیح میدم. سریع رفتم بالا و حاضر شدم بعد اومدم بیرون. ۷ تا پسر خیلی خوش تیپ تو یه ماشینی بودن که سقفش کامل باز بود و نسبتا بزرگ بود. (از این ماشین مدل بالا ها کا سقفشون رو میشه کامل برداشت) رفتم جلو و سلام کردم. بعد نشستیم تو ماشین. تهیونگ پشت فرمون بود و منم کنارش نشسته بودم. جیمین: شما خیلی خوشگل تر از عکساتونید،،،،،،،،،،، من: خیلی ازتون ممنونم،،،،،،، تهیونگ مثل اینکه از این حرف جیمین عصبانی شده بود. خواستم یکم حواسش رو پرت کنم پس گفتم. من: برنامتون برای امروز چیه؟،،،،،،،،، تهیونگ: اول ناهار، بعد سینما، بعد جزایر سن خوآن بعدشم هرچی تو بگی عزیزم،،،،،،،، از کلمه ی عزیزم جا خوردم. من: به نظرت یکم زیاده روی نکردی؟،،،،،،،، تهیونگ هیچی نگفت و یه لبخند مستطیلی شکل خوشگل زد. سرم رو تکون دادم تا افکارم پراکنده بشن. رفتیم رستوران و غذا خوردیم. بعد از غذا خوردن تو همون رستوران باهم حرف زدیم. یه لحظه رفتم تو فکر. بیماری من ۴ مرحله داشت، ۱_ درد، ۲_ کبودی، ۳_ بیهوشی ۴_ بالا آوردن خون. من تو مرحله ی دوم بودم. باید رابطم با تهیونگ رو کمتر کنم چون هر روز ممکنه برسم به مرحله ی سوم. تهیونگ با یه جمله من رو از تو خودم بیرون آورد و منم مثل بقیه مشغول حرف زدن شدم، بعد از تقریبا ۱ ساعت از اونجا بیرون رفتیم و به سمت سینما راهی شدیم. تقریبا ساعت ۳ بود. وارد سینما شدیم. با دیدن اول فیلم متوجه شدم این همون فیلمیه که تازگیا خیلی راجعبش حرف میزنن و ژانرش عاشقانه و درامه. همراه با خرت و پرتامون نشستیم روی صندلیمون. اونجا پر از آدم بود. وقتی فیلم به وسطاش رسید تهیونگ دستش رو روی دست من که روی دسته ی بود گذاشت. ناخواسته منم سرم رو گذاشتم روی شونه ی تهیونگ و اونم سرش رو به شونه ی من تکیه داد. خودتون حتما میتونید تصور کنین که صحنه چجوری بود. جیمین داشتن همه ی اعضا رو متوجه ی ما میکرد. اعضا به من و تهیونگ خیره شده بودن. بعد از فیلم از سینما خارج شدیم و به سمت جزایر سن خوآن حرکت کردیم. خیلی خوش گذشت و دیگه وارد جزئیات نمیشم. شب تهیونگ منو رسوند دم در هتل. نفس عمیق کشیدم و در زدم. مامانم در رو باز کرد. من: بابا کو؟ عصبانی نشد؟،،،،،،،، مامان: نه. اگه اون باباته منم مامانتم. بعدشم قلق بابات رو خوب بلدم. بیا تو
باید برم. ببخشید. به نظرتون آخرش رو ناراحت کننده جوری تموم کنم که گریتون بگیره یا پایان خوشی داشته باشه؟😁😁😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عزیزم قربونت بشم من به خاطر همه کسایی که دوست داری آخرش غمگین باشه تو رو خداااااااااااااا
نمیتونم بگم آخرش رو میخوام ناراحت کننده تموم کنم یا خوشحال کننده😁😁😁😁
ببین من آدم خیلی رکیم پس بزار بگم اگه آخرش رو با گربه زاری تموم کنی من میدونم و تو یعنی واقعا همه داستانت رو گذارش می کنم😂شوخی کردم اما .. آخرش هر جور تمام بشه منم همون رفتار رو با تو می کنم چطوره؟ 😂😁
😂😂😂 آقا چرا همه قصد جون منو کردن؟ باید خودتون بخونین نمیتونم چیزی رو لو بدم😁😁😁 آقا من تخصصم اذیت کردنه😂
خخخخییییللللیییی قشنگههههه ❤❤❤❤❤❤❤
توروخدا غمگین نشه 😫😫😫😫🌹🌹🌹🌹
خیل ازت ممنونم💜❤ نمیتونم آخرش رو لو بدم😁😁
سلام❤عالی بود خیلی قشنگ داستانت❤💜
لطفا پایانش را خوش کن واقعا حیف میشه پایانش غمگین بشه🥺😭😭
واقعا ممنونم از نظرت❤❤❤❤❤❤ باش سعی میکنم پایانش خوب باشه ولی هنوز نمیدونم😁😁
نویسنده آزار نده با این جمله(سعی می کنم) دقیقا اگه میراکلس رو دیده باشه اندازه اون جمله که آدرین میگه (اون فقط یک دوسته) آزار میده
خوششششش
باشه❤🤗
عالی بود
لطفا هم بیشتر بنویس و کلا داستانت رو ادامه بده
برای پایانشم هر طور بنظرت قشنگ تر میشه ولی اگر امکان داشت خوش تموم شه لطفا ولی این وسطاش کلی زجر بکشن که پایان خوشش بچسبه😬
باشه خیلی سعی میکنم ولی قول نمیدم❤❤😂😂
ای بابا نویسنده هی میگه سعی می کنم می خواد زجرمون بده، 😆بس کن ما دل نازکیم
🤣🤣
پایان خوش
قول نمیدم ولی سعی میکنم😁😁❤❤
نه قول می ده وگرنه با من😁
یه ذره گریه دار کن . ولی بعدش همچی خوب پیش بره . ممنون از تست خوبت 🌹
عالی بود❤️
پارت بعدی رو زود بذار
باشه سعی میکنم. ممنون❤❤❤❤❤
عالی بود...پایان خوش داشته باشه🤤🤤🤤
سعی میکنم ولی قول نمیدم😁😁❤❤
یعنی چییییی؟...نههههه...نمیخوام تهیونگ و ناراحت ببینم🥺🥺🥺🥺😫😫😫😫👻👻👻👻
از کجا میدونی اگه پایانش ناراحت کننده باشه تهیونگ ناراحت میشه نه کس دیگه😁😁
نه ب همین زودی تموم نکن
تازه میخواد جالب شه
هر جور ک فک میکنی بهتر مینویسی اگ ناراحت کننده بهتر مینویسی غمگین بنویس
اگه شاد بهتر مینویسی شاد بنویس^^
عالیه دنبالی 🙂💕
ممنونم❤❤❤❤❤ نمیدونم آخه وقتی تو یادداشتای موبایل خودم واردش کردم ۴۰ تا صفحه شد نمیدونم چرا اینجا اینقدر کم شد😅😅😅