
دوستای خوبم بخونید و لذت ببرید و یادتون نشه حمایت کنید تا انگیزه برای نوشتن داشته باشم
با شیدا دختر خانواده کیانی دوستای خوبی بودیم با اینکه چهار سال اختلاف سنی داشتیم اما برامون مهم نبود اولاش خیلی باهم موذب بودیم اما با یه جرعت و حقیقت دیدیم عههه نه بابااا خیلی چیزا هست که درمورد هم نمیدونیم اصلی ترینش علاقه من نسب به ارشان پسر بزرگ خانواده و همینطور علاقه اون به نیما برادر من بود همین شد بهانه خوبی برای دلخوشیمون با خبر کشی از صحبت های محرمانه خانواده ها بود... چند ماه بعد ... چند ماهی بود که احساس خاصی به ارشان داشتم وقتی پاش میرسید به خونمون یه طوری ضربان قلبم شدت میگرفت که فکر میکردم الان قلبم پوستمو میشکافه و میفته تو دستام ولی در عوض ارشان خان تلافی میکرد از موقعی که میرسیدن خونمون تا موقعی که میرفتن مدام با گوشیش ور میرفت و اصلا نشونه های احساس تو فیسش معلوم نبود ولی همیشه شیدا دلخوشم میکرد که خجالتیه ولی میدونستم فقط دلخوشیه و خبراش به گوشم میرسید که اکرم خانوم هم از دستش شاکیه و تو خونه هم ...
و تو خونه هم همینطور بی احساسه دوروغ چرا نگران بودم نگران بودم اگر روزی سر راه هم قرار بگیریم و تشکیل خانواده بدیم(نویسنده از شدت ذوق بالا پایین میپرد🥲🥹) اهم اهم داشتم میگفتم اگر تشکیل خانواده بدیم و همینطور گوله یخ باشه چی؟؟؟ اما احساسی از درونم فریاد میزد این یه روی دیگم داره که فقط به یه نفر نشونش میده اونم به عشقشه عشقی که مطمعن نبودم اون منم یا نه چند وقتی بود پروف ارشانو چک میکردم چیزای مشکوکی میدیدم مثل پروفایلی عاشقانه شاکی شده بودم دیگه نمیتونستم تحمل کنم که یه قراری با شیدا گذاشتم و موضوعو گفتم شیدا هرچی میگفتمو توجیح میکرد اما نمیدونم راست بودن یا دروغ ولی مهم نبودن با حرفی که شیدا زد دیگه مهم نبودن.. ارشان به اکرم خانوم موضوعی رو گفته بود و چیزیو خواسته بود که همیشه مخالف اون بود اونم ازدواج بود
با چیزی که شیدا گف به هم ریختم پا شدم بقیش دیگه مهم نبودن اما پاهام یاری ندادن بلند شدنم مساوی شد با سستی پاهام افتادن روی زمین شد و بعد سیاهی مطلق..... صدا ها مبهم تو گوشم میپیچید همش وز وز بود و داشتم روانی میشدم اما یه صدا این وسط اشنا بود و دلچسب وقتی حرف میزد ارامش میگرفتم انگاری که اتاق خالی شده بود و فقط همون صدا بود که با شخصی صحبت میکرد اره اون ارشان بود ارشان:خب قربونت بشم این چه کاری بود با خودت کردی خاک بر سر من خا بر سر اون شیدا که نمیتونه از حرفاشو عین ادم بزنه خب قشنگ من چشاتو باز کن بزار یبار دیگه ببینمشون بزار اون چشای لعنتیتو یبار دیگه ببینم...
نیان:اون با من بود؟؟؟ بعید میدونم یعنی اون منو دوست داشت منو میگفت اصن؟؟؟به سختی چشامو باز کردم انگاری به پلکام وزنه انداخته بودن ولی هرطور که شده بازشون کردم با دیدن اینکه ارشان کنارم نشسته و سرشو گذاشته رو دستم مطمعن شدم به من بود احساس میکردم یه عالمه خوشحالی و ذوق بهم تزریق کردن اما با یاد اوری حرفای شیدا سریع مودم تغییر کرد عصبانی بودم و غم تمام وجودمو فرا گرفت دستمو تکون دادم تا متوجه بشه به هوش اومدم سریع خودشو عقب کشید صورتش درمونده بود تا حالا اینطوری ندیده بودمش اما با همون حال خستش چنان خوشحال شد که بازم تا حالا اینطور ندیده بودمش سریع پرستا را رو صدا کرد با تزریق امپول پرستار به سرومم تنها سوالی که تونستم بکنم این بود که چن ساعته اینجام و جواب پرستار مدام تو مغزم پلی میشد یک هفته و شش ساعت.یک هفته و شش ساعت....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد؟
در حال بررسیه🤍✨️
:) ☆
دوستان درباره داستانم نظراتتون برام مهمه